شکارچی دانش آموز
قصههای کِلیلهودِمنه برای بچههای خوب
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
شکارچی دانش آموز
روزی بود و روزگاری بود. در زمانهای قدیم یک شکارچی بود که گاهی در بیابان کبکها و کبوترهای صحرایی را شکار میکرد و گاهی هم در کنار دریا ماهی صید میکرد و با این کار زندگی خود و زن و بچهاش را روبهراه میکرد. یک روز این شکارچی در گوشهای از بیابان کنار یک تپه یکمشت گندم و برنج پاشیده بود و منتظر بود که کبوترهایی که در آن نزدیکی دانه برمیچیدند به دام بیفتند. پس از انتظار زیاد که سه تا از کبوترها به دام نزدیک شده بودند ناگهان شکارچی از پشت سر خود صدای دادوفریاد دو نفر را شنید که داشتند نزدیک میشدند و با صدای بلند باهم گفتگو میکردند. شکارچی از ترس این که کبوترها رم کنند و به دام نیفتند زود خود را به آن دو نفر رساند و گفت: دوستان به خاطر خدا در اینجا سروصدا نکنید تا مرغهای من نترسند و فرار نکنند.
آن دو نفر که طلبه بودند گفتند ما با کسی کاری نداریم و ما داریم در یک مسئلهای که در آن اختلاف داریم گفتوگو و بحث میکنیم. اینجا هم بیابان خداست و بلند صحبت کردن آزاد است، اینجا که بچه کسی نخوابیده که بیدار شود یا آدم مریض بستری نیست که ناراحت بشود.
شکارچی گفت: آخر من اینجا دام گذاشتهام و میخواهم کبوتر بگیرم و اینها از سروصدای شما میترسند و فرار میکنند؛ ولی اگر ساکت باشید ممکن است به دام بیفتند.
طلبهها جواب دادند: ما از کار خود دست برداریم تا تو به کار خودت برسی؟ در این صورت اگر تو حاضر هستی دو کبوتر هم به ما بدهی ساکت میشویم. وگرنه هرکس باید به کار خودش برسد و اینجا جای درس خواندن ما است. میتوانی دام خود را جای دیگر پهن کنی.
صیاد گفت: آقایان عزیز من کاسب هستم و چند نفر نانخور دارم و باید با فروش این مرغها زندگی کنم و از صبح تا حالا انتظار کشیدهام تا حالا که به کبوتر آمدهاند نزدیک تله و دانه برمیچینند و ممکن است به دام بیفتند و اگر دو تا را شما ببرید و یکی بماند برای من نان نمیشود.
آن دو نفر جواب دادند: «تو هرروز این کار را میکنی و ما مدتهاست گوشت شکار نخوردهایم و چون گوشت کبوتر در مدرسه ما خیلی تحفه است، ما میخواهیم امروز به دوستان خود در مدرسه مهمانی بدهیم و کبوترهای امروز قسمت ما است.»
صیاد گفت: «آخر ای خوش انصافها، این مرغان که کبوتران مدرسه نیستند، مال بیاباناند، این دام را هم که طلبهها نساختهاند، زن من بافته است، این زمین هم که وقف مدرسه نیست و شما هیچ حقی به گردن من ندارید، پس چرا میخواهید مزاحم من بشوید.»
اما هرچه شکارچی التماس کرد به گوش آنها نرفت که نرفت و گفتند: «یا باید قبول کنی که دو کبوتر هم به ما بدهی تا ساکت شویم یا ما هم به کار خودمان مشغول میشویم و اگر مرغها پریدند به ما مربوط نیست، تو هم حق نداری برای درس خواندن و مباحثه کردن ما مزاحم بشوی.»
صیاد گفت: «حالا که اینطور است پس برای اینکه من راضی باشم و کبوترها بر شما حلال باشد باید عوض دو کبوتر که میدهم شما هم آن درسی را که دارید میخوانید و بر سر آن گفتگو داشتید به من یاد بدهید.» و همه قبول کردند و ساکت شدند؛ و آن سه کبوتر هم در دام افتادند.
بعدازآن که صیاد کبوترها را گرفت به طلبهها گفت: «من به قول خودم وفا میکنم این دو کبوتر مال شما، آنیکی هم مال من. حالا شما هم به قول خودتان وفا کنید و درسی را که بر سر آن گفتگو داشتید به من یاد بدهید.»
آنها گفتند: «حاضریم. ولی عیبش این است که تو سواد نداری و نمیتوانی مسئله را درست بفهمی، تازه اگر هم بفهمی انسان باید سالها برود درس بخواند تا یکچیزی که به درد زندگی بخورد یاد بگیرد و برفرض که تو یک کلمه یاد گرفتی این برای تو علم و دانش نمیشود و از آن نانوآب درنمیآید.»
شکارچی جواب داد: «خوب، سواد ندارم بهجای خود. ولی این را میدانم که هیچکس همهچیز را در یک روز یاد نمیگیرد. علم و دانش کمکم به دست میآید و هر کلمهای که انسان میآموزد و هر درسی که میخواند همان یک کلمه و یک درس هم روزی در زندگی به کارش میآید.»
طلبهها گفتند: «بسیار خوب، آفرین بر آدم چیزفهم، حالا که اینطور است گوش بده آن چیزی که ما بر سر آن مباحثه میکردیم کلمه «خُنثی» بود، خنثی یعنی انسان و حیوانی که نه نر باشد و نه ماده باشد و گفتگوی ما از این بود که یک آدم خنثی مطابق اصول مذهبی چگونه ارث میبرد؟ و هنوز گفتگو داشتیم که تو ما را ساکت کردی.»
شکارچی گفت: «بسیار خوب، از اینکه همین یک کلمه خنثی را یاد گرفتم از دادن دو کبوتر راضی هستم…» و خداحافظی کردند و رفتند.
آن روز گذشت و روز بعد شکارچی برای صید ماهی به کنار دریا رفت و تور ماهیگیری را در آب انداخت و بند آن را گرفت و تا ظهر منتظر نشست و هیچ ماهی در آن نیفتاد. موقعی که خسته شده بود و میخواست دستخالی برگردد ناگهان یک «شاهماهی»، یک ماهی خوشرنگ و زیبا که در عمر خود مثل آن را ندیده بود در تور افتاد. از بس زیبا بود آن را زندهزنده در ظرفی که همراه داشت به خانه آورد. درراه هی آن را نگاه میکرد و با خود میگفت: «بیین دست قدرت خداوند چه موجود ظریف و زیبایی به وجود آورده و در رنگآمیزی آن چه رنگهای عجیبی بهکاربرده.»
این ماهی در پشت گردن و سینه و پهلو دارای رنگهای گوناگون سفید و سیاه بود و فلسهایی نقرهایرنگ داشت، بالهای زیر شکمش طلاییرنگ بود و دُم آن جلوه دیگری داشت و انسان تعجب میکرد که چگونه در آب دریا اینهمه رنگهای دلفریب نقاشی شده است.
وقتی شکارچی به خانه رسید زن خود را صدا کرد و گفت: «امروز ماهی گیر نیامد و نیامد اما بیا و ببین که آخر چه ماهی خوشگلی به تورم خورد که مثل عروس به هفتقلم آرایش شده.»
زن صیاد انگشت تعجب به دندان گرفت و از دیدار آن ماهی زیبا فریاد شادی کشید و به شوهر گفت: «من هم در عمر خود چنین ماهی زیبایی ندیدهام و حیف است که این ماهی به مصرف خوراک برسد یا در بازار فروخته شود. خوب است این را بهعنوان هدیه برای حوض مرمری که تازه در قصر پادشاه ساختهاند ببری و با این خدمت نام خود را در میان همکاران بلندآوازه سازی.»
صیاد گفت: «ای زن، گل گفتی و زیبا گفتی که هدیهای شایسته است.» و فوری ماهی را در ظرف آب پاکیزهای افکند و رو به قصر پادشاه روان شد. موقعی رسید که تازه در حوض، آب انداخته بودند و چند ماهی زیبا در آن انداخته و برای جلوه و صفای حوض یک کشتی کوچک جواهرنشان هم روی آب شناور کرده بودند و پادشاه و وزیران مشغول بازدید ساختمان حوض بودند. کشتی کوچک روی آب چرخ میزد و ماهیها در آن آب، روی سنگهای رنگارنگ جلوه میفروختند.
صیاد رسید و هدیه خود را تقدیم کرد و چون آن را در آب انداختند از تمام ماهیها زیباتر بود. پادشاه از دیدار آن ماهی خوشوقت شد و دستور داد هزار تومان به صیاد پاداش بدهند. یکی از نزدیکان پادشاه که وزیری حسابگر بود از این جایزه بزرگ تعجب کرد و آهسته به پادشاه گفت: «قربان، صیاد با گرفتن صد تومان هم خوشحال میشود و این پاداش برای یک ماهی خیلی زیاد است. چراکه دریا پر از ماهی است و ماهیگیرها بسیارند و اگرچه بخشش کار پسندیدهای است ولی اسراف به خزانه زیان میرساند و دیگران هم در طمع میافتند.»
پادشاه جواب داد: «حالا گذشته است، من به او هزار تومان وعده کردم و به قول خود وفا خواهم کرد.»
وزیر بخیل جواب داد: «ممکن است حیلهای به کار ببریم که وعده خلافی نشود. از شکارچی میپرسیم که این ماهی نر است یا ماده؟ اگر گفت نر است میگویم مادهاش را بیاور و اگر گفت ماده است میگوییم نرش را بیاور و هزار تومانت را بگیر و چون دیگر نمیتواند مانند این ماهی را پیدا کند شرمنده میشود. بعد بهجای هزار تومان صد تومان پاداش میدهیم و او هم راضی و خوشحال برمیگردد.»
پادشاه سکوت کرد و از صیاد پرسیدند: «خوب، آقای صیاد، این ماهی که آوردهای نر است یا ماده است؟» پیر صیاد که مردی تجربهدیده و باهوش بود از گفتگوی آهسته وزیر با پادشاه در فکر افتاده بود که آیا درباره من چه صحبتی میکنند و حالا در برابر این پرسش نمیدانست چه بگوید. ناگهان حرف طلبههای دیروز به خاطرش رسید و با خود گفت خوب درسی یاد گرفتهام و جواب داد: «قربان! این ماهی نه ماده است و نه نر است، بلکه خنثی است.»
همه حاضران از این حرف به خنده افتادند، پادشاه نیز از حاضرجوابی شکارچی خوشش آمد و فرمود: «حالا که چنین است پس دو هزار تومان به صیاد بدهید.»
صیاد انعام خود را گرفت و خرم و خوشحال به خانه برگشت و با خود گفت: «راست گفتهاند که یادگرفتن هر چیزی روزی به کار میآید اگرچه یک درس یا یک کلمه باشد.»
***
(این نوشته در تاریخ 21 مارس 2021 بروزرسانی شد.)