قصه آموزنده «شغال سیاستمدار»
قصههای کِلیلهودِمنه برای بچههای خوب
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
روزی بود و روزگاری بود. یک شغال بود که در صحرای نزدیک دهی زندگی میکرد و در میان حیوانات آنجا اینطور معروف بود که این شغال، باتجربه و چیزفهم است. اگرچه شغال آفت باغهای انگور و دشمن خروس و مرغهای خانگی است اما حیوانات وحشی دیگر از شغال نمیترسیدند و هر وقت کار مهمی پیش میآمد با او مشورت میکردند.
یکی هم از کسانی که با شغال آشنا بود زاغی بود که در کمر کوه خانه کرده بود و در شکاف سنگی آشیانه ساخته بود و با شغال میانهشان گرم بود و هر وقت شغال به آنجا میرسید قدری مینشست و از همهچیز و همهجا صحبت میکردند.
یک روز که شغال در کوه گردش میکرد به خانه زاغ رسید و دید که زاغ دم در خانه نشسته و خیلی غمگین است و مثلاینکه حوصله حرف زدن هم ندارد. بعد از سلام و علیک شغال پرسید: «چه طوری؟ میبینم اوقاتت تلخ است مگر اتفاق تازهای افتاده که ماتم گرفتهای؟»
زاغ جواب داد: «ای رفیق مهربان، چه بگویم که دلم خون است. مدتی است به یک بلایی گرفتارشدهام که دارم از زندگی سیر میشوم. یک حیوان بدجنس و بیانصاف در این کوه پیدا شده که روزگار مرا سیاه کرده است.»
شغال پرسید: «کدام حیوان؟ چهکارت کرده؟ اگر میدانی که زور من میرسد، بگو تا پوست از تنش بکنم.»
زاغ گفت: «نه زور تو به او نمیرسد. دشمن من یک مار خطرناک است که تازگیها در تپه پشت آن باغ خانه کرده و هرچند وقت یکبار میآید و یکی از بچههای مرا میخورد. زور تو هم به او نمیرسد. برای اینکه اگر بخواهی با او دعوا کنی ممکن است تو را نیش بزند و هلاک کند. چونکه تو فقط با دندانهایت میتوانی جنگ کنی و مار ممکن است لب ترا بگزد.»
شغال پرسید: «خوب، زور خودت هم که به مار نمیرسد. پس میخواهی چهکار کنی؟»
زاغ گفت: «من تصمیم دارم انتقام خودم را از مار بگیرم و اگر موفق شدم بعدش خیالم راحت باشد. بالاخره مرگ یکبار است و شیون هم یکبار و اگر من همیشه از ترس جان ساکت بنشینم هیچوقت از شر آزار و اذیت مار در امان نخواهم بود.»
شغال گفت: «آخر تو نمیتوانی با مار جنگ کنی و اگر مار دور گردنت بپیچد تو را خفه خواهد کرد.»
زاغ گفت: «فرمایش شما صحیح است. ولی من هم اینقدر ساده و هالو نیستم که بروم به مار بگویم «ای مار صبر کن و تکان نخور من میخواهم تو را بکشم» بلکه فکر کردهام یک روز که مار خوابیده و در خواب است ناگهان بر سر او حمله کنم و با نوک خود دیدهاش را در آرم و چشمش را کور کنم و پرواز کنم تا دیگر نتواند خانه مرا پیدا کند و فرزندان و نور چشمان مرا آزار برساند. به عقیده تو این فکر، فکر خوبی نیست؟»
شغال گفت: «نه، در این کار احتمال موفقیت کم است. اگر مار بیدار شود و تو را ببیند برفرض که نتواند تو را هلاک کند بعدازآن بیشتر با تو دشمن خواهد شد و اگر حالا به طمع خوراک به خانهات دستبرد میزند آنوقت با فکر انتقامجویی بیشتر اذیتت خواهد کرد و پیران قدیم گفتهاند با دشمن طوری باید روبرو شد که خطر جان در میان نباشد.»
زاغ پرسید: «خوب، پس راه چارهاش چیست؟»
شغال: «راهش این است که کسی را به جنگ مار بفرستیم که زورش به مار برسد همانطور که آدمها برای مبارزه با گرگ سگ را همراه گله میفرستند و همیشه سیاستشان این است که دوتا دشمن را به جان هم میاندازند تا یکی از آنها دیگری را از بین ببرد و خودشان در میانه سالم بمانند.»
زاغ: «از حیوانات چه کسی زورش به مار میرسد؟ فقط گربه است که چون پنجههای تیز دارد میتواند یک دستش را روی بینی بیموی خود بگذارد و با دست دیگرش مار را بکشد؛ اما حالا که هیچ گربهای با ما رفیق نیست تا از او این خواهش را بکنیم.»
– «بسیار خوب، گربه نباشد کسی دیگر باشد. تازه گربه هم که بود نمیشد که با خواهش و تمنا او را به جنگ فرستاد، هیچوقت کارهای دنیا با خواهش و تمنا درست نمیشود، باید فکر اساسی کرد.»
– «خوب، پس به عقیده تو کدامیک از حیوانات را باید به جنگ مار فرستاد.»
– «لازم نیست از حیوانات باشد، بهتر از همه آدمها هستند که میتوانند مار را نابود کنند.»
– «آدمها؟ آدمها که دلشان به حال بچه زاغ نسوخته است که بیایند و مار را بکشند.»
– «لازم نیست که آدمها دلشان به حال بچه زاغ سوخته باشد. بلکه کافی است دلشان به حال خودشان سوخته باشد. چون مار دشمن مشترک زاغها و آدمهاست. همین اندازه که آدمها جای خانه مار را بدانند میآیند و او را نابود میکنند.»
– «پس میگویی باید معجزهای بشود و یک آدم بیاید مار را بکشد؟ آخر آدمها از کجا میدانند که ماری روی آن تپه پشت باغ است و بچههای مرا میخورد.»
شغال جواب داد: «خیلی عجله میکنی و گوش نمیدهی. زیاد شلوغ نکن و گوش بده ببین چه میگویم، ما زورمان به مار نمیرسد.»
– «خوب.»
– «… و باید آدمها بیایند مار را بکشند.»
– «خوب.»
– «… و آدمها جای مار را نمیدانند و ما باید جایش را به آدمها نشان بدهیم.»
– «خوب ما که زبان آنها را نمیدانیم!»
– «باز داری عجله میکنی، گوش بده تا من حرفهایم را بزنم.»
– «خوب.»
– «وقتی ما زبان آنها را نمیدانیم نباید دست روی دست بگذاریم و بگوییم هیچ علاجی ندارد. چرا علاج ندارد؟ همه دردهای دنیا علاجی دارد، فقط باید درست فکر کرد و راه آن را پیدا کرد و این عقلی که توی کله ما گذاشتهاند برای همین گذاشتهاند که آن را به کار بیندازیم و علاج دردهایمان را پیدا کنیم.»
– «خوب.»
– «به عقیده من بهتر از همه کارها این است که خودت پرواز کنی و بروی توی آبادی و هر جا که چیز سبکوزن گرانقیمتی از مال آدمها دیدی آن را به نیش بگیری و طوری پرواز کنی که آن را ببینند. آنوقت آنها دنبال تو راه میافتند که مالشان را پس بگیرند و تو باید آن چیز را که بلند کردهای بیاوری روی تپه و هر جا که مار را دیدی بیندازی روی مار، بقیه کارها خودش درست میشود.»
زاغ خوشحال شد و گفت: «آفرین! فکر خوبی کردی.» زاغ فوری پرواز کرد و آمد توی آبادی در خانهای که جمعی زنان نشسته بودند. خوب نگاه کرد دید از همهچیز بهتر یک پیراهن زنانه است که هم سبک است و هم مردم آن را میبینند. فوری یک پیراهن را که در گوشهای روی نیمکتی گذاشته بودند نیشش گرفت و پرید و چند دور بالای سر آنها پرواز کرد. زنها که هرگز ندیده بودند یک مرغ وحشی پیراهنی را ببرد هیاهو راه انداختند و مردها را خبر کردند و گروهی دنبال زاغ راه افتادند تا ببینند کجا خسته میشود و پیراهن را ول میکند. زاغ هم آمد و آمد تا روی تپه پشت باغ انگور و همینکه به مار رسید پیراهن را روی مار انداخت. مار هم به گمان اینکه این پیراهن آدم است و قصد جان او را کرده دوید زیر دامن پیراهن که او را بگزد و مردم هم رسیدند و اول مار را کشتند بعد هم پیراهنشان را برداشتند و رفتند.
زاغ هم با خیال راحت آمد به خانهاش و از شغال تشکر کرد و گفت: «بارکالله به تو! بیخود نیست که تو را شغال سیاستمدار نام گذاشتهاند.»
***
(این نوشته در تاریخ 21 مارس 2021 بروزرسانی شد.)