قصه آموزنده «شتر خوشباور»
قصههای کِلیلهودِمنه برای بچههای خوب
نگارش: مهدی آذریزدی
مطلب مشابه: داستان کودکانه شیر زخمی و شتر ساده دل – عاقبت ساده بازی
به نام خدا
روزی بود و روزگاری بود. یک شتر بود که در کاروان بازرگانی بار میبرد. یک روز که زیاد راه رفته بود و خسته شده بود با خود فکر کرد که «دنیا بزرگ است و صحرا فراخ است و درختها و علفها سبز است و آبها در چشمهها جاری است و اینهمه حیوانات دارند توی بیابان به آزادی و راحتی زندگی میکنند. من چرا برای نیممن کاه و علف اینقدر جان بکنم، تاکی کار کنم و بار بکشم؟»
مدتی در این فکرها بود و یک روز که فرصتی به دست آورد و بار نداشت خود را از شتران دیگر کنار کشید و از چشم ساربان پنهان شد و از بیراهه به صحرا رفت و تنها و آزاد برای خودش شروع کرد به چریدن و صحراها و بیابانها را سیر و سیاحت کردن.
چند روزی خوش و خرم گردش کرد تا یک روز به جنگلی سرسبز و باصفا رسید و وارد جنگل شد. شتر نمیدانست که در این جنگل یک شیر شکاری رئیس درندگان زندگی میکند و یک گرگ تیزچنگال و یک شغال مکار و یک زاغ سیاهچشم هم هستند که به شیر خدمت میکنند، یعنی هر جا لقمه چرب و نرم و شکار چاقوچلهای سراغ دارند به شیر خبر میدهند و شیر آن را شکار میکند و ایشان هم از باقیمانده خوراک شیر روزی میخورند و در پناه قدرت و شجاعت شیر درنده زندگی میکنند.
شتر این را نمیدانست و همچنان تماشاکنان و علف خوران در جنگل پیش میرفت تا ناگهان با شیر روبهرو شد. اول خیلی وحشت کرد و خواست فرار کند اما فکر کرد اگر روحیه خودش را ببازد و شیر بفهمد که او ترسیده است، جانش درخطر خواهد بود. پس ناچار جلوتر رفت و به شیر سلام و تعارف کرد. شیر هم چون فکر کرد نگاهداری این شتر قویهیکل مایه آبروی دستگاه ریاست اوست، با شتر اظهار مهربانی کرد و پرسید: «چرا تنها هستی، اینجا چه میکنی؟»
شتر هم شرححال خود را گفت و گفت که «از بار بردن و کار کردن فرار کردهام و میخواستم با آزادی و اختیار کامل زندگی کنم؛ اما حالا که خدمت شما رسیدهام مهمان شما هستم و اختیار با شماست.»
شیر که از حرف زدن شتر ترس او را فهمید جواب داد: «حالا هم صاحباختیار و آزاد هستی و اگر میل داشته باشی در همین جنگل با ما زندگی کنی ما تو را امان میدهیم، تو علف میخوری و سربار ما نیستی. ما هم احتیاجی به گوشت تو نداریم؛ زیرا شکار فراوان است و ما مهماندوست و قوی هستیم و اگر بدخواه هم داشته باشی تو را حفظ میکنیم.»
شتر از مهربانی شیر شکاری خوشحال شد و از بزرگواری او تشکر کرد و مدتی در همان بیشه به سر برد. میخورد و میخوابید و شیر را دعا میکرد و روزبهروز چاقتر و سرحالتر میشد
این بود تا یک روز که شیر دنبال شکار میگشت، در صحرا با یک فیل مست به هم رسیدند و در میان ایشان جنگ سختی رخ داد و شیر مجروح شد و از چنگ فیل فرار کرد و زخم دار و نیمهجان خود را به منزل رسانید و تا چند روز از شکار حیوانات عاجز ماند.
وقتی شیر ناخوش شد، گرگ و شغال و زاغ هم که از سفره شکار او لقمه میخوردند بی خوراک ماندند. شیر که بزرگ و رئیس آنها بود از این بابت ناراحت شد و چون ایشان را غمگین دید به ایشان گفت: «خیلی متأسفم که شما را گرسنه و رنجور میبینم. درواقع غصه محرومی شما از غم بیماری خودم بیشتر است و چون نمیتوانم به طلب شکار به صحراهای دوردست بروم شما بروید اطراف جنگل را بگردید و اگر در این نزدیکیها صیدی پیدا میشود مرا خبر کنید تا بیایم و خوراک شما را روبهراه کنم.»
شغال و گرگ و زاغ از نزد شیر بیرون آمدند و برای مشورت در گوشهای خلوت کردند. گرگ گفت: «دوستان عزیز، فکری به خاطرم رسیده و آن این است که این شتر در این جنگل غریبه است و خیلی هم پرگوشت و چاق شده، نه ما با او سابقه دوستی داریم و نه رئیس ما شیر از او فایدهای میبرد. اگر ما بتوانیم شیر را به کشتن شتر واداریم تا چند روز شیر از شکار کردن راحت خواهد بود و ما هم به نوایی میرسیم.»
شغال گفت: «درست است که شتر رفیق ما نیست. ولی شیر به این سادگی برای کشتن او به زیر بار نمیرود؛ زیرا او به شتر امان داده و او را مهمان خود میداند. ما هم نباید شیر را به خیانت و بدقولی تشویق کنیم. این کار، هم بد است و هم شیر قبول نمیکند.»
زاغ گفت: «در این کار حیلهای باید به کار برد و شیر را راضی کرد. حالا شما همینجا بنشینید تا من بروم و برگردم و بقیه حرفم را بگویم.»
زاغ برگشت و آمد جلو شیر ایستاد. شیر پرسید: «هان! چهکار کردید؟ صیدی، شکاری، چیزی پیدا میشود، همهجا را خوب گشتید؟»
زاغ جواب داد: «قربان، ما خیلی جستجو کردیم اما دیگر چشم ما از گرسنگی کار نمیکند و پای ما طاقت راه رفتن ندارد بهطوریکه شغال از گرسنگی ضعف کرد و گرگ هم حالش خوب نیست؛ اما یک موضوع هست که اگر شما رضایت بدهد عجالتاً همه ناراحتیها رفع خواهد شد، اگر اجازه میدهید رکوپوستکنده پیشنهاد خود را بگویم.»
شیر گفت: «بگو ببینم، چه فکری کردهای؟»
زاغ گفت: «حقیقت این است که این شتر در میان ما بیگانه و اجنبی است و بودونبود او هم برای شما یکسان است و از بس در این بیشه خورده و خوابیده از چاقی دارد میترکد. بهترین فایده شتر این است که عجالتاً برای رفع گرسنگی از گوشت او استفاده…»
شیر نگذاشت زاغ حرفش را تمام کند و با خشم بسیار بر سر او داد زد و گفت: «خاکبرسر رفیقهای این دوره و زمانه که انصاف و مروت ندارند و وفا و دوستی سرشان نمیشود. چطور ممکن است ما به شتر بدی کنیم درصورتیکه به او قول دوستی دادهایم. شما چطور راضی میشوید این حرف را بزنید و مرا به عهدشکنی وادار کنید؟»
زاغ جواب داد: «فرمایش شما صحیح است. ولی دانشمندان گفتهاند که اگر لازم شود یک نفر را فدای یک جماعت میتوان کرد و همیشه نفع اکثریت را باید در نظر گرفت و شتر یک نفر است و ما چهار نفریم؛ اما اینکه میفرمایید به او قول دادهایم برای آنهم یک راهی میتوان درست کرد که اسمش عهدشکنی نباشد. در دنیا همهکسانی که باهم جنگ میکنند قبلاً قولها و قرارهای دوستی زیاد دارند؛ اما یک بهانههایی پیدا میشود که عاقلان بپسندند و به ما حق بدهند، بهعلاوه این شتر را تا حالا شما حفظش کردهاید وگرنه یا در قصابخانه کشته شده بود یا درندگان بیابان او را خورده بودند و ما به گردن او حق داریم. تازه برفرض که شتر صدسال دیگر هم زنده باشد آخرش برای خودش هم فایدهای ندارد. چونکه یک روز خودبهخود میمیرد و ما همه حاضریم جان خود را فدای سلامتی شما بکنیم.»
شیر از شنیدن این حرف در فکر فرورفت و دیگر جوابی نداد… زاغ هم فوری برگشت و آمد پیش گرگ و شغال و گفت: «کارها را درست کردم، موضوع شتر را به شیر گفتم، اول قدری عصبانی شد ولی کمکم راضی شد، حالا باید برویم شتر را رام کنیم و او را وادار کنیم که با ما بیاید و مانند ما نزد شیر اظهار فداکاری کند، ما هم اطراف کار را بگیریم و خودمان را یکجوری تبرئه کنیم و اشتهای شیر را تحریک کنیم و نتیجه بگیریم.»
شغال گفت: «فکر خوبی است. اتفاقاً شتر حیوان آرام و سربهراهی است و اگر یک موش هم افسارش را بکشد دنبالش میرود، اگر به او آب هم ندهند و خوراک هم ندهند بازهم بار میبرد و دلش به این خوش است که زنگولهای به کردنش ببندند و ساربانها برایش آواز بخوانند. بیایید برویم ما هم آوازمان را برایش بخوانیم.»
پس شغال از جلو و گرگ از عقب و زاغ از دنبال روانه شدند تا نزد شتر رسیدند. شتر علف سیری خورده بود و بر لب چشمه آبی نشسته، مشغول نشخوار کردن بود. توطئه چینان قدری به او تعارف کردند و بعد شغال گفت: «آقا شتر، ما آمدهایم برای حادثهای که پیش آمده از تو که بزرگتر و فهمیدهتر از ما هستی کمک بگیریم.»
شتر قدری خوشحال شد و جواب داد: «اختیاردارید، بنده که قابل نیستم.»
شغال گفت: «نخیر، شما مرد بسیار شریفی هستید و همه مردم عالم از خوی و وفاداری شما تعریف میکنند. موضوع این است که هر چه باشد ما در این بیشه در پناه قدرت شیر زندگی میکنیم و روزگاری به خوشی میگذرانیم. حالا اتفاقی افتاده و شیر مریض شده و طاقت شکار کردن ندارد. البته بهزودی معالجه میشود اما چون او خیلی حق به گردن ما دارد ما باید اگر زبانی هم هست با حرفهای خوب، غم و غصه او را تسکین بدهیم تا بعدها شیر به دوستی و یکرنگی ما بیشتر اعتماد داشته باشد، این است که میخواهیم اگر صلاح بدانی همه باهم برویم نزد شیر و هریکی بگوییم ما حاضریم سر و جان خود را فدای شیر سازیم و من بگویم حاضرم که امروز شیر از گوشت من ناهار تهیه کند، تو بگویی مرا شام کند. گرگ همینطور و زاغ هم همینطور و از این قبیل خوشامدها.»
گرگ گفت: «این کار یک فایده دیگر هم دارد و آن این است که اگر این کار را نکنیم بعدها مردم ما را ملامت خواهند کرد که شیر مریض شده بود و هیچکدام از اطرافیانش حاضر نبودند فداکاری کنند و خواهند گفت که ما شکر نعمت را بهجا نیاوردهایم.»
زاغ گفت: بله، همین دیروز بود که شیر خیلی غمگین بود و میگفت: «ما یکعمری برای حیوانات خدمت کردهایم و حالا هیچکس احوال ما را نمیپرسد، عجب روزگار بیوفایی است…» و اتفاقاً شیر خیلی خوشقلب است و با این حرفها در حق ما از همیشه مهربانتر خواهد شد.
شتر بعدازاینکه این حرفها را شنید گفت: «ظاهراً فکر بدی نیست و من تا موقعی که از کسی بدی ندیده باشم فرمانبردار و مطیع هستم، البته کینه شتری هم در وجود من هست اما این مال وقتی است که کسی بخواهد به من زور بگوید و چون تا حالا از شما و از شیر مهربانی و محبت دیدهام حاضرم همه جور همراهی کنم و با همه بزرگی، خود را کوچکتر از همه میشمارم.»
بعد همه باهم راه افتادند و آمدند نزد شیر احوالپرسی کردند و قدری خوشامد گفتند و زاغ سخن را شروع کرد و اظهار داشت: «ای شیر بزرگوار و صاحباختیار، ما همیشه در پناه عدل تو آسوده زندگی کردهایم و شما به گردن ما خیلی حق دارید. امروز که میبینم ممکن است گوشت من برای شما مفید باشد در فداکاری حاضرم و آرزو دارم که وجود من غذای ناهار شما باشد.»
شغال به صدا در آمد و گفت: «ای زاغ سیاه از خوردن تو چه فایده حاصل میشود و از این گوشت خشکیده چه قوتی به دست میآید. اصلاً زاغ خوراکی نیست و شیر هرگز به گوشت تو احتیاجی ندارد.»
(در این موقع شیر سر خود را تکان میداد و زاغ از شرمندگی سرش را پایین انداخته بود.)
شغال دنباله حرف خود را گرفت و گفت: «اما ای شیر بزرگوار، از حقیقت است که ما سالهاست از سفره نعمت تو روزی میخوریم و من که هر چه دارم از دولت شما دارم در جان بازی حاضرم و آرزومندم امروز که خوراک کمیاب است وجود مرا خوراک خود سازید.»
گرگ به صدا در آمد و گفت: «ای شغال نازکاندام، تو را حیوان ترسو مینامند و گوشت تو برای وجود شیر مناسب نیست، هرگز شیر، شغال را نمیخورد.»
(در این موقع شیر سرش را تکان میداد و شغال از شرمندگی سرش را پایین انداخته بود.)
گرگ دنباله سخن را گرفت و گفت: «ولی ای شیر بزرگوار، من که خود حیوان درنده و پرزوری هستم برای سپاسگزاری از مهربانیهای شما خود را فدا میکنم. امروز که شکار تازهای به دست نیامده آرزو دارم اجزای وجود مرا با خوشی و خرمی زیر دندانهای مبارک خود جا بدهید و افتخار این فداکاری را نصیب این چاکر درگاه بفرمایید.»
شغال و زاغ هر دو به صدا درآمدند و گفتند: «ای گرگ عزیز البته این سخن را از راه کمال وفا و صداقت میگویی اما گوشت تو باعث بیماری میشود و برای وجود شیر ضرر دارد و شیر باید غذای بهتری میل کند.»
شیر حرفی نزد و گرگ سر خود را پایین انداخت.
بعد نوبت به شتر رسید. شتر خوشباور که اول تااندازهای نگران بود از حرف سایر رفقا دلقوی شد و به امید اینکه دوستان، او را هم معاف خواهند داشت به سخن در آمد و گفت: «ای شیر بزرگوار، من هم از مهربانی شما بسیار سپاسگزارم که از علفهای جنگل شما بسیار خوردهام و حاضرم وجود ناقابل خود را فدای سلامتی شما کنم و آرزومندم…»
هنوز حرف شتر تمام نشده بود که فوری زاغ و گرگ و شغال یکصدا گفتند: «آفرین بر تو ای شتر که این سخن را از روی کمال انصاف گفتی و چون گوشت تو بسیار شیرین و مقوی است و برای مزاج شیر سازگار است الحق که با این وظیفهشناسی نام نیکی از خود به یادگار گذاشتی…»
پس همه باهم به جان شیر افتادند و شتر که از این پیشامد حیران و متعجب شده بود دم نزد تا اجزای او را پارهپاره کردند و خوردند؛ و این بود عاقبت شتر خوشباور که از کار کردن فرار کرد و به وعدههای شیرین دشمن فریب خورد.
***
(این نوشته در تاریخ 23 می 2021 بروزرسانی شد.)