قصه آموزنده «سنگپشت پرحرف»
(لاکپشت و مرغابیها)
قصههای کِلیلهودِمنه برای بچههای خوب
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
روزی بود و روزگاری بود. در صحرای سبز و باصفایی، در دامنه کوهی، دریاچه بزرگی از آب برف و باران جمع شده بود و دو مرغابی و یک سنگپشت در آنجا زندگی میکردند.
چون سنگپشت حیوان بیآزاری است مرغابیها با او دوست شده بودند و هرروز همینکه از سیر و سیاحت روی آب خسته میشدند به کنار خشکی میآمدند و با سنگپشت مینشستند و از همهچیز و همهجا صحبت میکردند و قصههایی را که میدانستند میگفتند و تفریح میکردند.
مدتها همینطور بود تا یک سال که برف و باران نیامده بود و خشکسالی بود. در فصل تابستان آب دریاچه خیلی کم شد بهطوریکه نزدیک به خشک شدن رسید و مرغابیها که نمیتوانند بیآب زندگی کنند فکر کردند ازآنجا سفر کنند و به دریاچه بزرگی که در آنطرف پشت کوه بود بروند.
بعدازاینکه همه فکرهای خود را کردند و تصمیم خودشان را گرفتند، یک روز موضوع مهاجرت خود را با سنگپشت در میان گذاشتند و گفتند: «اگرچه سالها در اینجا زندگی کردهایم و با این محل خو گرفتهایم ولی چون امسال آب کم شده و زندگی ما هم بیآب ممکن نیست ما ناچاریم به دریاچه دیگری در پشت کوه برویم. ولی از دوری تو خیلی ناراحت خواهیم بود.»
سنگپشت همینکه این سخن را شنید بسیار غمگین شد و گفت: «اگر شما چنین کاری بکنید و مرا در این بیابان تنها بگذارید از غم و غصه دق خواهم کرد. یک فکری بکنید که هر جا هستیم باهم باشیم.»
مرغابیها گفتند: «ما هم خیلی مایل هستیم باهم به سر بریم و در حقیقت درد فراق دوستان درد سختی است ولی چه باید کرد که در اینجا آبگیر دارد خشک میشود و رزق و روزی ما هم در این صحرا نایاب شده و به هوای دوستی و رفاقت، از جان عزیز نمیتوان گذشت.»
سنگپشت گفت: «ای دوستان عزیز، میدانید که زندگانی بیآب برای من هم مانند شما مشکل است و من هم میدانم که دنیا بزرگ است و در جاهای دیگر آب فراوان است. پس بیایید حق دوستی قدیم را نگاهدارید و هرکجا که میروید مرا هم با خودتان ببرید.»
مرغابیها گفتند: «ای رفیق مهربان، کمال آرزوی ما هم در این است که تو را تنها نگذاریم. ولی مسافرت ما با تو جور نمیآید. زیرا ازاینجا تا دریاچه بزرگ پشت کوه راهی دورودراز است و زمینهای سنگلاخ در میان است و چون در این راه دور پای ما طاقت راه رفتن بر روی زمین و همراهی تو را ندارد و تو هم نمیتوانی بر روی هوا پرواز کنی این است که همراهی ما در این سفر دورودراز ممکن نیست؛ و اگر غیرازاین است خودت بگو چهکار میتوانیم بکنیم؟»
سنگپشت گفت: «برای هر مشکلی راه چارهای است و هیچ کاری نشد ندارد و چون شما از من باهوشتر هستید، بهتر میتوانید راهی برای حل این مشکل پیدا کنید. فقط این را بدانید که اگر مرا تنها بگذارید و بروید در عالم دوستی بر من ظلم کردهاید.»
مرغابیها گفتند: «حقیقت این است که برای ما یکراه وجود دارد. ولی هر کاری تا شرایطش جمع نباشد درست نمیشود و ما که در این مدت اخلاق تو را شناختهایم اینطور میفهمیم که تو نمیتوانی مطابق شرایط آن عمل کنی.» سنگپشت گفت: «مگر من چه عیبی دارم؟» گفتند: «عیب تو این است که جلف و سبک هستی.»
– «جلف و سبک یعنی چه؟»
– «یعنی کمحوصله و پرحرف هستی و متانت و وقار نداری.»
– «اختیاردارید، من که از شماها آهستهتر راه میروم، پشت من هم سنگ است و صدای من هم کوتاهتر است و شما هستید که همیشه روی آب قارقار میکنید. از کجا معلوم است سنگینی و متانت من کمتر از شما باشد.»
مرغابیها گفتند: «مقصود ما این است که تو زود عصبانی میشوی. تا کسی چند کلمه برخلاف میل تو حرف زد میخواهی فوری جوابش را بدهی. تا از گوشهای صدایی بلند شد میخواهی بفهمی چه خبر است. نمیتوانی مدتی سکوت کنی و خونسرد باشی و زبان خودت را نگاهداری، بهمحض اینکه چیزی را فکر کردی میخواهی تمام آن را بگویی و اینها جلفی و سبکی نام دارد و برای اینکه با ما همراه باشی خونسردی و متانت لازم است.»
سنگپشت گفت: «بسیار خوب، خیلی از شما متشکرم که عیب مرا به من گفتید و من سعی میکنم اخلاق خودم را اصلاح کنم. دوست واقعی من شما هستید که عیبهای مرا به من میگویید. زیرا تا کسی عیب خودش را نداند نمیتواند خودش را اصلاح کند. حالا ملاحظه میکنید که من چقدر باانصاف هستم و قول میدهم مطابق صلاح و مصلحت شما رفتار کنم.»
مرغابیها گفتند: «اگرچه ما تو را چند بار امتحان کردهایم و بهواسطه پرحرفی و سبکی نمیتوانی به قول خود وفا کنی اما حالا که میخواهی با ما همراه باشی – اگر میخواهی به خوشی و خوبی به مقصد و مقصود خود برسیم – باید قول بدهی و شرط کنی که در بین راه یک کلمه حرف نزنی.»
سنگپشت گفت: «به، اینکه چیزی نیست. من حاضرم اصلاً درراه نفس هم نکشم.»
مرغابیها گفتند: «نه، نفس کشیدن پیشکش، فقط حرف نزنی کافی است. حالا گوش بده، ما یک چوب میآوریم و تو وسط آن را به دندان میگیری و ما هم دو سر آن را میگیریم و پرواز میکنیم و میرویم و خیلی زود به مقصد میرسیم. ولی از حالا این را بدان که ممکن است در بین راه مردم ما را مسخره کنند، متلک بگویند و به تو بخندند و تو باید کاملاً متانت خود را حفظ کنی و یک کلمه حرف نزنی. چونکه معروف است «دروازه را میشود بست ولی دهان مردم را نمیشود بست» و مردم درهرحال از دیگران ایرادهایی میگیرند. شرط موفقیت ما در این راه همین است: سکوت، سکوت، خونسردی و پیشرفت.»
سنگپشت گفت: «هر کس هر چه میخواهد بگوید. مطمئن باشید که من اصلاً به حرف مردم اهمیت نمیدهم، مردم حرف خودشان را بزنند تا خسته شوند. ما هم کار خودمان را میکنیم تا به مقصود خودمان برسیم.»
آنوقت مرغابیها چوبی آوردند و سنگپشت میان آن چوب را به دندان گرفت و آنها هم دو سر چوب را گرفتند و پرواز کردند. وقتی بر هوا بلند شدند و رو به راه گذاشتند راه عبورشان بر بالای آبادی بود. یکی از مردم ده مرغابیها و سنگپشت را در آن حال دید و آنها را به دیگران نشان داد و فریاد زد: «بچهها ببینید مرغابیها چطور سنگپشت را میبرند.» مردم نگاه کردند و از این وضع تعجب کردند و هریکی چیزی گفتند. کمکم سروصدای مردم زیاد شد و همه از اینکه سنگپشت را روی هوا میدیدند تعجب میکردند و او را به همدیگر نشان میدادند
سنگپشت از هیاهوی مردم خیلی لجش گرفته بود. اما چون قول داده بود هیچ حرف نزد، تا چند لحظه ساکت ماند و فکر کرد که عجب مردم بیانصافی هستند! چشمشان نمیتواند ببیند که یکبار هم سنگپشت روی هوا پرواز کند. مرغابیها همچنان میرفتند و سنگپشت فکر میکرد و مردم هم از دیدن آنها دادوفریاد میکردند. سنگپشت شنید که یکی میگوید: «ببین رفاقت اینها به کجا رسیده که روی هوا هم یکدیگر را ول نمیکنند.» دیگری با صدای بلند گفت: «سنگپشت را باش که به هوس پرواز کردن افتاده.»
دیگر سنگپشت طاقت نیاورد و این حرف به رگ غیرتش برخورد و از همان بالا جواب داد: «تا چشم فضول کور شود.»
دهان باز کردن سنگپشت همان بود و از بالا به زمین افتادن همان. سنگپشت به زمین افتاد و کاسه پشتش شکست و جان داد. مرغابیها که این را دیدند چوب را رها کردند و راه خود را ادامه دادند و گفتند: «وظیفه ما نصیحت بود که کردیم. نصیحت گوش کردن هم لیاقت میخواهد.»
***
(این نوشته در تاریخ 21 مارس 2021 بروزرسانی شد.)