روباه حیلهگر
قصههای کِلیلهودِمنه برای بچههای خوب
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
روزی بود و روزگاری بود. یک گرگ درنده بود که در صحرایی زندگی میکرد و هر حیوانی را که در آن بیابان میدید و زورش میرسید میگرفت و از هم میدرید و میخورد.
یک روز هر چه اینطرف و آنطرف توی کوه و صحرا جستجو کرد هیچ شکاری پیدا نکرد و چون خیلی گرسنه شده بود داشت فکر میکرد که خوب است برود توی آبادی و مرغی، خروسی، چیزی بگیرد. ولی چون سگها دشمن گرگها هستند از سگها میترسید و جرئت نمیکرد به آبادی نزدیک شود. همینطور که خسته و گرسنه فکر میکرد و آرامآرام راه میرفت یکوقت دید کمی دورتر ازآنجا خرگوشی در کنار بته خاری به خوابرفته است.
گرگ خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد: «اگر بتوانم طوری پیش بروم که خرگوش از صدای پایم بیدار نشود و فرار نکند خوب لقمه و طعمهای گیر آوردهام؛ اما خرگوشها بااینکه همیشه خوابآلود هستند و همین خواب آنها را به خطر میاندازد، در عوض گوش تیز و پای گریز خوبی دارند و اگر زودتر بیدار شود و پا به فرار بگذارد دیگر مشکل است به او برسم.»
پس آهستهآهسته، پاورچینپاورچین، پیش رفت و بالای سر خرگوش ایستاد. آنوقت به خرگوش گفت: «آهای! چقدر میخوابی، مگر نمیدانی که از خوابیدن کسی بهجایی نمیرسد؟» بعد به مسخره گفت: «چطوری آقا خرگوش، هیچ احوال ما را نمیپرسی!»
خرگوش بیچاره که با وحشت از خواب پریده بود فهمید که بدجوری گیر افتاده و دیگر نمیتواند فرار کند و اگر حواس خودش را جمع نکند و علاجی پیدا نکند باید آماده مرگ باشد. چونکه میدانست گرگ ظالم بر عجز و التماس او رحم نخواهد کرد. این بود که سعی کرد روحیه خود را نبازد و بااینکه خیلی ترسیده بود با خونسردی در جواب گفت: «اختیاردارید، من همیشه جویای سلامتی شما هستم، هر چه باشد شما سرور و بزرگ این صحرا هستید و ما باید همیشه دعاگو باشیم و…»
گرگ میان حرفش دوید و گفت: «بس است، بدبخت بیچاره، چاپلوسی و زبانبازی را بگذار کنار که من از این چیزها زیاد دیدهام و هر کس دمش لای تله گیر میافتد از این حرفها میزند. راستش این است که من گرسنهام و میخواهم تو را بخورم، بقیه حرفها هم چرند است.»
خرگوش که فهمید با تعارف و خوشامدگویی نمیتواند گرگ گرسنه را آرام کند فکر کرد که خوب است او را به طمع بیندازم و حیله دیگری به کار ببرم، به همین جهت جواب داد: «نه من چاپلوسی نمیکنم بلکه به شما واقعاً ارادت دارم و همینالان خدمتگزاری خود را ثابت میکنم.»
گرگ پرسید: «چه خدمتی میتوانی بکنی؟ چطور ثابت میکنی؟»
خرگوش گفت: «راستش این است که من میدانم در چنگ تو اسیر و گرفتارم و طاقت فرار ندارم، تو هم گرسنهای و هر دقیقهای که بخواهی میتوانی مرا پاره کنی و بخوری، اینطور نیست؟»
گرگ گفت: «چرا همینطور است.»
خرگوش گفت: «بسیار خوب، پس چون من نمیتوانم فرار کنم برای اینکه خودم زنده بمانم باید یک خوراک بهتر برای تو فراهم کنم و آن این است که من در این نزدیکی یک روباه سراغ دارم که سه برابر من پی و چربی دارد و از بس چاق است نمیتواند راه برود و گوشت بدنش چنان لطیف و خوشمزه است که تمام حیوانات درنده آرزوی خوردنش را دارند. ولی چون خیلی در کار خودش احتیاط میکند کسی نتوانسته است او را به چنگ بیاورد. حالا اگر تو حاضر باشی در کشتن من عجله نکنی من تو را به در خانه روباه میبرم و با حیلهای که میدانم او را بیرون میآورم. آنوقت تو او را میگیری و میخوری و اگر خوب بود و راضی شدی که هیچ و اگر سیر نشدی خودم در اختیار تو هستم.»
گرگ که دید واقعاً خرگوش خیلی لاغر است به طمع افتاد و با خود گفت: «راست میگوید. اگر روباه چاقوچله به دست بیاید که بهتر است. والا چند دقیقه دیگر خودش را میخورم.» پس به خرگوش گفت: «بسیار خوب، بالله جلو بیفت، اما اگر دروغ گفته باشی به زاری زار تکهتکهات میکنم.»
راه افتادند و خرگوش در پشت تپه، جلو در خانه روباه ایستاد و گرگ را منتظر گذاشت و خودش وارد سوراخ شد و این خرگوش از مدتها پیش درباره روباه حسودی میکرد و کینه داشت و میخواست او را اذیت کند و به روی خود نمیآورد و در ظاهر باهم سلام و علیک داشتند و رفیق بودند.
خرگوش وارد منزل روباه شد و گفت: «سلام آقا روباه، حال شما چطور است؟» روباه هم به گرمی جواب سلامش را داد و تعظیم کرد و گفت: «به چه خوب آمدی، صفا کردی، چه عجب شد که یاد ما کردی! بفرمایید بفرمایید.»
خرگوش گفت: «دوست عزیز، مدتی است از دوری تو دلتنگ شده بودم و آرزوی دیدارت را داشتم. ولی بهواسطه گرفتاری و کم سعادتی نمیتوانستم خدمت برسم تا امروز که سعادت یاری کرد. یکی از دوستان قدیم ما هم که خیلی شخص محترم و دانشمندی است و مهمان من بود چون آوازه هنر و فضل و کمال و علم و دانش شما را شنیده بود از من خواهش کرد شما را باهم آشنا کنم تا در مجالس مهمانی و انجمن ادبی که همیشه در خانه ایشان برپا میشود از فیض حضور شما هم بهرهمند شویم. اینک ایشان با من همراه است و دَم در خانه منتظر است. حالا اگر اجازه ملاقات میفرمایید شرفیاب شویم، اگر هم مانعی هست ممکن است در بیرون خانه باهم آشنا شوید و قدری در هوای آزاد قدم بزنیم و صحبت کنیم. چونکه این شخص محترم غایبانه به شما ارادت دارد و از روی کمال اخلاص مشتاق دیدار شماست.»
روباه که خودش از آن حیله بازهای درجه اول بود از وضع حرف زدن خرگوش و از اینهمه آبوتابها فهمید که یک نیمکاسهای زیر کاسه هست. وگرنه دیدوبازدید ساده که اینهمه تعارف و تکلّف لازم ندارد. این بود که در جواب، چند کلمه تعارف کرد و گفت: «اختیاردارید، شما با حرفهای خوب خودتان مرا شرمنده میکنید.» و بعد ناگهان گفت: «آه، یادم رفت ظرف شیر برنج را از روی آتش بردارم، اجازه میدهید؟» و فوری دوید پشت پرده و از پنجره نگاه کرد که ببیند مهمان آقای خرگوش که پشت در خانه است کیست؟
از اینطرف خرگوش خوشحال بود و فکر میکرد که چه خوب شد، علاوه بر اینکه گرگ را راضی میکنم و خودم خلاص میشوم و از روباه هم انتقام میگیرم تازه بعد شیر برنج مفصلی هم حاضر و آماده هست که بخورم. از طرف دیگر روباه از پنجره نگاه کرد. همینکه گرگ را دم در دید فهمید که این چاخانبازیهای خرگوش برای این است که او را به چنگ گرگ بیندازد. این بود که در دل خود گفت: «فهمیدم، حالا از همان آشی که برای من پختهاید به خودتان غذا خواهم داد.» سعی کرد قیافه خندان و خوشحالی به خود بگیرد و فوری برگشت و به خرگوش گفت: «خیلی بیخشید که شما را تنها گذاشتم، ظرف شیر برنج روی آتش بود و ترسیدم بسوزد.» بعد گفت: «دوست عزیز، من مدتهاست در انتظار دیدار تو بودم و از آشنایی با مهمان محترم تو هم خیلی خوشحال میشوم، اصلاً خانه من متعلق به دوستان است، چه سعادتی از این بالاتر که چندساعتی بنشینیم و از دیدار یکدیگر بهرهمند شویم. ولی چون با مهمان تازه آشنایی ندارم و میترسم اینطور بیاحترامی شود خواهش میکنم چند دقیقه دم در با او حرف بزنی که از تنهایی افسرده نشود تا من خانه را جارو بزنم و فرشی که لایق مهمان باشد پهن کنم و ظرف شیرینی را آماده کنم و شما را صدا بزنم.»
خرگوش که دید روباه حرفهایش را باور کرده خوشحالتر شد و در جواب گفت: «رفیق عزیز، مهمان ما شخص خیلی مهربان و خودمانی و درویشمسلک است و زیاد تشریفاتی نیست؛ اما حالا که شما میخواهید محترمانه پذیرایی کنید اختیار با شماست و ما دم در خانه قدم میزنیم تا مطابق میل خودتان خانه را مرتب کنید.»
بعد خرگوش آمد پیش گرگ و جریان را به او خبر داد و برای اینکه خوشخدمتی خود را به گرگ ثابت کند و نجات خود را حتمی کرده باشد باز شروع کرد از چاقی و خوبی گوشت روباه تعریف کردن و گفت: «تازه، بعدازاین یکی، چند روباه و شغال دیگر هم که یکی از یکی چاقتر هستند سراغ دارم.» و هر دو سرگرم گفتگو شدند.
اما روباه که خیلی مکر و حیله داشت از مدتی پیش برای روز مبادا پیشبینی کرده و جلو در اتاق یک چاه کنده بود و روی آن را تخته گذاشته بود و فرش کهنهای روی آن انداخته بود و در پشت خانه او هم یک درِ دیگر بود که فقط خودش خبر داشت. این بود که فوری تخته روی چاه را برداشت و با ترکههای نازک روی چاه را پوشید و فرش نازک و خوشرنگی روی آن انداخت، بهطوریکه اگر کسی پایش را روی آن بگذارد در چاه فرورود. آنوقت پرده زیبایی هم آویزان کرد و صورت ظاهر خانه را آماده پذیرایی نشان داد. بعد خودش رفت کنج خانه تا از طرف دیگر آماده فرار باشد و آنوقت صدا زد: «آقا خرگوش، خیلی معذرت میخواهم که شما را معطل کردم، خواهش میکنم با مهمان عزیز بفرمایید و تشریف بیاورید.»
خرگوش و گرگ با خوشحالی تمام وارد شدند و همینکه پای خود را روی سرپوش چاه گذاشتند ترکهها شکست و هر دو در چاه افتادند. روباه هم از طرف دیگر خانه آمد بیرون تا گردوخاک تمام شد. بعد برگشت و دید که گرگ در پایین چاه با خرگوش دعوا کرده و به خیال اینکه این کار هم از حیله خرگوش بوده خرگوش را از هم پارهپاره کرده و خودش هم در ته چاه مانده
آنوقت روباه سرش را جلو آورد و فریاد زد: «آقا خرگوش، آقا خرگوش!»
گرگ از ته چاه جواب داد: «خرگوش بدجنس را به سزای خودش رسانیدم. حالا طناب بیاورید تا من بیرون بیایم.» روباه شروع کرد به قاهقاه خندیدن و گفت: «بله واقعاً خرگوش به سزای خودش رسید؛ زیرا کسی که با دوست قدیم خود خیانت کند و با مکر و حیله بخواهد او را به دست دشمن بسپارد سزایش همین است. ولی تو هم آنقدر احمقی که فریب خرگوشی به این ضعیفی را میخوری و تازه وقتی به نام مهمان وارد خانه مردم میشوی میخواهی خون مردم را بخوری. پس سزایت همین سنگ است.»
روباه سنگ بزرگی از بالای چاه بر سر گرگ زد و حیوانات صحرا را از وجود گرگ ظالم آسوده کرد.
***
(این نوشته در تاریخ 20 اکتبر 2022 بروزرسانی شد.)