قصه آموزنده «دوستی خرس» (دوستی خاله خرسه)
قصههای کِلیلهودِمنه برای بچههای خوب
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
روزی بود و روزگاری بود. در زمان قدیم یک پیرمرد دهقان بود که تمام عمر خود را در کار کشاورزی و باغبانی گذرانده بود و کمکم باغ بزرگی در خارج شهر خریده بود و در آن، درختان میوهدار بسیاری فراهم آورده بود.
میوههایی که در آن باغ به عمل میآید مانند انار ساوه، انگور شهریار، سیب تربت، هلوی مشهد، پرتقال شهسوار، خربزه اصفهان، هندوانه شریفآباد، گوجه برغان و گلابی نطنز و سایر میوههایی که امروز بهخوبی معروف است در نزد اهالی شهر نزدیک معروف بود و همه حسرت داشتن چنین باغی را میخوردند.
اما این پیرمرد دهقان هیچکس را نداشت؛ در کودکی پدر و مادرش را ازدستداده بود و از اول جوانی بهقصد کار کردن به ولایت غربت سفر کرده بود، در آن محلی هم که زندگی میکرد قوموخویشی نداشت و چون در جوانی تهیدست بود و مردم بیشتر با ثروتمندان دوستی میکنند کسی با او دوست نشده بود. او هم بعدازاینکه با زحمت و کار و کوشش صاحب باغی به آن خوبی شده بود اظهار دوستی دیگران را به چیزی نمیخرید و این بود که بهکلی بیکس مانده بود و تنها در باغ خود زندگی میکرد.
چنین بود تا یک روز که پیرمرد دهقان از بیکسی و تنهایی حوصلهاش سر رفت و احساس وحشت کرد و با خود گفت: «قدری هم بروم بیرون گردش کنم، شاید همجنسی پیدا کنم و دلم گشوده شود.»
از باغ بیرون آمد و چون گردش در کوه را خوش داشت قدمزنان بهطرف کوهساری که در آن نزدیکی بود روان شد. ازقضا در آن کوه یک خرس پشمالوی پیر زندگی میکرد که چون در آنجا حیوانات دیگری نبودند او هم از تنهایی ملول شده بود و بهطرف صحرا پایین میآمد تا در بیابان شاید جانوری بیاید و قدری درد دل کند؛ و پیرمرد دهقان و خرس پیر میان راه به هم برخوردند.
پیرمرد وقتی خرس را دید که آهستهآهسته راه میرود و غمگین به نظر میرسد به او گفت: «حیوان زبانبسته، چرا تنها گردش میکنی؟»
خرس جواب داد: «درد من همین است که تنها هستم، بچهها دنبال بازی میروند جوانها پرشور و پرکار هستند و ما که دیگر پیر شدهایم کسی با ما راه نمیرود و چون خیلی افسرده بودم گفتم قدری در صحرا بگردم شاید دلم بگشاید.»
باغبان گفت: «آهان، خوب میفهمم که چه میگویی، من هم از تنهایی توی باغ خود دلم گرفته بود. کار دنیا همینطور است، هرقدر کسی از مردم بینیاز باشد و به کسی محتاج نباشد باز تنها نمیتواند خوشبخت باشد و هرکسی به همزبان و همفکر احتیاج دارد.»
خرس از حرفهای باغبان خوشحال شد و جواب داد: «پس معلوم میشود ما هردو همدردیم، هر دو بیکس هستیم، هر دو پیر هستیم و هر دو دلمان از تنهایی گرفته و خوب است که باهم دوست باشیم و گاهی یکدیگر را ببینیم و قدری باهم صحبت کنیم.»
پیرمرد دهقان گفت: «من حاضرم، دوستی تو را میپذیرم و چون یک باغ بزرگ پر از میوه دارم اصلاً ممکن است به باغ من برویم و همیشه در باغ باشیم.»
باهم عهد دوستی بستند و به باغ درآمدند و خرس که خوراک و جای راحت و رفیق خوب پیدا کرده بود بهقدری خوشحال بود و بهقدری محبت پیرمرد دهقان در دلش جا گرفته بود که میخواست جان خود را فدای او کند.
در هر کاری که میتوانست به پیرمرد دهقان کمک میکرد و هر وقت کاری نداشتند سرگذشتهای خود را حکایت میکردند و از معاشرت و دوستی همدیگر بسیار خوشحال بودند. بعدازظهرها هم باغبان زیر درختی میخوابید و خرس که خیلی به دهقان محبت داشت دستمالی به دست میگرفت و برای راندن مگسها از روی صورت دهقان او را باد میزد.
چند روز گذشت و در یکی از روزها که دهقان خوابیده بود و خرس باوفا به مگسپرانی مشغول بود، مگسها بیشتر هجوم آورده بودند و یکی دو تا مگس سمج هم بودند که از کنار لب و دهان پیرمرد دهقان دور نمیشدند. هی میپریدند و مینشستند و چند بار هم پیرمرد در خواب ناراحت شده و با تکان دادن سر خود مگسها را رانده بود. ولی باز مگسها ول کن نبودند.
کمکم خرس از دست مگسها خیلی خشمگین شد که چرا دوست عزیزش را از خواب بیدار میکنند و هرقدر هم دستمال را تکان میداد نمیترسیدند.
عاقبت خرس فکری کرد و با خود گفت: «عجب مگسهای پررو و سمجی هستید؟ الآن بلایی به سرتان بیاورم که دیگر ارباب عزیز و دوست مهربان مرا اذیت نکنید.» آنوقت خرس، سنگ بزرگی را که ده من وزنش بود از کنار باغچه برداشت و سردست بلند کرد و مگسها را که روی صورت پیرمرد نشسته بودند نشانه گرفت و سنگ را محکم روی مگسها زد!
البته مگسها پرواز کردند. ولی سروکله پیرمرد دهقان خردوخمیر شد و پیرمرد جان خود را درراه دوستی با خرس از دست داد. البته خرس میخواست به پیرمرد خدمت کند؛ اما چون نادان بود بهقصد خوبی کردن، دوست خود را هلاک کرد و از آن روز در مورد دوستی با دوستان نادان این مثل معروف شده که میگویند «دوستی فلان کس مثل دوستی خرس است.»
***
(این نوشته در تاریخ 23 می 2021 بروزرسانی شد.)
با سلام و درود. بنده در مورد این داستان تحقیق می کنم و کتاب کلیله و دمنه رو دانلود کردم اما این داستان را در آن پیدا نکردم میشه لطفا بفرمایید این داستان مربوط به کدام بخش کلیله و دمنه است
سلام. این قصه از مجموعه « قصه های خوب برای بچه های خوب» به قلم مهدی آذریزدی انتخاب شده است. جلد اول این مجموعه دربردارنده قصه های کلیله و دمنه است.