قصه آموزنده داوینچی
موش، راسو، گربه
نویسنده: لئورناردو داوینچی
(نویسنده، نقاش و مخترع ایتالیایی)
مترجم: لیلی گلستان
برگرفته از کتاب: قصه ها و افسانه ها
آن روز صبح، موش نمیتوانست از سوراخش بیرون بیاید. چون راسو بالای در سوراخش نشسته بود و میخواست لانهی موش را خراب کند. موش این دشمن بزرگ را از سوراخی باریک تماشا میکرد، اندوختهی غذایی هم در خانه نداشت و درواقع خانهاش دیگر خانه نبود، حکم تلهموش را داشت.
گربه که در تمام این مدت این منظره را تماشا میکرد، پرید روی راسو و همانجا او را از هم درید. به همین سادگی و سرعت. موش که دید ناگهان راسو غیبش زد، خیلی خوشحال شد و نذر بزرگی در معبد کرد و گفت:
– اوه ای معبد، به خاطر این آزادی که به من بخشیدی، این چند دانه فندق را که برایم باقی مانده، به تو هدیه میکنم.
و شادوشنگول از سوراخش بیرون آمد. چون آزادی ازدسترفتهاش را دوباره پیدا کرده بود، اما هنوز دو قدم بیشتر نرفته بود که زندگیاش را از دست داد. البته حتماً میدانید چطور! بله. گربه چنگال و دندانهایش را روی موش انداخت و…
«راستی میدانید که هرگز نگفتهاند چه کسی گربه را خورد؟»
***