قصه-ها-و-افسانه-های-لئورناردو-داوینچی-تیغ

قصه آموزنده داوینچی: تیغ / تنبلی و بیکاری، انسان را ضعیف و بی‌مایه می کند

قصه آموزنده داوینچی

تیغ

نویسنده: لئورناردو داوینچی

(نویسنده، نقاش و مخترع ایتالیایی)

مترجم: لیلی گلستان

برگرفته از کتاب: قصه ها و افسانه ها

جداکننده متنz

به نام خدا

روزگاری، تیغ قشنگی بود که در دکان کوچک یک سلمانی کار می‌کرد.

یک روز که هیچ‌کس در دکان نبود، از غلافش در آمد و رفت زیر نور آفتاب نشست. وقتی دید که نور آفتاب چقدر تنش را درخشان کرده، از دیدن درخشندگی خودش مغرور شد. به زندگی گذشته‌اش فکر کرد و با خود گفت:

– آیا تصمیم دارم که باز به دکان برگردم؟ البته که نه! خدا را خوش نمی‌آید که این زیبایی درخشنده‌ی من با کاری آن‌چنان حقیر، رنگ و رو رفته شود! چه حماقتی است که دوباره با کف صابون آغشته شوم و ریش این احمق‌های نتراشیده و نخراشیده را بتراشم. دیگر نمی‌خواهم تن به چنین کارهایی بدهم. آیا حیف نیست بدنی به این زیبایی چنین کارهایی بکند؟ نه، باید خودم را در محل امنی پنهان کنم و از یک زندگی آرام لذت ببرم.

بعد از این حرف‌ها رفت تا در گوشه‌ای امن‌تر پنهان شود. ماه‌ها گذشت. یک روز که دلش می‌خواست هوای تازه‌ای بخورد، از پناهگاهش بیرون آمد و به‌سختی از غلافش خارج شد؛ اما وقتی خودش را دید تعجب کرد! اصلاً آن تیغ سابق نبود، بیشتر شکل یک اره‌ی کهنه شده بود، تیغه‌اش دیگر زیر نور آفتاب برق نمی‌زد. خیلی ناراحت شد. غصه‌ی زیبایی ازدست‌رفته‌اش را خورد و درحالی‌که اشک می‌ریخت با خود گفت:

– چقدر خوب بود که در خدمت سلمانی می‌ماندم، کجا رفت لطافت تیغه‌هایم؟ چه شد سطح درخشانم؟ چقدر زشت و کهنه و ازکارافتاده شده‌ام؛ اما دیگر غصه خوردن دردی را دوا نمی‌کند!

«آدم‌های تن‌پرور هم مانند این تیغ هستند:
به‌جای اینکه به کاری مشغول باشند، بی‌حرکت می‌مانند،
شکلشان را از دست می‌دهند و لطافتشان از بین می‌رود.
زنگار می‌بندند. زنگاری که جهل و تنبلی نام دارد.»

***



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *