قصه آموزنده
خرگوشها
طرح جلد: محمدرضا شریفی نیا
چاپ اول: 1356
تايپ، بازخوانی و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
سالها پیش، زیر این آسمان قشنگ، توی يك جنگل بزرگ و سرسبز که پر از حیوانهای جوراجور بود، خرگوشی زندگی میکرد.
اسم این خرگوش برفی بود.
پوستش آنقدر سفید بود که به برف میمانست. برای همین، خرگوشهای دیگر اسمش را «برفی» گذاشته بودند.
برفی ماده خرگوشی بود که سالی چند بار میزایید و هردفعه پنج، شش تا بچه به دنیا میآورد.
حالا هم يك ماهی میشد که زاییده بود و شش تا بچه خرگوش ملوس، ثمرهی این وضع حمل بود.
لانهی برفی درست وسط جنگل بود و با بچههایش زندگی شیرینی داشت؛ يك زندگی خوب و آرام و شاد.
هر روز صبح که میشد، برفی راه میافتاد توی جنگل که غذایی برای خود و بچههایش پیدا کند …
آن روز هم صبح زود بیدار شد. خمیازهای کشید. دستهایش را مشت کرد و با بی حالی به سینهاش کوبید.
دلش میخواست باز هم بخوابد ولی وقتی از سوراخ در لانه به بیرون نگاه کرد، دید هوا روشن شده.
نمیتوانست بخوابد، میبایست فکر صبحانهای باشد.
نگاهی به بچههایش انداخت؛ همه خواب بودند، مثل اینکه خوابهای شیرینی میدیدند. آنقدر بی خیال کنار هم خوابیده بودند که انگار نه انگار صبح شده.
برفی از روی رضایت لبخندی زد و راه افتاد. از در لانه که کف زمین قرار داشت خودش را بیرون کشید.
هوای خنك صبح که به صورتش خورد، خواب از سرش پرید. احساس سبکی میکرد.
تکانی به خودش داد، گرد و خاکهای بدنش که ریخت، شروع کرد به لیسیدن پوستش.
آفتاب هنوز سر نزده بود. هوا شیری رنگ بود. هنوز چند تا ستاره توی آسمان دیده میشد. ستارهها کم کم داشتند بی رنگ میشدند.
برفی نفس عمیقی کشید و ریههایش را از هوای پاک صبحگاهی پر کرد.
نگاهی به دور و برش انداخت و جست و خیز کنان به راه افتاد.
شاد و شنگول بود و توی راه برای خودش آواز میخواند.
بهار بود و همه جا زیبا.
درختها برگ نو در آورده بودند. زمین پر از سبزه و گل شده بود.
همه جا بوی عطر گلهای خودرو جنگل را پر کرده بود.
صدای پرندههایی که تازه از خواب بیدار شده بودند، از همه جای جنگل به گوش میرسید.
جیرجیرکها محشری به پا کرده بودند.
همهی حیوانها شاد بودند. هوا خوب بود، غذا هم که زیاد پیدا میشد، دیگر غصهای نداشتند.
برفی همان طور که میرفت چندتا خرگوش دیگر را دید. آنها هم داشتند میرفتند صبحانهای پیدا کنند. برفی با آنها سلام و علیکی کرد و به راهش ادامه داد …
آخرسر به جایی رسید که پر از هویج بود؛ هویجهای تر و تازه.
خاک خیس بود، هویج خیلی راحت در میآمد.
برفی يك هويج از زیر خاک در آورد، آن را تمیز کرد و خورد؛ خیلی شیرین و آبدار بود.
دو سه تای دیگر هم از زیر خاک بیرون کشید و خورد. بعد که سیر شد چندتا هویج قرمز و بزرگ هم برای بچههایش در آورد و برداشت و راه افتاد.
خورشید بالا آمده بود و از لابلای شاخ و برگ درخت، مثل يك تکهی بزرگ طلا میدرخشید.
برفی خوشحال بود که توانسته صبحانه خوبی برای بچههایش تهیه کند:
– خب، حتماً حالا بچهها بیدار شدهاند! لابد خیلی هم گرسنه هستند.
وقتی هویجها را ببینند کلی خوشحال میشوند …
به لانهاش رسید. خسته شده بود
وارد لانه شد. رفت طرف دالانی که بچههایش در آنجا خوابیده بودند.
دالان دراز و تاريك بود. کمی طول کشید تا چشمش به تاریکی عادت کرد.
هویجها را گذاشت زمین و شروع به صدا زدن بچهها کرد:
– بلند شوید بچهها! چقدر میخوابید. بیائید صبحانهتان را بخورید.
هیچ صدایی نیامد …
برفی صدایش بلندتر کرد:
– تنبلها خورشید همه جا را روشن کرده، شما هنوز خوابیدهاید؟
باز جوابی نیامد.
فکر کرد: شاید رفتهاند بیرون بازی کنند …
ولی من که آنها را دور و بر لانه ندیدم و شاید هم هنوز خوابیدهاند و از تنبلی جواب نمیدهند. بهتر است بروم جلو ببینم …
اما وقتی به ته دالان رسید اثری از آنها نبود.
– نکند بلایی سرشان آمده باشد. یعنی چه؟ چرا هیچکدام نیستند؟
– بهتر است بروم بیرون را بگردم، شاید همین اطراف باشند.
برفی عصبانی شده بود:
– من که به آنها گفته بودم وقتی نیستم زیاد از لانه دور نشوند …
با چند جست خودش را به در لانه رساند. با عجله اطراف لانه را گشت ولی هیچ خبری از بچهها نبود.
میخواست به لانه بر گردد که چشمش به چند لکهی بزرگ خون افتاد.
ترس برش داشت، ولی خودش را دلداری داد:
– شاید رفته باشند به دالانهای دیگر لانه!
و با این امید به لانه بر گشت. رفت توی دالان کناری، به نظرش رسید صدایی میشنود. گوشهایش را نیز کرد؛ صدای گریه میآمد. با عجله به طرف صدا رفت …
ته دالان، یکی از بچههایش نشسته بود و گریه میکرد.
برفی او را شناخت؛ «تپلی» بود، همان بچهی گرد و گلوله و کوچولویش.
تپلی تا مادرش را دید خودش را توی بغل او انداخت و زار زار گریه کرد.
برفی وقتی دید بقیه بچههایش نیستند و تپلی هم دارد گریه میکند، با ناراحتی گفت:
– چیه، چرا گریه میکنی؟ پس خواهر و برادرهات کجا هستند؟ بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟
تپلی همانطور که گریه میکرد بریده بریده گفت:
– وقتی از خواب بیدار شدیم، رفتیم جلو لانه بازی کنیم… تازه سرگرم بازی شده بودیم که … یکدفعه یك حيوان گنده و بدقیافه به ما حمله کرد … من که به لانه نزدیکتر بودم، فوری فرار کردم و آمدم تو، ولی بقیه نتوانستند. آنوقت از همین جا دیدم که آن حیوان زشت چطور همهشان را خورد …
تپلی این را که گفت، گریهاش شديدتر شد.
برفی که از ناراحتی داشت دیوانه میشد، پرسید:
– آن حیوان چه شکلی بود؟
تپلی گفت: پوزهی درازی داشت، دمش هم بلند و کلفت بود.
برفی که بغض راه گلویش را گرفته بود گفت:
– فهمیدم، آن بد جنس روباه بوده!
بعد مادر و بچه نشستند و مدتها گریه کردند.
آخرش خسته شدند. چشمهی اشکشان خشک شد. برفی زیر لب گفت: مگر چقدر میشود گریه کرد؛ تازه، گریه که دردی را دوا نمیکند.
من باید تلافی کنم. باید چنان درسی به این روباه از خودراضی بدهم که تا دنیا دنیاست همهی حیوانهای جنگل برای هم تعریف کنند.
تپلی وقتی حرفهای مادرش را شنید با تعجب گفت:
– ولی مادر، ما که زورمان به او نمیرسد! او خیلی از ما گندهتر است، دندانهایش هم تیزتر است!
برفی فکری کرد و گفت: درست است که روباه از ما خیلی پرزورتر است، ولی آنطورها هم که ما فکر میکنیم، شکست ناپذیر نیست.
هر چه باشد او هم حیوان است، او هم زخمی میشود، او هم درد میکشد. حتی میشود او را کشت. شاید سخت باشد، ولی غیر ممکن نیست.
تپلی که چشمهایش گرد شده بود گفت: ولی چطور؟
برفی گفت: نمیدانم.
و نشست و به فکر فرو رفت …
آخر سر با ناامیدی گفت، خیلی ناراحتم! نمیتوانم درست فکر کنم. تا يكدفعه یاد «خرگوش پیر» افتاد امیدوار شد.
(خرگوش پیر، بزرگ خرگوشهای جنگل بود. بیش از همهشان سفر کرده بود و از همهی آنها داناتر بود. خرگوشها به او احترام میگذاشتند. هر وقت مشکلی برایشان پیش میآمد که خودشان نمیتوانستند آن را حل کنند، به سراغ خرگوش پبر میرفتند و او تا آنجا که میتوانست راهنمائی شان میکرد …)
برفی دست تپلی راگرفت و به طرف لانهی خرگوش پیر به راه افتاد.
تا آنجا، راه زیادی نبود …
بالاخره رسیدند و رفتند تو.
خرگوش پیر گوشهای نشسته بود. برفی و تپلی سلام کردند و نشستند.
خرگوش پیر با خوش رویی جواب سلامشان را داد و بعد از قدری احوالپرسی گفت:
– خب دوست عزیز، چه عجب یادی از ما کردی!
برفی با شرمندگی گفت: عجب نباشد. ما همیشه به یاد شما هستیم … اما راستش را بخواهید، مشکلی برایم پیش آمده. هر چه فکر کردم راه چارهای برایش پیدا کنم، عقلم به جایی قد نداد. بهتر دیدم بیایم سراغ شما، بلکه یک کاری بکنید!
بعد برفی تمام ماجرا را، از اول تا آخر تعریف کرد.
خرگوش پیر با دقت گوش داد وقتی حرفهای برفی تمام شد، در حالی که ناراحت به نظر میرسید گفت:
– حالا میخواهی چکار کنی؟
برفی گفت: میخواهم تلافی کنم! میخواهم کاری کنم که دیگر این حادثه تکرار نشود، نه برای بچههای من و نه برای بچه خرگوشهای دیگر؛ اما نمیدانم چطور!
خرگوش پیر کمی جا به جا شد و گفت: خو بست! خواستن «آغاز» توانستن است. اما هیچ فکر کردهای این کار چقدر مشکل است!
برفی گفت: می دانم مشکل است، اما گمان نمیکنم غیر ممکن باشد.
خرگوش پیر گفت: بله، حق با تو است؛ غير ممكن بهانهای برای تنبلی ماست. بعد دستش را زیر چانهاش زد و به فکر فرو رفت.
برفی و تپلی هم ساکت نشسته بودند و او را نگاه میکردند. عاقبت خرگوش پپر سرفهای کرد، بعد که سینهاش صاف شد گفت:
– چند تا خرگوش سراغ دارم که در این مورد تجربه هائی دارند. همین الان به سراغشان میروم و با آنها مشورت میکنم. شاید آنها بتوانند راهی پیشنهاد کنند؛ بالاخره چند نفر، بهتر از يك نفر میتوانند فکر کنند.
این را گفت و بلند شد.
برفی پرسید: پس ما منتظر بنشینیم تا شما برگردید؟
خرگوش پیر گفت: نه، موقع نشستن نیست! ممکن است برگشتن من زیاد طول بکشد.
شما همین الان راه بیفتید و به همه خرگوشهای جنگل بگویید «امشب وقتی ماه درست به وسط آسمان رسید، همهشان روی تپهی پشت جنگل جمع شوند» خودت و تپلی هم بیایید.
ولی مواظب باشید؛ غیر از خرگوشها، هیچ کس از قضیه بویی نبرد.
تپلی که تا آن موقع حرفی نزده بود، با تعجب پرسيد:
– اما چرا خرگوشهای دیگر را خبر کنیم؟!
خرگوش پیر با ملایمت گفت: این کاری نیست که بشود به تنهایی انجام داد، باید از همهی خرگوشها كمك بگیریم:
بعد رو به برفی کرد و گفت: عجله کن، ممکن است دیر شود!
برفی که تا حدی دلگرم شده بود، دست تپلی را گرفت و بعد از تشکر، خداحافظی کرد و راه افتاد …
ماه داشت کم کم توی آسمان بالا میآمد. ستارهها در مقابل ماه، کم رنگ به نظر میرسیدند. خرگوشها داشتند «یکی یکی» میآمدند و روی تپهی پشت جنگل «جمع» میشدند.
سعی میکردند طوری حرکت کنند که حیوانات دیگر متوجه نشوند.
برفی و تپلی زودتر از همه آمده بودند.
هوای خنک و دلچسبی بود. نسیم، بوی خوشی میآورد. تپه زیر نور ماه، زیباتر به نظر میرسید.
خرگوشها گوشه و کنار نشسته بودند و پچ و پچ میکردند. دلشان میخواست بدانند خرگوش پیر با آنها چکار دارد. هر کس پیش بینی یی میکرد و حدسی میزد.
وقتی ماه درست به وسط آسمان رسید، خرگوش پیر هم آمد. همه به احترامش ساکت شدند.
خرگوش پیر تخته سنگ بزرگی پیدا کرد و از آنها خواهش کرد برای آنکه حرفهایش را بهتر بشنوند، دور تخته سنگ جمع شوند.
بعد خودش رفت بالای تخته سنگ و حرفهایش را اینطور شروع کرد: دوستان! حتماً از قضیهی برفی و بچههایش خبردار شدهاید.
خرگوشها دسته جمعی سر تکان دادند، که یعنی (بله).
خرگوش پیر گفت: و لابد می دانید که دفعهی اولی نیست که این روباه بچههای معصوم ما را شکار میکند.
زمزمه بين خرگوشها درگرفت: آره، روباه سه تا بچهی مرا هم چند مدت پیش خورد.
– این که خوب است، روباه تا حالا چندین بار بچههای مرا خورده!
مثل اینکه گوشت این طفلهای معصوم، بدجوری زیر دندانش مزه کرده.
– ……………..
خرگوش پیر آنها را دعوت به سکوت کرد و گفت: تا به حال، ما همهی اینها را دیدیم و به بهانهی اینکه زورمان به روباه نمیرسد دست روی دست گذاشتیم و ساکت نشستیم. نه چیزی گفتیم و نه کاری کردیم. منتظر بودیم که دل روباه به رحم بیاید و دست از سر ما و بچههایمان بردارد. اما به چشم خودمان دیدیم که برعکس، او روز به روز بدتر و پرروتر شد. روباه هیچ وقت فکر نکرد که همان طور که بچههای او باید بزرگ شوند و از زندگی لذت ببرند، بچههای ما هم حق زندگی دارند! نه اینکه چون زور او بیشتر است باید هرکاری که از دستش میآمد به سر ما بیاورد.
خرگوش پیر آب دهانش را فرو برد و ادامه داد: من امشب شما را اینجا جمع کردهام که بگویم اگر وضع به همین منوال پیش برود، باید منتظر ازین بدترهایش هم باشیم.
خرگوش پیر ساکت شد. هیچ کس چیزی نمیگفت. همه با ترس یکدیگر را نگاه میکردند. حرفهای خرگوش پیر، ترس توی دلشان انداخته بود. بالاخره یکی از خرگوشها بلند شد و گفت: «خرگوش پیر راست میگوید. اگر همین طور بنشینیم و کاری نکنیم، تا دنیا دنیاست روباه، دست از سر ما و بچههایمان برنمی دارد و روزگارمان را سیاه میکند.»
خرگوش دیگری گفت: ما باید به كمك هم چنان درسی به این روباه بدجنس بدهیم، که دیگر هیچ حیوانی جرأت نکند به چشم بد، به ما و بچههایمان نگاه کند. پچ و پچ بین خرگوشها در گرفت. همه از هم سئوال میکردند: «مگر میشود؟ ما که حریف روباه نیستیم. اگر دست او به ما برسد همهمان را يك لقمهی چپش میکند) و …
سر و صدا که خوابید، خرگوش پیر گفت: قبول دارم که زورمان به آن بدجنس نمیرسد و نمیتوانیم مستقیماً با او روبرو بشویم؛ ولی من با همفکری چند تا از دوستانمان، نقشهای کشیدهایم که اگر به نظرتان خوب آمد، آن را اجرا میکنیم.
بعد خرگوش پیر نقشهاش را اینطور شرح داد: روباه علاوه بر بدجنسی، طمع کار هم هست. او میداند که تپلی هنوز زنده است. و به خاطر همین، فردا صبح، به خیال شکار تپلی، به سراغ لانهی آنها میرود. کاری که ما باید بکنیم این است که همین امشب، سر راه روباه، درست جلو لانهی برفي، يك چالهی بزرگ و گود بکنیم و روی آن را با شاخ و برگ درختها طوری بپوشانیم که هیچ کس متوجه نشود آنجا یك دام است. صبح که روباه برای خوردن تپلی میآید، توی دام می افتد. آن وقت ما میتوانیم انتقام همه خرگوشها را از او بگیریم.
چشم خرگوشها از شادی برق زد. همه با تحسین، خرگوش پیر را نگاه میکردند.
یکی از خرگوشها گفت: اگر روباه از راه دیگری آمد چطور؟
خرگوش پیر گفت: فکر آن را هم کردهایم، البته اگر برفی و تپلی همکاری کنند! همهی خر گوشها سرشان را به طرف تپلی و مادرش بر گرداندند.
برفی که تا آن موقع حرفی نزده بود، گفت: من و بچهام، هر کاری از دستمان بر بیاید حاضریم انجام دهیم، فقط کافی است شما لبتر کنید.
خرگوش پیر لبخند رضایت آمیزی زد و گفت: انجام خواهش ما سخت است، اما تو و تپلی باید فداکاری کنید! فداکاری به خاطر همهی خر گوشها؛ به خاطر خرگوشهای زمان خودمان، و خرگوشهایی که بعد از ما میآیند.
البته این فداکاری ممکن است به قیمت جان تپلی تمام شود، ولی آنچه مسلم است ارزش فداکاری را دارد.
برفی گفت: منظورتان را درست نمیفهمم، اگر ممکن است واضحتر بگویید!
خرگوش پیر گفت: برای آنکه نقشهمان کاملاً اجرا شود، تپلی باید روی دام بنشیند و وقتی که روباه به نزدیکیهای دام رسید، با علامت من فرار کند و خودش را به لانه برساند.
برفی ساکت بود. نمیدانست چه جوابی به خرگوش پیر بدهد. برایش مشکل بود که تپلی را با دست خودش به استقبال مرگ بفرستد. آخر از تمام دنیا فقط همین یک بچه برایش مانده بود. بعد از آن حادثه، تنها دلگرمیاش تپلی بود. از طرفی، برای نجات جان بقیه خرگوشها از دست روباه، این فداکاری لازم بود.
خرگوش پیر و بقیه خرگوشها، چشم به دهان او دوخته بودند. منتظر بودند ببینند چه جوابی میدهد.
بالاخره برفی سکوت را شکست. من قبول میکنم!
خرگوشها با تعجب یکدیگر را نگاه کردند.
خرگوش پیر نگاه تحسین آمیزی به برفی انداخت و گفت: اما تپلی چطور؟ آیا او هم قبول میکند؟
این بار، چشمها به طرف تپلی برگشت.
تپلی سرش را زیر انداخته بود، دست و پایش را گم کرده بود، نمیدانست چه بگوید. راستش میترسید. هنوز منظرهی کشته شدن خواهر و برادرهایش را فراموش نکرده بود. یادآوری قیافهی ترسناک روباه، تمام بدنش را میلرزاند. اما وقتی که دید با این کارش چه خدمت بزرگی به خرگوشها خواهد کرد، تمام ترسش ریخت. سرش را بلند کرد و با صدای بلند گفت:
– من هم حاضرم!
اشک شوق توی چشم خر گوشها دوید. برفی، تپلی را در آغوش کشید و او را بوسید.
یکی از خرگوشها از تخته سنگ بالا رفت، کنار خرگوش پیر ایستاد و گفت: من از طرف خودم و همهی خرگوشها، از برفی و تپلی تشکر میکنم!
برفی به آرامی گفت: تشکر لازم نیست. این وظیفهی ما و وظیفهی همهی خرگوشهاست.
خرگوش پیر گفت: تا دیر نشده باید دست به کار شویم. قبل از روشن شدن هوا باید دام آماده باشد.
حالا همگی به طرف لانه برفی حرکت میکنیم. اما باید خیلی مواظب باشیم. هیچ حیوانی نباید متوجه حرکت ما بشود، وگرنه ممکن است قضیه به گوش روباه برسد و تمام نقشههایمان نقش بر آب شود.
خرگوشها بی سروصدا راه افتادند. هنوز تا صبح به اندازه کافی وقت داشتند. از تپه پایین آمدند و وارد جنگل شدند.
شب زیبایی بود. نور ماه از لابلای شاخ و برگ درهم درختها، به زحمت به زمین میرسید.
خرگوشها سعی میکردند کمتر سر و صدا کنند …
به لانهی برفی رسیدند. تا اینجا هیچ حیوانی آنها را ندیده بود.
خرگوش پیر، تپلی را صدا زد و پرسید: روباه از کدام طرف آمد؟
تپلی فکری کرد و گفت: درست ندیدم از کدام طرف میآمد، اما از پشت آن بوتهی تمشک به طرف ما حمله کرد.
خرگوش پیر گفت: شما کجا بازی میکردید؟
تپلی گفت: همین جا که الان ایستادهایم.
خرگوش پیر، سری تکان داد و بعد در همان نزدیکی، با چوب روی زمین دایرهای کشید. آنوقت رو به بقیهی خرگوشها کرد و گفت: دوستان اینجا را باید بکنیم! همهمان باهم شروع میکنیم.
سعی کنید هر کسی کار خودش را انجام دهد. مواظب باشید، این فرصتی است که اگر از دست برود به این آسانیها به چنگ نخواهد آمد.
خرگوشها دست به کار شدند. همه با جان و دل کار میکردند. عدهای زمین را میکندند، بعضی خاکها را بالا میآورند و بقيه هم آنها را از دور و بر چاله دور میکردند تا اثری باقی نماند.
پس از مدتها تلاش، چالهی گود و بزرگی درست شد.
به پیشنهاد یکی از خرگوشها، کف گودال را از خار و تيغ گلها فرش کردند.
چند تا از خرگوشها هم روی گودال را با شاخ و برگ درختها و علف، طوری پوشاندند که درست همرنگ زمینهای اطراف شد.
دام را آنقدر با مهارت درست کرده بودند که اگر تازه واردی از آنجا میگذشت، هرگز نمیتوانست حدس بزند که جلواش يك دام است …
خرگوشها خسته شده بودند. هنوز تا روشن شدن هوا، فرصت کمی داشتند. این بود که همان گوشه کنارها گرفتند خوابیدند. فقط خرگوش پیر بیدار ماند و برفی و تپلی هم که خوابشان نمیبرد…
تاریکی داشت کم رنگ میشد که خرگوش پیر همه را بیدار کرد و گفت: همگی زیر بوتهها و علفهای اطراف قایم میشویم. باید مواظب باشیم که روباه متوجه نشود.
خرگوشها همان اطراف پراکنده شدند و خودشان را مخفی کردند.
بعد خرگوش پیر شاخهی خشک درختی را نزدیک دام، روی زمین گذاشت و به تپلی گفت: حالا تو برو و روی دام بنشین. سعی کن خودت را سرگرم بازی نشان بدهی، ولی حواست جمع باشد.
وقتی پای روباه به این شاخهی خشک رسید به سرعت فرار کن وخودت را به لانه برسان.
مواظب باش، باید با یکی دو جست از روی دام بپری آن طرف، وگرنه ممکن است شاخ و برگهای روی گودال تکان بخورند و وضع خراب شود.
تپلی آهسته آهسته رفت و درست وسط دام نشست. شاخههای نازک روی دام، زیر پایش میلرزیدند.
برفی و خرگوش پیر هم همان نزدیکیها، زیر یك بوتهی بزرگ پنهان شدند و به انتظار نشستند.
مدتی گذشت. هوا کاملاً روشن شده بود. حیوانهای جنگل راه افتاده بودند دنبال غذا.
تپلی همانجا نشسته بود، معلوم بود حوصلهاش سر رفته.
خرگوشها ساکت، سرجایشان ایستاده بودند. يك چشمشان به تپلی بود و يك چشمشان به راه. در این میان، برفی بیش از همه در هیجان بود! هم دلش شور میزد و هم امیدوار بود …
خورشید سرزد و بالا و بالاتر آمد.
خرگوشها داشتند ناامید میشدند که یکدفعه صدای خش و خشی آمد.
نفس در سینهها حبس شد.
خرگوش پیر از همانجایی که بود، آهسته گفت: «حاضر باش تپلی!» بعد سرش را به طرف صدا بر گرداند. هیچ چیز نبود …
یکدفعه علفها به هم خورد و … یک مار بزرگ بود. ترس توی دل تپلی دوید، اما مار آرام و بی خیال راهش را کج کرد و رفت؛ مثل اینکه تپلی را ندیده بود.
خر گوشها نفس راحتی کشیدند. اما هنوز چیزی نگذشته بود که دو باره صدایی آمد.
خرگوشها به طرف صدا نگاه کردند. تپلی هم که صدا را شنیده بود، خودش را آماده کرد.
سکوت سنگینی بود. صدای جیرجیرکها میآمد و سر و صدای پرندهها … بوتهای تکان خورد و از پشت آن سر و کلهی روباه پیدا شد.
تپلی که زیر چشم مواظب بود او را شناخت؛ خودش بود، روباه دیروزی. تپلی وانمود کرد که دارد با یک ساقهی علف ور میرود.
روباه آرام جلو میآمد در حالی که شکمش را برای خوردن تپلی صابون زده بود.
تپلی را دید، دلش غنج زد. آب دهانش را قورت داد و پیش خودش گفت:
– راستی راستی که این خر گوشها چقدر احمقند؛ بدبخت دید دیروز چطور خواهر و برادرهایش را خوردم، حالا باز آمده بیرون و دارد بازی میکند. ولی خودمانیم، من هم شانس خوبی دارم ها! چه بچه خرگوش تپل و چاق و چله ای! یک صبحانه درست و حسابی است.
روباه همان طور جلو میآمد. سعی میکرد تپلی اورا نبیند. دلش نمیخواست مثل دیروز از چنگش در برود.
دل در سینه تپلی به شدت میتپید. طوری وانمود میکرد که انگار روباه را ندیده است، اما زیرچشمی او را میپائید.
روباه به یک قدمی شاخهی خشک رسید و خودش را برای حمله آماده کرد. تا خیز برداشت، تپلی با دو جست بلند به آن طرف دام پرید، به سرعت خودش را به لانه رساند، داخل شد و تا میتوانست توی دالان جلو رفت.
روباه درست وسط دام فرود آمد و قبل از آنکه دستش به تپلی برسد زیر پایش خالی شد، دامبی افتاد ته گودال و صدای زوزهاش توی جنگل پیچد.
خرگوشها که دیگر خطری تهدیدشان نمیکرد به سرعت از پناهگاههایشان بیرون آمدند و دور گودال جمع شدند. میدانستند که روباه نمیتواند بالا بیاید. برفی که از خوشحالی روی پا بند نبود، تپلی را صدا زد و تپلی با احتیاط از لانه بیرون آمد.
خرگوشها، برفی و تپلی راروی دست بلند کردند و به افتخارشان هورا کشیدند.
تپلی یک قهرمان شده بود، یک قهرمان بزرگ و پیروز … بعد همگی به شادی پرداختند …
توی گودال، روباه از درد به خود میپیچید. موقع افتادن دستش شکسته بود و خارها و تیغها، تمام بدنش را زخم کرده بودند.
روباه وقتی خرگوشها را دید، تازه فهمید که قضيه از کجا آب میخورد. آنقدر عصبانی شد که دردش را فراموش کرد. باورش نمیشد که اینها، همان خرگوشهای بزدل همیشگی باشند. سرش را از ته گودال بالا کرد و فریاد زد: «حالا کارتان به جایی رسیده که برای من دام میگذارید؟! پدرسوختهها الآن حساب همهتان را میرسم تا بفهمید با من نمیشود شوخی کرد. خیز بلندی برداشت که از گودال بالا بپرد، اما قبل از آنکه حتی به نصفهی گودال هم برسد دوباره به ته آن افتاد و دردش بیشتر شد.
خرگوشها خندیدند. یکی از آنها گفت: خب آقا روباه، مثل اینکه با شما میشود شوخی کرد!
دومی گفت: با همهی زرنگیات اینجا را کور خواندی آقا روباه. دیگر دوران تو تمام شد، حالا ما هستیم که باید دربارهی تو تصمیم بگیریم.
برفی که از غیظ دندانهایش را به هم میمالید گفت: چندتا بچه خرگوش بی گناه را خوردی؟ حالا دیگر هوس گوشت بچه خرگوشها را میکنی یا نه؟
روباه که دید راه نجاتی ندارد و با تهدید هم کاری از پیش نمیبرد، سعی کرد با زبان خوش آنها را گول بزند. شروع کرد به التماس که: خرگوشهای عزیز.. فهمیدم که تا حالا چه ظلمی به شما و بچههایتان میکردم. من از کارهای گذشتهام پشیمانم و همین الان جلو همهتان توبه میکنم. خواهش میکنم مرا ببخشید. قول میدهم اگر مرا از این گودال نجات بدهید، دیگر کاری به کارتان نداشته باشم. اصلاً اگر شما بخواهید میگذارم و از این جنگل میروم، باور کنید راست می گویم!
بعد برای آنکه حرفهایش بیشتر اثر کند شروع کرد به گریه کردن.
چندتا از خرگوشها وقتی گریهی روباه را دیدند دلشان به حال او سوخت و بینشان زمزمه در گرفت: روباه راست میگوید! معلوم است راستی راستی پشیمان شده، مگر اشکهایش را نمیبینید!
– بله، روباه به اندازه کافی تنبیه شده. محال است دیگر خرگوشها را شکار کند و …
خرگوش پیر که دید ممکن است حرفهای روباه حیله گر در خرگوشها اثر کند و آنها را فریب دهد گفت: به حرفهای این دروغگوی حقه باز گوش نکنید. او حالا که میبیند چارهای ندارد، این حرفها را می زند. اگر آزاد شد حتی یک نفر از ما را زنده نمیگذارد. این گریهها هم دروغکی است، او به این وسیله میخواهد شما را گول بزند.
– آخر شما چطور باور میکنید روباه از سر گوشت لذیذ خرگوشها در گذرد؟ بعد که حرفهای او تمام شد برفی گفت: اگر روباه راست میگوید، پس چرا موقعی که بچههای بیچارهی ما را میخورد فکر امروز را نکرد؟
شما دیدید که همین الان هم میخواست از گودال بالا بپرد و همهمان را لت و پار کند، پس چرا حرفهایش را باور میکنید؟
خرگوشها دیدند حق با برفی است؛ همه حرف او را تصدیق کردند و روباه را آنقدر ته آن گودال نگه داشتند، تا از گرسنگی و تشنگی مرد.
***
سالهای سال است که حیوانهای جنگل، قصهی روباه و «خرگوشها» را برای بچهها و نوههایشان تعریف میکنند.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 25 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)
سلام. من چاپ دیگری از همین داستانِ “رضا رهگذر” را دارم که مزیّن به نگارهها و تصویرسازیهای متعددی هم هست ــ در هر صفحه، یک تصویر. چنانچه مایل باشید، اسکن-اش را تقدیم کنم.
روی جلدش را در اینجا گذاشتهام تا ببینید:
http://s6.picofile.com/file/8389172168/khargush.jpg
سلام برشما من این کتاب را در دوران نوجوانی دیده وخوانده ام ممنون میشوم اگر اسکن این کتاب رابرایم ارسال فرمایید
سلام. متاسفانه هرچی گشتم نتونستم فایل اصلی پی دی اف این قصه رو پیدا کنم. چون مربوط به 4 سال پیش هست و احتمالا به دلیل کمبود فضا، از روی رایانه ام حذف شده.