قصه آموزنده «خرچنگ و مرغ ماهیخوار»
قصههای کِلیلهودِمنه برای بچههای خوب
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
روزی بود و روزگاری بود. یک مرغ ماهیخوار بود که بر لب دریاچه کوچکی وطن کرده بود و از همه کارهای دنیا به این دلش خوش بود که هرروز یک ماهی بگیرد و بخورد و شب همانجا بخوابد تا دوباره گرسنه شود و کار خود را از سر بگیرد.
مدتها این کارش بود تا پیر و ضعیف و رنجور شد و یک روز دید که دیگر نمیتواند مانند سابق بر لب آب کمین کند و با تردستی و چابکی ماهیها را بگیرد. ماهیها پیش از اینکه او به خودش بجنبد درمیرفتند و فرار میکردند و او گرسنه میماند. آنوقت از خستگی در گوشهای نشست و با خودش فکر میکرد که: «افسوس که عمر عزیز را به بازیچه بر باد دادم و در جوانی چیزی برای روزگار پیری ذخیره نکردم و حالا قدرت و توانایی ندارم که حتی یک ماهی هم بگیرم.»
بعد با خود گفت: «حالا گذشتهها گذشته و چون بی خوراک نمیتوان زندگی کرد باید حیلهای و حقهای به کار ببرم و راه آسانتری پیدا کنم. در دنیا را که نبستهاند!»
بعد رفت در کنار دریاچه، آنجا که نزدیک منزل خرچنگ بود گرفت نشست، قیافه ماتمزدهای به خودش گرفت و بنا کرد با خود حرف زدن و از اوضاع روزگار شکایت کردن و میگفت: «خدایا! این چه بلایی بود که نازل شد. من که پیر شدهام و چیزی از عمرم باقی نمانده اما این ماهیها چه گناهی دارند و چرا باید گرفتار دست ظالم بشوند. عجب روز و روزگاری شده که هیچکس به هیچکس رحم نمیکند…»
خرچنگ که با ماهیخوار آشنا بود و بسیار باهم نشسته و درد دل کرده بودند وقتی صدای او را شنید از آب آمد بیرون و آمد نزدیک ماهیخوار و گفت: «دوست عزیز، انشا الله بلا دور است، میبینم که خیلی پریشان و غمناکی مگر چه اتفاق بدی افتاده؟»
ماهیخوار جواب داد: «ای برادر، چگونه غمناک نباشم و تو میدانی که سرمایه زندگی من این بود که هرروز از این آبگیر یک ماهی میگرفتم و این خوراک بخورونمیر من بود و من به همین شکار ناچیز قناعت میکردم و راضی بودم و به ماهیها ضرری نمیرسید. اما امروز دو نفر صیاد را دیدم که با تورهای بزرگ ماهیگیری ازاینجا میگذشتند و نگاهی به این آبگیر انداختند و یکی از ایشان به دیگری گفت: «حالا در فلان دریاچه ماهی بیشتر است اول کار آنجا را میسازیم و بعد میآییم اینجا و دوسهروزه کلک اینها را هم میکنیم. این است که من میبینم علاوه بر اینکه من در اینجا بیروزی میمانم همه این ماهیها هم در ظرف دو سه روز صید میشوند و یکباره از میان میروند، خوب، دلم به حال اینها هم میسوزد.»
خرچنگ این خبر را به ماهیها گفت. آنها هم از این خبر خیلی ترسیدند و جوشوخروش در میانشان افتاد و همه دور خرچنگ جمع شدند و گفتند: «بله، مرغ ماهیخوار راست میگوید. اگرچه او هم دشمن ما بود اما او فقط روزی یک ماهی میگرفت و از جمع ما چیزی کم نمیشد. ولی اگر صیاد بیاید ناگهان همه را میگیرد و چون ما نمیدانیم چه چارهای باید کرد بهتر این است که از ماهیخوار بپرسیم، شاید او راه فراری بلد باشد.» خرچنگ گفت: «اگرچه با دشمن مشورت نباید کرد ولی خوب، چون مرغ ماهیخوار در خشکی زندگی کرده شاید عقلش زیادتر باشد.» پس ماهیها همه همراه خرچنگ آمدند کنار ساحل و از ماهیخوار پرسیدند: «خبری که خرچنگ از قول تو نقل میکند راست است؟»
ماهیخوار گفت: «بله، من شکارچیها را به چشم خودم دیدم و حرف آنها را به گوش خودم شنیدم و این بود که هم برای خودم و هم برای شما خیلی غمگین شدم.»
ماهیها گفتند: «ای مرغ دانا، ما میدانیم که وقتی بلای سخت و دشمنی بزرگ پیش میآید دشمنیهای کوچک را باید فراموش کرد. همیشه زندگی تو به وجود ما وابسته بود و حالا زندگی ما هم به عقل و هوش تو وابسته است، آیا در کار ما چه راه نجاتی به عقلت میرسد؟»
ماهیخوار جواب داد: «من خود از زبان ماهیگیران شنیدم که گفتند بعد از تمام شدن کار فلان دریاچه به اینجا خواهند آمد و چون نه من و نه شما هیچکدام زورمان به آنها نمیرسد. به عقیده من هیچ راه دیگری وجود ندارد جز اینکه همه از این دریاچه به دریاچه دیگری که در پشت این کوه است فرار کنیم. من آن دریاچه را دیدهام، بهقدری گود است که هیچ غواصی نمیتواند در ته آن قدم بگذارد و باوجوداین آبش بهقدری صاف و زلال است که تخم ماهی و دانه ریگ را در ته آن میتوان دید و بهقدری باصفاست که شنا کردن در آن آب، پیر را جوان میکند، اگر بتوانید همه به آنجا بروبد همیشه راحت هستید. زیرا پای هیچ آدمیزادهای به آنجا نرسیده و از چشم دشمنان پنهان است.»
ماهیها گفتند: «بسیار فکر خوبی است اما دریاچه ما راهی به آنجا ندارد و ما در خشکی نمیتوانیم راه برویم و این کار بی کمک تو امکانپذیر نیست، تو که یکعمر از ماهیها خوراک کردهای بیا و این همراهی را در حق ما بکن و ما را به آنجا برسان تا خدا هم از گناهانت درگذرد و ما هم از تو راضی باشیم.»
مرغ ماهیخوار جواب داد: «من مضایقه ندارم. اما وقت کم است و صیادان ممکن است تا چند روز دیگر اینجا برسند و من هر بار بیش از دو سه نفر نمیتوانم ببرم.»
ماهیها باز التماس کردند و قرار بر این شد که هرروز دو بار مرغ ماهیخوار چند ماهی را به دریاچه جدید ببرد. پس ظرفی از پوست هندوانه آوردند و نخی از علف دریا به آن بستند و هرروز صبح و عصر چند ماهی در آن مینشستند و ماهیخوار نخ را به نیش میگرفت و پروازکنان آنها را میبرد بالای تپهای که در آن نزدیکی بود و آنها را میخورد و استخوانهایشان را همانجا میریخت و با ظرف خالی برمیگشت. ماهیها هم که از حقیقت حال خبر نداشتند و فریب مکر او را خورده بودند هر دفعه هرکدام پیشدستی میکردند که «اول مرا ببر.» دیگری میگفت: «اول مرا ببر.»
تا چندین روز ماهیخوار با این بدجنسی شکم خود را از گوشت ماهی سیر میکرد و در دل خود ماهیها را مسخره میکرد و میگفت: «پیران قدیم راست گفتهاند که: تا احمق در جهان هست تنبل، بیروزی نمیماند.»
بعد از چند روز خرچنگ به ماهیخوار گفت: «من میخواهم دریاچه جدید را تماشا کنم و خبر خوشحالی و سلامتی ماهیها را برای دوستان بیاورم، خوب است امروز مرا ببری.» ماهیخوار وقتی این حرف را شنید با خود گفت: «حالا که این خرچنگ از سلامتی ماهیها دلواپس شده ممکن است ماهیها را هم به شک و تردید بیندازد پس بهتر است این را هم دنبال دوستانش بفرستم تا از شر این دشمن وسواسی هم راحت شوم.» این بود که دیگر نگذاشت خرچنگ در آب برود و پیشنهاد کرد که: «چه از این بهتر! یا الله، همینالان بیا بر پشت من سوار شو تا در یک ساعت برویم و برگردیم، هم دریاچه را تماشا میکنی هم ماهیها را میبینی و هم پروازی در هوا میکنیم و هم فال است و هم تماشا.»
فوری خرچنگ را بر پشت خود سوار کرد و پروازکنان راه بیابان را پیش گرفت و میخواست خرچنگ را بهجایی دور ببرد و او را در محلی بیندازد که دیگر راه بازگشت نداشته باشد.
اما خرچنگ باهوش وقتی از بالای تپه میگذشتند همینکه استخوانهای ماهی را روی تپه دید فهمید که اوضاع از چه قرار است و دانست که ماهیخوار مکار حیله بهکاربرده و ماهیها را نابود کرده و حالا جان خود خرچنگ هم درخطر است.
آنوقت با خود گفت: «بهتر است حالا که دستم میرسد با او بجنگم و انتقام ماهیها را از او بگیرم، اگر موفق شدم او را هلاک کنم که جان خودم و بقیه ماهیها را خریدهام. اگر هم زورم نرسید دستکم مرگ من مرگ باافتخار است و مردم نمیگویند که خرچنگ هم چنگش را فراموش کرد و خر شد و با همه زور و توانایی فریب خورد و دستبسته به دام حیله افتاد؛ و هیچ کوششی بیفایده نیست.»
بعدازاین فکر تصمیم خودش را گرفت و همچنان که بر پشت ماهیخوار سوار بود ناگهان خود را به گردن ماهیخوار انداخت و با چنگهای استخوانی خود حلق او را محکم فشار داد و مرغ ماهیخوار بیهوش شد و هر دو باهم به زمین افتادند. وقتی خرچنگ یقین کرد که ماهیخوار دیگر جان ندارد گردنش را رها کرد و به عجله خود را به ماهیها رسانید و خبر حیله ماهیخوار را به آنها داد و گفت: «ماهیخوار شنیده بود که بعضی وقتها مکر و حیله بیش از زور بازو برای پیشرفت کار اثر دارد. اما نفهمیده بود که همیشه خیانت با دوستان و قصد جان بیگناهان به قیمت جان حیلهگر تمام میشود.»
بعد ماهیها درگذشت بعضی از دوستان خود را تسلیت گفتند و بازماندگان از فداکاری خرچنگ تشکر کردند و خوشحال بودند که مرغ ماهیخوار هم به سزای خیانتش رسیده و با خود عهد کردند که دیگر هیچوقت خبری را که از جانب دشمن میرسد باور نکنند و از دشمن خود توقع خیراندیشی نداشته باشند.
***
(این نوشته در تاریخ 15 می 2021 بروزرسانی شد.)