قصهها و افسانههای آموزنده ازوپ یونانی
خیال باطل
نگارش: اس اِی هندفورد / ترجمه: حسین ابراهیمی
به نام خدا
همچنان که خورشید در افق مغرب پایین میرفت، گرگی سایۀ بلند خود را بر زمین دید و با خود گفت: «عجیب است که من با این جثۀ بزرگ از شیر میترسم! با چنین جثهای خودم را سلطان جانوران اعلام میکنم و بر تمام آنها حکومت میکنم.»
اما به دلیل این لاف زدنها و فخرفروشیها، شیری او را شکار کرد و آماده خوردنش شد. گرگ که خیلی دیر به اشتباه خود پی برده بود، نالۀ جانسوزی سر داد و گفت: «غرور و خودخواهی این بلا را بر سرم آورد.»