قصه آموزنده «احتیاط روباه»
قصههای کِلیلهودِمنه برای بچههای خوب
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
روزی بود و روزگاری بود. صیادی برای شکار به صحرا رفته بود. از دور روباه چاق و خوشرنگی را دید و دنبال او راه افتاد تا روباه به سوراخ خود رفت و صیاد، خانه روباه را یاد گرفت.
آنوقت صیاد در نزدیک خانه روباه چالهای کند و لاشه یک مرغابی را که آورده بود در آن انداخت و سر چاله را با خس و خاشاک پوشانید و خودش پشت تپهای به کمین نشست و فکر کرد که عاقبت، روباه بیرون میآید و بوی گوشت او را بهطرف چاله میکشد و گرفتارش میکنم و پوست نرم و لطیف او را به قیمت خوبی خواهم فروخت.
هنوز ساعتی نگذشته بود که روباه از سوراخ بیرون آمد و دنبال بوی لاشه آمد تا لب چاله، بعد ایستاد و با خود فکر کرد: «در اینکه بوی گوشت میآید حرفی نیست. گوشت هم خیلی خوراک خوبی است، این هم بهجای خود صحیح است. من هم خیلی گرسنه هستم، این هم مطلبی است. شکی هم ندارم که هر چه هست زیر این خس و خاشاک است. ولی چیزی که هست ممکن هست که اینجا حیوانی مرده باشد و بعد این خارها و علفها را باد روی او ریخته باشد. این هم ممکن است که یک شکارچی در اینجا تله گذاشته باشد و چون همه مرا یک حیوان زیرک و باهوش میدانند اگر به طمع یک شکم خوراک در تله بیفتم برای من ننگ است. پس شرط عقل این است که احتیاط کنم و از خیر این چیزی که در آن احتمال خطر هست بگذرم و دنبال چیزهایی بروم که بدانم در آن اشتباهی نمیکنم.»
روباه این فکر را کرد و از خیر آن خوراک گذشت و راه سلامت پیش گرفت و رفت. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که پلنگ گرسنهای از کوه پایین آمد و دنبال بوی مرغابی به سر گودال سرپوشیده رسید و به طمع گوشت، بیاحتیاط پیش دوید و خود را در گودال انداخت و بااینکه از افتادن دستوپایش درد گرفته بود به خوردن مشغول شد.
همینکه صیاد صدای افتادن جانور را در چاله شنید فکر کرد که روباه در تله افتاده و چنان در فکر روباه بود که اصلاً احتمال اشتباه را نداد و باعجله و بیاحتیاط جلو دوید و خود را به چاله رسانید و برای گرفتن روباه جلو رفت؛ اما پلنگ گرسنه و خشمناک با یک حرکت برجست و با چنگال و دندان خود صیاد را هلاک کرد.
اگر صیاد هم مثل روباه دقت و احتیاط کرده بود و احتمال خطر داده بود پلنگ را با روباه اشتباه نمیگرفت و جان خود را به باد نمیداد.
***
(این نوشته در تاریخ 23 می 2021 بروزرسانی شد.)