قصه آموزنده گربه و موش
قصههای مرزباننامه
نگارش: مهدی آذریزدی
روزی بود و روزگاری بود. یک گربه بود که در خانه مرد توانگری بزرگ شده بود و چون به آن خانه عادت کرده بود هیچوقت از خانه بیرون نمیرفت. یک سال صاحبخانه، همسایه تنگدست و بینوای خود را در خانه منزل داد و خود به سفر دورودرازی رفت.
گربه در خانه ماند و مرد درویش گاهی غذایی به او میداد. اما کمکم از بیغذایی لاغر و رنجور شد و چنان ضعیف شده بود که یک روز خواسته بود یک موش را بگیرد و نتوانسته بود و موش هم این را فهمیده بود.
گربه برای اینکه موش به ضعف و ناتوانی او نخندد از آن روز دیگر در کمین موش نمینشست و چنین وانمود میکرد که به او کاری ندارد، بعد هم گربه ناخوش شد بهطوریکه راه رفتن هم برایش دشوار بود.
آن موش هم که در آن خانه بود، موشی بود که سالها در آنجا مانده بود و سوراخی بزرگ و تودرتو ساخته بود و اسباب زندگی خود را فراهم کرده بود و مقدار زیادی خوراکیها در آنجا پنهان کرده بود و هر وقت به یاد انبارهای خودش میافتاد خوشحال میشد و از زندگی خود بسیار راضی بود، فقط وجود گربه او را ناراحت میکرد. آنهم که دیگر توانایی موش گرفتن را نداشت.
اما یک روز موش با خودش فکر کرد که این گربه همان گربهای است که من سه روز سه روز از ترس او در سوراخ زندانی بودم و همانطور که قدرت او همیشگی نبود ضعف او هم دائمی نیست و دنیا از این پستیوبلندیها بسیار دارد. موش با خودش حساب کرد که: «اگر فردا اتفاقی بیفتد و گربه خوراک خوب پیدا کند و زور و قدرت خودش را به دست بیاورد دوباره وضع خطرناک میشود، پس بد نیست حالا که گربه اینطور لاغر و ناتوان است و من هم خانهام پر از خوراکی است برای او خوراکهای خوشمزه ببرم و با او طرح دوستی بریزم، چون حالا او به من احتیاج دارد شاید این کار باعث شود که گربه با من دوست شود و بعد هم که قوی میشود قصد جانم نکند و از قدیم گفتهاند: «دوستی را هرقدر گران بخرند بازهم ارزان است.»
موش این فکر را کرد و رفت مقداری از خوراکیهای خوب که میدانست گربه آن را میپسندد آماده کرد و پیش گربه برد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
«ای همسایه عزیز، من و تو هر دو ساکن این خانهایم و خودمان باید به کار هم برسیم، اگرچه ما از جنس هم نیستیم و دانایان گفتهاند با ناجنس رفاقت نباید کرد. اما چون تو گربه نجیب و کمآزاری هستی و هرگز به من بدی نکردهای بر من واجب بود که برای قدرشناسی به عیادت تو بیایم و احوالت را بپرسم.»
گربه گفت: «متشکرم، من هم میدانم که تو موش فهمیدهای هستی.»
موش گفت: «خوبی از خودتان است، حالا چون میدانم کسالت شما از بی خوراکی است و علت دیگری ندارد این هدیه ناقابل را هم که خوراک مخصوص گربههای خوب است برای ناهارتان آوردهام، البته ناقابل است ولی، امیدوارم با قبول آن مرا خوشحال کنید. فردا هم برای دیدار خدمت میرسم.»
موش هدیه را گذاشت جلو گربه و بعدازاینکه تشکر گربه را شنید خداحافظی کرد و رفت توی سوراخش.
گربه که هرگز از یک موش اینطور مهربانی یا دلیری ندیده بود بسیار خوشش آمد و هدیه خوراکی را که قبول کرده بود خورد و خیلی به دهانش مزه کرد و با خود گفت: «عجب موش بامعرفتی است، راستی که اینطور موشها را نباید اذیت کرد.»
آن روز گذشت و فردا بازهم موش خوراک خوشمزهای فراهم کرد و پیش گربه آورد و باز احوالش را پرسید و گفت: «شکی نیست که کسالت شما از نداشتن بنیه و از بیغذایی است و من وظیفه خود میدانم که هرروز هرچه ممکن باشد برای شما خوراک قوتدار بیاورم تا سلامتی و قدرت شما دوباره بازگردد.»
گربه که از خوراک دیروز لذت برده بود خشنودی خود را اظهار کرد و گفت: «چنین کاری کمال خوبی و خیرخواهی تو را نشان میدهد و نمیدانم چرا پیشازاین از من دوری میکردی و با یکدیگر دوست نمیشدیم.»
موش گفت: «آخر من شنیده بودم که گربهها موشها را میگیرند و میخورند. به من گفته بودند که موش نباید با گربه رفیق بشود زیرا گربه قوییتر است و موش را فقط برای خوردن میخواهد نه برای دوستی، گفته بودند که گربه وقتی گرسنه باشد دیگر انصاف سرش نمیشود. اما حالا میبینم که تو از بی خوراکی لاغر شدهای و بازهم فکر آزار موشها نیستی. این است که فهمیدم بزرگترها اشتباه کردهاند و بیخود ما را ترساندهاند و گربه هم حیوان خوشخطوخال و مهربانی است و به کسی کاری ندارد.»
گربه گفت: «بله همینطور است، من هیچوقت از خودم تعریف نمیکنم. اما آن چیزهایی که بزرگترها به شما گفتهاند اصلاً صحیح نیست. میبینی که دو بار اینجا آمدی و رفتی و من نه تو را گرفتم، نه خوردم، نه کشتم، بار سوم هم همینطور است و همیشه همینطور است، ما میخواهیم باهم دوست باشیم، من هم از نداشتن رفیقی مثل تو خیلی رنج کشیدهام و جز دوستی هیچچیز از تو نمیخواهم.»
موش گفت: «بعضی از گربهها هم هستند که موشها را اذیت میکنند.»
گربه گفت: «بله، بله، آنها گربههای بد هستند، اگر یکی کار بدی کرد که نمیشود گفت همه مردم بدند. البته ممکن است کسانی باشند که مرا هم حیوان بدی بدانند. اما آنها مرا نمیشناسند، آنها موشهای قدیمی و نادان هستند که معنی دوستی را نمیدانند و از همهچیز میترسند، من اصولاً از آشنایی و دوستی و آمدورفت با موشها خوشحال میشوم و هیچوقت در فکر خوردن موش نیستم، خوردن موش چه فایده دارد؟ موش چیست، یکمشت گوشت و خون، ولی دوستی و صفا سرمایه خوشی و شادکامی است. من همینکه میبینم یک موش با من رفیق است و از من فرار نمیکند مثل این است که بهشت را به من دادهاند، من فقط میخواهم بنشینیم و حرف بزنیم و از دیدار یکدیگر لذت ببریم، به عقیده من گربههایی که میخواهند موشها را بخورند اشخاص بیبندوباری هستند که معنی دوستی را نفهمیدهاند و تو که موش چیزفهم و باهوشی هستی میدانی که چه میگویم.»
موش گفت: «تمام حرفهای تو حسابی است، من هم از کسانی هستم که برای داشتن یک رفیق خوب جان میدهم ولی همیشه از گربهها میترسیدم و خیال میکردم گربه فقط میخواهد موش را بخورد و حالا میبینم که ممکن است گربه هم دل پاک و نظر پاک داشته باشد،. اما یک خواهش دارم و آن این است که من کمی وسواسی دارم و برای اینکه موشهای دیگر مرا سرزنش نکنند و من هم کاملاً به تو اعتماد کنم خوب است و هم از روی شرافت و وجدان قول بدهی و قسم بخوری که نه حالا و نه بعدها هیچوقت به من نظر بدی نداری. اینکه میگویم برای آرامش خاطر است وگرنه از حرفهای تو معلوم است که دلت پاک است و هیچ غرضی نداری.»
گربه گفت: «من از قسم خوردن خوشم نمیآید چون قسم و آیه مال کسانی است که از خودشان شک دارند.. اما برای اینکه خیال تو راحت باشد به وجدان خودم قسم یاد میکنم که من تا آخر عمر به دوستی و یکرنگی با تو وفادار باشم و بعدازاینکه قدرت و قوت خود را بازیافتم بازهم مانند برادری نسبت به خواهر و برادر خود با تو دوست خواهم بود و خدا را شاهد میگیرم که من از آن گربهها نیستم که بخواهند موشها را گول بزنند و دلم میخواهد با دست خودم این نقل شیرین را هم دردهن تو بگذارم تا شیرینی دوستی را چشیده باشی.»
موش که از خوشحالی به گربه افتاده بود نزدیکتر رفت و گربه یک نقل در دهان موش گذاشت. موش هم بااینکه از ترس میلرزید دست گربه را بوسید و از هم خداحافظی کردند تا فردا که بازهم به هم برسند.
موش رفت تا خوراک فردای گربه را هر چه بهتر آماده کند و گربه هم از خوشحالی دلش میخواست برقصد و آواز بخواند… چند روز هم گذشت و گربه با خوراکهایی که موش میآورد قدری حالش بهجا آمد و تابوتوانی پیدا کرد و روزها در حیاط قدم میزد و گاهی هوس میکرد موش را بگیرد ولی باز با خود میگفت: «نه، صلاح نیست، بگذار خوراکها را بیاورد و این خبر به موشهای دیگر هم برسد، اینطور صرفهاش بیشتر است.»
ازقضا یک خروسی هم در آن خانه منزل داشت که با گربه آشنا بود. چند روز بود که خروس گربه را ندیده بود و فهمیده بود که گربه با موش رفیق شده و او را فراموش کرده است. این بود که خروس تصمیم گرفت به هر حیلهای هست میانه موش و گربه را به هم بزند. اولین روزی که خروس دوباره گربه را دید با مهربانی احوالش را پرسید و از هر چیزی سخن گفتند و کمکم رشته محبت را به دوش کشید و به گربه گفت: «من همیشه خوشی و شادی تو را آرزو دارم. اما شنیدهام که مدتی است با موش آشنا شدهای و خیلی گرم گرفتهای!»
گربه گفت: «بله، من از این موش خیلی خوشم میآید. این موش، موش بامعرفتی است. مگر دوستی ما چه عیبی دارد؟»
خروس گفت: «عیب در این است که این موش برای تو آبرو و حیثیت باقی نمیگذارد.»
گربه پرسید: «چرا، مگر چه شده؟»
خروس گفت: «هیچی، هرروز میرود پیش همسایهها و آشناها از زرنگی خود حرفها میزند و میگوید: «من زندگی گربه را نجات دادم وگرنه گربه از گرسنگی میمرد» و میگوید: «میخواهم با این حیله گربه را گول بزنم و از آزار او آسوده باشم. اما باوجوداین از او میترسم زیرا گربه حیوان بیوجدان و بیانصافی است.»
گربه گفت: «فکر نمیکنم موش چنین حرفهایی بزند زیرا با باهم پیمان دوستی و برادری بستهایم و او هرروز مدتی پیش من مینشیند و از وفا و یکرنگی حرف میزنیم.»
خروس گفت: «این حرفها را موش از ترسش میزند وگرنه پیش مردم آنقدر از تو بدگویی کرده است که اگر یک روز یک گرفتاری برای تو پیدا شود هیچکس به تو کمکی نمیکند. من تعجب میکنم که چرا باید گربه به این بزرگی از موش به این کوچکی فریب بخورد، البته تو اختیار خودت را داری که با او دوست باشی یا نباشی ولی میخواستم بدانی که موش خیلی بدجنس است و کمکم خودت میفهمی… و تا فردا خداحافظ.»
خروس این را گفت و رفت. آنوقت ازآنجاکه حرف مردم حق یا ناحق در گوش شنونده اثری بهجا میگذارد گربه به فکر افتاد و با خود گفت: «خروس در این حرفها غرضی نمیتواند داشته باشد و تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها.» گربه قدری تردید پیدا کرد. اما فردا هم در موش اثری از دورنگی ندید.
فردا باز خروس و گربه به هم رسیدند. گربه که از حرفهای دیروز هنوز ناراحت بود از خروس پرسید: «ببینم. این حرفی که دیروز درباره موش گفتی که با من یکرنگ نیست و حقهباز است آیا دلیلی هم داری؟»
خروس خنده را سر داد و گفت: «دلیل آن را خودت میتوانی بفهمی و ببینی. اخلاق هر کس را از حالت قیافهاش میشود شناخت. اگر حرف مرا قبول نداری فردا که موش پیش تو میآید خوب در رفتار او دقت کن، دروغگویی و دورنگی از سر و رویش میبارد و من خوشحالم که وظیفه خود را در دوستی انجام دادم و این موضوع را به تو گفتم.»
ازآنجاکه طبیعت گربه هم برای پیدا کردن بهانه آماده بود این بدگویی خروس اثر کرد و گربه به فکر افتاد و با خود گفت: «سالهاست که این خروس را میشناسم و هرگز به من بدی نکرده، حالا هم ممکن است یکچیزهایی بداند که من نمیدانم. اما موش، موش هم هرروز از دوستی و مهربانی حرف میزند و نمیتوانم حقیقت را بفهمم.» بعد گربه از خروس پرسید: «خوب، من چطور میتوانم از رفتار موش، دورنگی و دروغگویی او را بفهمم؟»
خروس گفت: «نشانیهایش این است که وقتی موش پیش تو میآید با همه حرفهای دوستانه که میزند بازهم از تو میترسد و به قول تو اعتماد ندارد، مثل کسی که بخواهد فرار کند دائم گوشهایش را میجنباند، به چپ و راست نگاه میکند، به تو نزدیک نمیشود و اگر تو دست و پای خودت را تکان بدهی خودش را بیشتر جمعوجور میکند و آماده فرار میشود و ترس علامت گناه است.»
گربه گفت: «باشد، امروز من این علامتها را امتحان میکنم و فردا فکری میکنیم.»
خروس گفت: «اگر چیزی دیدی سعی کن اوقاتت تلخ نشود و موش از تو بدگمان نشود وگرنه خودش را پنهان میکند. تو فردا نتیجه را به من بگو و من ترتیب کار را میدهم.»
خروس رفت و ساعتی بعد موش خوراکهایی را که آماده کرده بود برای گربه آورد و احوالپرسی کرد. اما گربه در فکر حرفهای خروس بود و کمتر حرف میزد. موش هم وقتی دید گربه مثل روزهای دیگر خوشحال نیست و کمی خشمگین است احتیاط کرد و قدری دورتر نشست. گربه یکییکی علامتها را به یاد آورد و دید که بهراستی موش هم ناراحت است و مثل این است که میخواهد فرار کند. این بود که در چشمان گربه آثار خشم ظاهر بود و موش هم به دلش اثر کرده بود. اما گربه خشم خود را نگاه داشت و بهطور آرام به موش گفت: «امروز خروس هم اینجا میآید. اگر بخواهی میتوانی بمانی و با او دیدنی کنی.»
موش گفت: «میخواهم او را ببینم ولی امروز قدری کار دارم و زودتر میروم.»
گربه گفت: «بسیار خوب، دوست عزیز، اختیار با تو است.»
موش رفت و گربه با خود گفت: «حق با خروس است، این موش نیموجبی ما را به بازی گرفته و حیف از گربه است که با یک موش رفیق باشد، آنهم موشی که میرود پشت سر ما حرف میزند و بدوبیراه میگوید.»
فردا که خروس آمد گربه گفت: «حق با تو بود. این موش بازهم به من دوست عزیز میگفت و بازهم خوراک آورده بود. اما از رفتارش معلوم بود که گناهکار است و میترسد، اصلاً نزدیک من نیامد و هرچه گفتم بنشین صحبت کنیم گفت کار دارم.»
خروس گفت: «حالا دیدی؟ موش چهکاری میتواند داشته باشد؟ کارش این است که برود اینجاوآنجا بنشیند و بگوید گربههای این سال و زمانه پخمه و هالواند و مثل گربههای قدیم شخصیت ندارند و با چند کلمه حرف و خوشامدگویی میشود سرشان شیره مالید و موشها هم از این حرف میخندند.»
گربه گفت: «چون تو گفته بودی خشم خود را ظاهر نکن من دیروز دست از پا خطا نکردم. اما امروز ناراحتم، عیب کار اینجاست که من به موش قول دادهام که به او آزار نرسانم وگرنه به حسابش میرسیدم.»
خروس گفت: «این قول و قرارها در دنیا زیاد است. ولی احترام آن تا وقتی است که کسی به کسی احتیاجی دارد. علاوه بر این، موشها با دیگران هم همین حرفها را میزنند و کار خودشان را پیش میبرند، اگر هم او بفهمد که بدجنسی او را شناختهای فرار میکند و دیگر نمیآید و دشمن را باید پیش از آنکه از چنگ در برود کوبید. عقیده من این است که امروز امتحان موش را کامل کنیم، من اینجا میمانم. وقتی موش آمد تو چند کلمه حرف دوستانه بزن و بعد برخیز چند قدم راه برو و پشتت را به موش بکن تا تصور نکند که میخواهی او را بگیری. اگر من دیدم موش همانجا که نشسته حرکت نکرد، معلوم میشود که به تو اعتماد دارد و هنوز دشمن خطرناکی نیست و باید زنده بماند. اما اگر از جای خود تکان خورد و خیال فرار داشت معلوم میشود گناهکار است و من با یک صدای خروسی خبرت میکنم و باید فوری او را نابود کنی.»
گربه گفت: «همینطور است چون اگر این دفعه هم فرار کند دیگر به چنگ نمیآید.»
در این صحبت بودند که موش هم آمد. مانند همیشه با مهربانی احوالپرسی کرد، به خروس هم تعارفی کرد و باادب نشست. قدری صحبت کردند. اما در چشمهای گربه آثار غضب پیدا بود، چند دقیقه که گذشت خروس اشارهای کرد و گربه از جای خود برخاست و پشت به موش چند قدم راه رفت و آماده حمله بود. موش از جای خود حرکتی نکرد. اما ناگهان خروس صدای خروسی خود را سر داد و گربه به خیال اینکه موش میخواهد بگریزد به یک حمله برجست و موش را به دندان گرفت.
موش گفت: «مگر به من قول داده بودی که باهم دوست و یکدل هستیم.»
گربه گفت: «چرا، قول داده بودم، حالا هم دوست و یکدل هستیم. اما نتیجه دوستی گربه و موش همین است که میبینی.»