قصه-آموزنده-مرزبان-نامه-موش-و-مار

قصه آموزنده‌ی موش و مار / قصه‌های مرزبان‌نامه

قصه آموزنده موش و مار

قصه‌های مرزبان‌نامه

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده-متن

روزی بود و روزگاری بود. یک موش جوان بود که از صحرا به ده آمده و پس از جستجو، راه مطبخ خانه کدخدا را پیدا کرده بود و چون چند روز خوراک خود را به‌تنهایی به دست آورده بود حساب زندگی خود را از پدر و مادرش که در صحرا زندگی می‌کردند جدا کرده بود. اما پس از چند روز صاحب‌خانه از وجود موش باخبر شده بود و برای گرفتار کردن موش تله‌ای گذاشته بود.

یک‌شب که در آشپزخانه صدای آمدورفتی نمی‌آمد موش جوان از سوراخ بیرون آمد و بوی خوراک خوشمزه‌ای به دماغش خورد. وقتی کمی بیشتر رفت دید یک جعبه توری و به قول خود موش «اتاقک پنجره سیمی» در گوشه‌ای گذاشته و یک مغز گردوی بوداده در وسط آن آویزان است و فهمید که بوی اشتهاآور از همان مغز گردو است. چون موش جوان هرگز در هیچ آشپزخانه‌ای ظرف خوراک آن طوری ندیده بود و مادرش هم به او سفارش کرده بود که همیشه از جاهای غریب و چیزهای ندیده و نشناخته پرهیز کند اطراف آن را خوب نگاه کرد و به دیوار اتاقک دست زد و دید محکم است و تکان نمی‌خورد و چون بوی مغز گردوی نیم‌سوخته دلش را برده بود از آن‌طرف که درِ جعبه باز بود وارد شد. آهسته‌آهسته پیش رفت و قدری سیم‌ها و دیوارها را تکان داد و وقتی خاطرجمع شد که خطری در میان نیست راحت در وسط جعبه نشست و شروع به خوردن مغز گردو کرد.

همین‌که موش مغز گردو را به دندان گرفت، ناگهان صدای وحشتناکی برخاست و اتاقک مانند موقع زمین‌لرزه تکان خورد و دم موش در تله گیر کرد. موش از ترس و درد جیرجیری کرد و خود را به خارج پرتاب کرد. خوب شد که فقط کمی از دم موش گیر کرده بود و سر دمش زخم شد اما توانست خود را از تله آزاد کند.

موش جوان گریه‌کنان و وحشت‌زده خود را به خانه مادرش رسانید و شرح‌حال را گفت و پرسید: «این جعبه لعنتی چگونه چیزی است؟ و مادرش دم او را چرب کرد و گفت: «این‌که تو می‌گویی تله‌موش بوده. آدم‌ها مخصوصاً خوراک‌های خوشمزه و خوشبو را توی آن می‌گذارند تا موش‌ها را در تله بیندازند. نگفتم در جاهای غریب و در برابر چیزهای ندیده و نشناخته احتیاط کن؟»

موش جوان گفت: «چرا، سفارش کرده بودی. اما اگر من بخواهم از همه‌چیز بترسم که هیچ‌وقت نمی‌توانم زندگی کنم. زندگی پر از خطر است و اگر کسی بخواهد از خطر بترسد باید پایش را روبه‌قبله دراز کند و بمیرد. چیزی که هست من هرگز تله‌موش را ندیده بودم. فقط اسم آن را شنیده بودم و حالا دیگر تله را هر جا ببینم می‌شناسم،»

مادرش گفت: «نه فرزند، هنوز تله‌موش را نمی‌شناسی، تله‌موش هزار جور است. تو تازه یک‌جورش را دیده‌ای و هرکسی تا آخر عمرش هرروز باید چیزهای تازه ببیند و هرروز چیز تازه‌ای یاد بگیرد، هیچ‌کس نمی‌تواند ادعا کند که من بعدازاین اشتباه نمی‌کنم یا بعد از این همه‌چیز و همه‌کس را می‌شناسم. اما سلامت در قناعت است. اگر از خوراک پخته و آماده چشم بپوشی و به گندم و برنج خام و خوراک ساده قناعت کنی و همین‌جا بمانی خطرش کمتر است و خیالت راحت‌تر است.»

موش جوان گفت: «بسیار خوب، فهمیدم که تله هزار جور است. این را قبول دارم که باید حواس خود را بیشتر جمع کنم، اما قناعت؟ من این کلمه را نمی‌پسندم، اگر بنا بود همه به قوت بخورونمیر قناعت کنند هنوز آدم‌ها هم در غارهای کوه زندگی می‌کردند و گندمِ آرد نکرده می‌خوردند. من عقیده دارم که همیشه باید کوشش کرد و زندگی بهتر و خوش‌تر را جستجو کرد، یک‌بار گربه در کمین است، یک‌بار هم تله در سر راه است. بسیار خوب، همیشه که این‌طور نیست، دنیا که همه‌اش تله‌موش نیست و همه‌اش گربه نیست، چیزهای خوب هم دارد و یقین داشته باش دیگر در تله نمی‌افتم.» موش جوان این را گفت و از مادرش خداحافظی کرد و راه خانه کدخدا را پیش گرفت.

چند روز دیگر آنجا ماند و تله‌موش را می‌شناخت و از آن پرهیز می‌کرد تا اینکه یک روز از پشت دیوار خانه صدای پایی شنید و دانست که از آن‌طرف هم خبری هست. کنج خانه را سوراخ کرد و به انبار سر درآورد. انبار خانه کدخدا اتاق بزرگی بود که رفت‌وآمد در آن کمتر بود و خوراک‌های گوناگون بیشتر و از طرفی به باغ هم راه داشت. ازآن‌پس، موش زندگی آسوده و خوشی پیدا کرده بود. سوراخ خانه‌ی خود را با چند سوراخ دیگر وصل کرد و خانه‌ای وسیع و مرتب شد. ازیک‌طرف به مطبخ و ازیک‌طرف به انبار و باغ راه داشت و مدتی در آن خانه به‌راحتی به سر می‌برد. از تکه‌های پارچه، فرش و بالش ساخته بود و در گوشه‌های سوراخ انبارهای کوچکی فراهم آورده و برای روز مبادا گندم و برنج ذخیره کرده بود. گاهی در باغ گردش می‌کرد و گاه در انبار خلوت آواز می‌خواند و گاه در سوراخ استراحت می‌کرد و برای خودش شده بود یک موش خوش‌گذران و دیگر هیچ غصه‌ای نداشت.

اما رسم دنیا این است که زحمت و راحتش همیشگی نیست و زندگی همیشه پر از تصادف‌ها و پیشامدهای خوب و بد است. موش هم یک روز بعدازظهر به چنین پیشامدی گرفتار شد

آن روز یک مار سیاه وحشتناک از صحرا رمیده بود و به باغ رسیده بود و در انبار چریده بود و خوراک‌ها را چشیده بود و سوراخ موش را دیده بود و در آن خزیده بود و جایگاه موش را پسندیده بود و در آنجا خوابیده بود که موش سر رسید و مار را در خوابگاه خود خفته یافت.

موش خیلی ترسید و چون جرئت نزدیک شدن نداشت چاره‌ای جز صبر کردن ندید. ساعتی اینجاوآنجا صبر کرد تا مار از خواب بیدار شد و به‌طرف انبار به راه افتاد. موش خود را در پشت یک کیسه برنج مخفی کرد تا مار به‌طرف باغ رفت. آن‌وقت موش وارد شد و دید خانه‌اش دست نخورده است و می‌خواست بخوابد اما دل توی دلش نبود و از ترس خوابش نمی‌برد. ترسش هم بیجا نبود چون ساعتی بعد دوباره صدای خش‌خش آمدن مار را شنید.

موش در گوشه‌ای پنهان شد. مار هم آمد دوباره همان‌جا روی بستر موش چنبره زد و نشست. چون فهمیده بود که آنجا محل آسایش است. هم نزدیک باغ است، هم خوراک، فراوان است، هم سوراخی امن است و گویی می‌خواست همیشه در آنجا منزل کند.

موش وقتی وضع را این‌طور دید رفت به خانه مادرش و شرح‌حال واگفت و از مادر کمک خواست.

مادر موش گفت: «به نظرم پا را از گلیم خود درازتر کرده‌ای و به مردم خیلی ظلم کرده‌ای و خواست خدا چنین است که خانه ظلم، آباد نمی‌ماند. به عقیده من باید از مردم‌آزاری توبه کنی و خانه را به مار واگذاری و این دفعه گوشه دیگر بگیری و به انبار مردم دست‌درازی نکنی و با قناعت زندگی کنی.»

موش گفت: «نه مادر جان، هیچ ظلمی نکرده‌ام، نه کسی را کشته‌ام، نه خانه کسی را خراب کرده‌ام، نه مال کسی را برده‌ام، نه آزاری به کسی رسانیده‌ام. مگر من یک شکم بیشتر دارم و از یک موش بیشتر می‌خورم؟ چطور است که وقتی قطار شتر با بارهای گندم و برنج می‌آید در خانه صاحب انبار، بارش را زمین می‌گذارد اما وقتی مار جان‌شکار می‌آید به خانه من وارد می‌شود؟ به عقیده من آن مار یک تصادف است و باید علاجش را کرد.»

مادر موش گفت: «هرچه هست بلایی رسیده و باید با آن ساخت. اگر بخواهی ما بیاییم با مار بجنگیم از عقل دور است. صدتا موش نمی‌توانند با یک مار بجنگند و وقتی دشمن قوی باشد باید صبر کرد تا بلایی بر سرش بیاید.»

موش جوان گفت: «چی‌چی را صبر کنم، شاید هیچ‌وقت بلایی به سرش نیاید، من هم که نمی‌توانم خانه و زندگی‌ام را رها کنم و بروم. اگر این‌طور باشد فردا همه مارها خانه موش‌ها را ویران خواهند کرد. من اگر شده خودم را هم به کشتن بدهم یا مار را از خانه بیرون می‌کنم یا خانه را بر سر مار خراب می‌کنم. چطور ما می‌توانیم آدم‌های به این بزرگی را از دست خود عاجز کنیم آن‌وقت نمی‌توانیم مار به این کوچکی را از خانه بیرون کنیم؟»

مادر موش گفت: «حق با تو است. من هم می‌خواستم دل‌وجرئت تو را آزمایش کنم، اما این را بدان که مار را صاحب‌خانه باید بکشد و تو نباید جان خود را به خطر بیندازی.»

موش جوان گفت: «من که نمی‌توانم بروم خودم را به صاحب‌خانه نشان بدهم. او دشمن من هم هست.»

مادر موش گفت: «نه. دشمنی موش با دشمنی مار تفاوت دارد. موش فقط به آش و نان مردم صدمه می‌زند اما مار به جان مردم صدمه می‌زند و مردم همیشه اول با دشمن ضعیف‌تر مدارا می‌کنند تا دشمن قویی‌تر را از میان بردارند. تازه، من نمی‌گویم بروی با صاحب‌خانه رفیق بشوی و درد دل کنی، همین اندازه که بتوانی مار را به باغبان نشان بدهی باغبان او را نابود می‌کند. اما بازهم اول باید مار را نصیحت کنی. اگر رفت که بهتر اگر نرفت آن‌وقت جانش را به خطر بیندازی. چون‌که جان هرکسی برای خودش عزیز است و همیشه باید انصاف داشت. شاید مار هم انصاف داشته باشد و وقتی فهمید خانه مال تو است برود.»

موش جوان گفت: «فهمیدم، برای همین آمدم که مشورت کنم تا راه درست را پیدا کنم. وگرنه هنوز خود را به مار نشان نداده‌ام. حالا می‌روم و چون زور ندارم، یا با نصیحت یا با تدبیر شر او را از سر خود دفع می‌کنم.»

موش شب را در خانه مادرش ماند و همه فکرهایش را جمع کرد و صبح زود روانه شد. وقتی به خانه رسید از پشت روزنه‌ای که مار نمی‌توانست از آن بگذرد نگاه کرد و دید مار در خوابگاه خفته است. موش او را صدا زد و گفت: «ای مار، همان‌جا که هستی راحت باش، چند کلمه حرف دارم! بشنو، و اگر جوابی داری بگو تا تکلیف خود را بدانم.»

مار که صدای موشی را شنید ازآنجاکه به قدرت خود مغرور بود به‌طور مسخره جواب داد: «حالا دیگر بیا و آقای موش را ببین که موی دماغ ما شده! خوب، فرمایش خودتان را بفرمایید.»

موش گفت: «ای مار توانا، این جایگاه که تو خوابیده‌ای خانه من است. تو دیروز از راه دور رسیده بودی و من فرض کردم که مهمان من هستی. اما چون ما از جنس هم نیستیم و نمی‌توانیم در یکجا زندگی کنیم ناچار خواهش می‌کنم خانه‌ام را به خودم واگذاری و به‌جای دیگری بروی. چون‌که هرکسی حق دارد در خانه خود آسایش داشته باشد.»

مار شروع کرد به خندیدن و جواب داد: «عجب، عجب، این جمله‌ها را از توی کدام کتاب خوانده‌ای و از بر کرده‌ای؟ موش نیم‌وجبی را ببین چه‌حرف‌های بزرگ بزرگی می‌زند. حالا جوابت را هم با همان وضع قلمبه‌سلمبه بشنو: «ای موش ناتوان، این جایگاه که من خوابیده‌ام جایگاه خودم است، و من تا عمر دارم همین‌جا منزل خواهم داشت و چون من از موش ترسو بیزار هستم ناچار خواهش می‌کنم فوری دو پای دیگر هم قرض کنی و ازاینجا فرار اختیار کنی.»

موش اوقاتش تلخ شد و گفت: «مار مردم‌آزار، من که با تو شوخی ندارم، من می‌گویم مدت‌ها زحمت کشیدم و خانه و لانه درست کردم و می‌خواهم در خانه خودم راحت باشم. تو که همیشه کارت نیش زدن و مردم گزیدن است حق نداری به من ضعیف زور بگویی، باید بروی. اگر هم نروی روزگارت را سیاه می‌کنم.»

مار جواب داد: «زنده ماندیم و دیدیم که موش هم به ما گفت مردم‌آزار. بدبخت بی‌شعور! مگر خودت غیر از دزدی هنری داری یا مگر خانه ارث پدرت است یا کاری برای کسی انجام می‌دهی؟ یک سوراخی اینجا هست، چند روز تو تویش زندگی کرده‌ای حالا هم ما زندگی می‌کنیم. زیاد هم حرف بزنی یک لقمه من هستی، اگر هم دعوا داری از در خانه بیا تا حسابت را کف دستت بگذارم.»

موش گفت: «حالا که حرف حسابی نمی‌شنوی دعوا دارم؛ اما توی این سوراخ نه بلکه اگر مردی و از دعوا نمی‌ترسی فردا بعدازظهر که باغ خلوت است بیا وسط باغ، نزدیک درخت بید مجنون، تا باهم دست‌وپنجه نرم کنیم.»

مار هم بر سر غیرت آمد و گفت: «بسیار خوب، این شد حرف حسابی، حالا برو صدتا موش جمع کن با خودت بیار.»

موش رفت و در گوشه‌ای مخفی شد و مار هم بعدازظهر آمد زیر درخت بید مجنون و منتظر موش نشست. هوا گرم بود و همه‌جا را آفتاب گرفته بود و هرچه مار انتظار کشید از موش خبری نشد. نیم ساعت، یک ساعت گذشت و موش نیامد. مار با خود گفت لابد موش ترسیده و رفته است. کم‌کم مار خوابش گرفت و همان‌جا

زیر درخت بید حلقه زد و به خواب رفت.

موش در گوشه‌ای منتظر فرصت بود تا اینکه باغبان ناهار خود را خورد و در گوشه‌ای از باغ زیر درخت گردو گرفت خوابید. همین‌که باغبان خوب گرم خواب شد موش آهسته‌آهسته پیش رفت و ناگهان جستی زد روی سینه باغبان و فرار کرد. باغبان بیدار شد و چیزی ندید، با خود گفت: «لابد برگ درختی، چیزی، افتاده یا خواب دیده‌ام.» دوباره خوابید و همین‌که به خواب رفت باز موش آمد روی سینه باغبان جستی زد و خود را نشان داد و فرار کرد… یک‌بار دیگر هم باغبان را از خواب بیدار کرد.

باغبان از دست موش اوقاتش تلخ شد و بلند شد و چوب‌دستی کلفت و گره‌دار خود را به دست گرفت و دراز کشید و خود را به خواب زد تا این دفعه اگر موش بیاید او را بکشد. همین‌که دوباره باغبان در گرماگرم خواب بود موش خود را به‌پای باغبان رسانید و کف پایش را قلقلک داد و طوری که باغبان او را ببیند فرار کرد و قدری دورتر ایستاد. باغبان از جا برجست، موش به‌طرف درخت بید مجنون فرار کرد و باغبان‌ هم خشمگین دنبال او می‌دوید تا موش را بزند. موش هم خود را نشان می‌داد و گاهی آهسته و گاهی تندتر می‌رفت تا نزدیک درخت بید رسیدند و همین‌که باغبان چشمش به مار افتاد موش در سوراخی پنهان شد و با خود گفت: «حالا بفرمایید آقای مار!» باغبان ‌هم مار خفته را با چند ضرب چوب کشت و لاشه‌اش را پای درخت، زیر گل کرد و بعدازآن خوشحال به‌جای خود برگشت تا آسوده بخوابد و با خود می‌گفت: «این موش نبود که مرا از خواب بیدار کرد، فرشته آسمانی بود که جان مرا از شر مار نجات داد.» و بعدازآن در مطبخ دیگر تله‌موش هم نگذاشتند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *