قصه آموزنده ماهیخوار توبهکار
قصههای مرزباننامه
نگارش: مهدی آذریزدی
روزی بود و روزگاری بود. یک مرغ ماهیخوار بود که پیر شده بود و چون از زرنگی و چابکی افتاده بود دیگر نمیتوانست زود زود ماهی بگیرد. مدتها کنار جویباری بیحرکت مینشست و انتظار میکشید تا ماهیها به نزدیک او برسند. اما همینکه میخواست آنها را غافلگیر کند، تا به خودش میجنبید و خود را آماده حمله میکرد ماهیها فرار میکردند. کمکم از بی خوراکی لاغر و رنجور شده بود و فهمید که دیگر نمیتواند به تردستی و زور خود بنازد و با خودش قرار گذاشت که وضع رفتار خود را تغییر بدهد.
این بود که یک روز آمد کنار جویبار، همانجا که همیشه ماهی میگرفت خوابید و گردن خود را آویزان کرد و بنا کرد زیر لب دعا خواندن و زاری کردن که: «خدایا خداوندا مرا ببخش، این بنده روسیاه گناهکار را ببخش، خدایا من به ماهیهای بیچاره رحم نکردم اما تو به من رحم کن و توبهام را قبول کن…» و ازاینگونه حرفها…
ماهیخوار همانطور که خوابیده بود و توی آب نگاه میکرد این حرفها را زمزمه میکرد تا اینکه یک ماهی که ازآنجا میگذشت صدایش را شنید. ماهی خوب گوش داد و دید مرغ ماهیخوار است که آنجا خوابیده و دارد مناجات میکند و دیگر مانند همیشه در کمین ماهیها نیست.
ماهی جرئتی به خود داد و پیشتر آمد و دید که ماهیخوار بازهم توجهی به او ندارد و دارد با خودش حرف میزند. این بود که ماهی او را صدا زد و پرسید: «چه شده؟ چرا گربه و زاری میکنی؟ مگر بلایی به سرت آمده؟»
ماهیخوار جواب داد: «اگر بلایی از آسمان بر سرم آمده بود باز بهتر بود. اما من خودم بلا را به خود خریدهام، من دیگر پیر شدهام، گوشهایم درست نمیشنود، چشمهایم خوب نمیبیند، زانوهایم میلرزد و از بس به ماهیها بدی کردهام امروز یار و یاوری و پرستاری هم ندارم، همه مرا مرغ گناهکار و مردمآزار میدانند، همه از من میترسند و حالا که میبینم نزدیک است عمرم تمام بشود از بدیهای خود شرم دارم و از خدا آمرزش میخواهم.»
ماهی کمی دلش سوخت. ولی از کینهای که داشت گفت: «راست میگویی، خیلی در حق ماهیها ظلم کردهای. تا موقعی که جوان بودی فقط به فکر خوشی خودت بودی و خیال میکردی هرچه از هر جا به دستت افتاد باید بخوری، چرا مرغهای دیگر این کار را نمیکنند؟ مگر مرغ در صحرا کم است و مگر روزی حلال کم است که میآمدی ماهیهای بیچاره را میگرفتی؟ اما خوب، حالا هم زیاد غصه نخور، اگر بهراستی پشیمان شده باشی و دیگر مردمآزاری نکنی خدا خودش تو را میبخشد.»
ماهیخوار گفت: «بله خدا میبخشد. اما خدا حق خودش را میبخشد حق مردم را که نمیتواند ببخشد. من از روی نادانی به ماهیها بدی کردهام، الآن ماهیهای زیادی توی آب هستند که من پدر یا پسر یا دختر یا عمه و خاله آنها را خوردهام و آنها مرا نمیبخشند، من از این میترسم که آنها از گناه من صرفنظر نکنند و روز قیامت گرفتار شوم.»
ماهی گفت: «خوب، حالا میخواهی چهکار کنی، آیا میخواهی دوباره آن ماهیها را زنده کنی و تحویل بدهی؟»
ماهیخوار گفت: «نه، این کار را نمیتوانم. ولی امروز برای همین به اینجا آمدم که به ماهیها پیغام بدهم، همه بیایند و جمع شوند تا من عذری که دارم بگویم و از آنها طلب عفو کنم، آنوقت اگر قبول کردند آنقدر از صحرا برایشان گندم و برنج و میوه و خوراکی بیاورم تا حق آنها ادا شود و عوض بدیهای گذشته خوبیهای بسیار بکنم تا ایشان از من راضی شوند.»
ماهی حرفهای ماهیخوار را باور کرد و گفت: «حالا که اینطور است من میروم این خبر را میبرم و جوابش را میآورم.»
ماهی رفت چند تا از ماهیها را صدا زد و گفت: «یک مرغ ماهیخوار آمده لب آب و میگوید توبه کرده و میخواهد از همه عذرخواهی کند و خونبهای عزیزان ما را بدهد تا خدا او را ببخشد. حالا بیایید برویم تا عذرخواهی کند.»
ماهیها گفتند: «اگر راست بگوید و بهراستی پشیمان شده باشد حرفی است، اما خیلی مشکل است کسی که یکعمری مردمآزاری کرده و خون و مال مردم را خورده و عادت کرده، حالا به این آسانی دست از کارهای زشت خود بردارد. اصلاً مرغ ماهیخوار همیشه مرغ ماهیخوار است. ما این حرفها را باور نمیکنیم.»
ماهی گفت: «نه، کینه نداشته باشید. وقتی کسی پشیمان شد و توبه کرد باید توبهاش را قبول کرد وگرنه وقتی از بخشش مأیوس بشود دوباره لج میکند و مردمآزاری را از سر میگیرد و آنوقت ما هم گناه داریم که برای توبه کردن به او کمک نکردهایم.»
ماهیها گفتند: «تو هنوز مردم را نمیشناسی. توبه و پشیمانی آن است که وقتی کسی توانایی دارد بدی نکند وگرنه وقتی کسی زور مردمآزاری ندارد توبهاش توبه نیست، این توبه یکجور حیله است که باز یکطور دیگر استفاده کند، همه گناهکارها وقتی پیر میشوند توبه میکنند و همان حرفهایی را که در زمان جوانی از پیرها قبول نمیکردند همان حرفها را میزنند، چطور ماهیخوار تا حالا نمیدانست این کارها گناه دارد و حالا که پایش لب گور است حالا فهمید؟»
ماهی گفت: «حالا بعد از همه این حرفها آیا اگر همه جمع شویم و او عذرخواهی کند و گناهان خود را پاک کند چه عیبی دارد؟»
ماهیها جواب دادند: «عیبش این است که ما حرف ماهیخوار را باور نمیکنیم و فکر میکنیم این هم یکجور حیله است که میخواهد ما را به دام بیندازد. ولی اگر تو خیلی دلت میسوزد برو به او بگو ماهیها میگویند سخنرانی و عذرخواهی لازم نیست، توبه کردن هم جنجال و هیاهو نمیخواهد، تو اگر راست میگویی تا آخر عمرت ماهی نگیر ما از تو راضی هستیم. گندم و برنج هم خودت بخور که از گرسنگی نمیری.»
ماهی که دلش به حال ماهیخوار سوخته بود برگشت و به ماهیخوار گفت: «من رفتم و پیغام تو را بردم. راستش این است که ماهیها به تو اعتماد ندارند و میگویند اگر تا آخر عمر دیگر ماهیها را اذیت نکنی از تو راضی میشوند و دیگر آمدن آنها پیش تو لازم نیست.» و ماهیخوار شروع کرد به گربه کردن و گفت: «دیدی من چقدر بدبختم که حالا هم که توبه کردهام باور نمیکنند، من این درد دل را به کجا ببرم و به چه کسی بگویم که مردم حتی یک پیر پشیمان را هم نمیبخشند. ایوای که چه دورهای و چه روزگاری شده! هیچکس حرف هیچکس را باور نمیکند، میبینی مردم چقدر بیانصاف شدهاند، آنها خودشان قبول دارند که من زور مردمآزاری ندارم. ولی بازهم حاضر نمیشوند با من روبرو شوند و دو کلمه حرف مرا بشنوند، من اگر میخواستم ماهی بگیرم که دیگر این عجز و التماس لازم نبود.»
ماهی بیشتر متأثر شد و گفت: «راست میگویی. من هم هیچوقت ندیدم مرغ ماهیخوار اینطور به ماهیها احترام بگذارد. معلوم است که نیت بدی نداری. ولی خوب، ماهیها احتیاط میکنند، مارگزیده از ریسمان سیاهوسفید میترسد.»
ماهیخوار گفت: «معلوم است که تو ماهی چیزفهمی هستی و خوب به درد دل من میرسی، اگر همه مثل تو بودند دنیا گلستان میشد. حالا برای اینکه خوب خاطرجمع بشوند، من در اینجا در حضور تو قسم میخورم و خدا را شاهد میگیرم که هیچ قصد بدی ندارم و فقط میخواهم چند کلمه با ماهیها حرف بزنم تا این عقده از دلم بیرون برود و راحت باشم، حالا خوب شد؟ قسم هم خوردم.»
ماهی گفت: «من پیغام تو را بردم و جواب را آوردم، اما آنها از هیکل تو وحشت دارند، از گردن بلند و نوک دراز تو میترسند، چه باید کرد، آنها میگویند ما و ماهیخوار از جنس هم نیستیم و ماهی خوراک ماهیخوار است و کسی که عقل دارد با ناجنس راه نمیرود. زیرا ممکن است ناگهان طبیعت ماهیخواری تو به جنبش بیاید و کار خود را بکند.»
ماهیخوار گفت: «خوب، یک کار میکنیم از همه کارها بهتر، تو که با باانصافی هستی برو از ته آب یک رشته از آن علفهای محکم بیار تا بگویم چه باید کرد.»
ماهی رفت یک رشته دراز علف آورد.
ماهیخوار گفت: «حالا من سرم را میگذارم کنار جوی آب، تو هم این رشته را بیار و محکم بر گلوی من ببند که اصلاً هیچ ماهی نتواند از گلوی من پایین برود و فقط دهان من برای حرف زدن آزاد باشد، آنوقت برو ماهیها را خبر کن تا بیایند و با خاطرجمع و خیال راحت به حرفهای من گوش بدهند. من هم عذرخواهی کنم و توبه خود را بگویم و بعد بروم خوراکها را بیاورم توی آب بریزم و بدانیم که در این چند روز عمر باقیمانده دیگر ما باهم یکرنگ و مهربان هستیم.»
ماهی فکری کرد و با خود گفت: «بد نیست، دیگر هیچ بهانهای باقی نمیماند، گردنش را محکم میبندم و بعد ماهیها بی ترس و واهمه میآیند باهم آشتی میکنند و بعد ما و او هر دو طرف راحت میشویم، ثواب هم دارد.» ماهی رشته را برداشت و آمد که گردن ماهیخوار را ببندد ماهیخوار هم فرصت را غنیمت شمرد و ماهی را گرفت و خورد و قدری هم آب رویش خورد و زیر لب گفت: «خوب، این خوراک امروزمان، تا فردا هم خدا بزرگ است. شاید بازهم یک ماهی احمق پیدا شود و حرف ما را باور کند.»