قصه-آموزنده-مرزبان-نامه-شغال-خرسوار

قصه آموزنده‌ی شغال خرسوار / قصه‌های مرزبان‌نامه

قصه آموزنده شغال خرسوار

قصه‌های مرزبان‌نامه

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده-متن

روزی بود و روزگاری بود. یک شغال مردم‌آزار بود که در غاری در زیر تل خاکی در کنار یک باغ انگور خانه داشت و هرروز از سوراخ راه‌آب برای انگور خوری به باغ می‌رفت و چون نمی‌توانست از رنگ و شکل انگورها بفهمد که کدام خوشه رسیده و شیرین است و کدام هنوز نرسیده و ترش است این بود که انگورها را خوشه خوشه با دهانش امتحان می‌کرد؛ هر خوشه‌ای که رسیده و شیرین بود می‌خورد و هرکدام که ترش بود با دست و دهانش له می‌کرد و پای درخت می‌ریخت. به خیال خودش کار خودش را آسان می‌کرد که دیگر فردا وقت خود را صرف آزمایش آن‌ها نکند و عقلش نمی‌رسید که انگورهای ترش هم چند روز بعد رسیده و شیرین خواهند شد.

صاحب باغ که هرروز می‌دید مقداری انگورهای شیرین خورده شده و انگورهای ترش هم له و پنجه‌کش شده از دست شغال به تنگ آمد و چند بار درصدد برآمد شغال را بزند ولی شغال تا بودن باغبان را حس می‌کرد از همان راهی که آمده بود فرار می‌کرد.

باغبان که می‌دانست شغال راه دیگری ندارد و از سوراخ راه‌آب می‌آید فکری کرد و یک تخته‌ی سنگین به انداز سوراخ راه‌آب تهیه کرد؛ یک میخ بلند هم بالای سوراخ به دیوار کوبید! نخ محکمی به تخته بست‌ و یک روز صبح زود به باغ رفت. در باغ را محکم بست، نخ را روی سیخ انداخت و تخته را بر بالای آن آویزان کرد و سر نخ را که خیلی دراز بود خودش گرفت و بی‌حرکت و بی‌صدا پشت درختی در کمین نشست. همین‌که شغال آهسته‌آهسته از سوراخ راه‌آب توی باغ رسید و هر طرف را نگاه کرد و با خیال راحت خواست به سراغ انگور برود باغبان نخ را رها کرد و تخته پایین افتاد و سوراخ راه‌آب بسته شد. آن‌وقت چوبی برداشت و دنبال شغال دوید و چون راه فرار نبود عاقبت به شغال رسید و آن‌قدر او را زد تا شغال از تاب‌وتوان افتاد. شغال وقتی دید از فرار نتیجه‌ای حاصل نمی‌شود خود را به مردن زد و بی‌حرکت افتاد. باغبان چند بار لاشه شغال را به این پهلو و آن پهلو انداخت و

چون خیال کرد مرده او را با بیل برداشت و از باغ بیرون انداخت.

شغال کوفته و خسته ساعتی بی‌حرکت افتاده بود و بعد که دید از باغبان اثری نیست پای‌کشان از باغ دور شد و به سراغ گرگی که در جنگلی دورتر زندگی می‌کرد و با او آشنایی داشت رفت تا اندکی استراحت کند و به کمک گرگ از باغبان انتقام بکشد.

گرگ همین‌که شغال را به این حال‌وروز دید تعارف کرد و پرسید: «چه عجب شد که یاد ما کردی، این چه حالی است که می‌بینم، انشاء الله که بلا دور است.»

شغال سرگذشت خود را شرح داد و گفت: «حالا می‌خواهم انتقام خود را از باغبان بگیرم و تو در عالم دوستی باید به من کمک کنی.»

گرگ که نمی‌خواست جان خود را برای یک شغال به خطر بیندازد ولی می‌خواست دوستی او را برای روز مبادا نگاه دارد بنای زبان‌بازی را گذاشت و پس‌ازاینکه از دیدار شغال اظهار خوشحالی بار کرد گفت: «ای دوست عزیز، در برابر دوستی و محبت تو جان من ارزشی ندارد، من خود را به آب‌وآتش خواهم زد و پوست از تن باغبان خواهم کند، اگر باغبان از آهن و پولاد هم باشد با چنگ و دندان او را پاره‌پاره خواهیم کرد…»

در این موقع گرگ با خود فکر کرد که: «با این ترتیب دارد زیادی می‌شود. بهتر است قدری هم شغال را سرزنش کنم تا توقع زیادی از من نداشته باشد.» این بود که صدای خود را کمی آهسته کرد و با ملایمت گفت: «اما ای شغال عزیز حالا که کسی اینجا نیست و خودمانیم، راستی تو هم کمی بی‌انصافی کرده‌ای و باغبان را سر لج انداخته‌ای وگرنه خوردن چند خوشه انگور چیز مهمی نیست. تو به قول خودت یک خوشه را خورده‌ای و ده خوشه را له کرده‌ای و من بااینکه گرگم و زورم به همه می‌رسد وقتی توی گله گوسفند می‌افتم فقط یکی را می‌برم و دیگر مثل تو دوتای دیگر را بی‌جان نمی‌کنم. باوجوداین باید فکری برای این باغبان کرد، اصلاً این آدم‌ها خیلی پررو شده‌اند. همین باغبان یک طویله گاو و گوسفند دارد ولی نمی‌تواند ببیند که یک‌کاسه ماستش را گربه خودش بخورد. پس ما چه‌کارهایم؟ گرگ که نمی‌تواند چوب درخت بخورد، شغال هم که نمی‌تواند. سنگ و کلوخ بخورد، آدم‌ها همین بلدند دور باغشان را دیوار بکشند و گوسفندها را در طویله حبس کنند و آن‌وقت برای یک خوشه انگور چوب را بردارند و شغال را بزنند…»

حالا دیگر شغال کاملاً به دوستی و همدردی گرگ امیدوار شده بود. گرگ هم برای اینکه عذری آورده باشد و مجبور نشود کاری برای شغال انجام دهد رفت صحبت را عوض کرد و گفت: «ای دوست عزیز، می‌بینی که من در فداکاری و جان بازی حاضرم. اما یک موضوعی هست که باید به تو بگویم و آن این است که غذای سه روز خود را خورده و روزه گرفته‌ام. اما امروز که تو میهمان عزیز بر من واردشده‌ای باید غذایی پیدا کنم و از تو پذیرایی کنم و خودم هم روزه را بگشایم. ناچار باید تو در اینجا بمانی و من به صحرا بروم بلکه شکاری به چنگ بیاورم و خود را آماده کنم. بعد نقشه انتقام را بکشیم زیرا با شکم گرسنه نمی‌شود به جنگ رفت.»

شغال گفت: «البته فرمایش شما صحیح است، با شکم گرسنه جنگ نمی‌توان کرد. ولی فکر تازه‌ای به خاطر من رسیده ببین چطور است: من در این نزدیکی با خری آشنا هستم که به‌قدر کافی چاق است و برای خوراک دو سه روز ما بس است و این خر مال همان باغبان است، من می‌روم او را گول می‌زنم و با وعده‌های خوش او را به این جنگل می‌آورم. آن‌وقت تو او را شکار می‌کنی و با یک تیر دو نشان زده‌ایم، هم خوراکی به دست آورده‌ایم و هم انتقام کوچکی از باغبان گرفته شده است.»

گرگ گفت: «بسیار خوب است، کار از این بهتر نمی‌شود. هم خر را می‌خوریم هم بعد حساب صاحب خر را می‌رسیم، اما باید مواظب باشی که خیال بدی در دل درراه نیابد زیرا خر آن‌قدرها هم که مردم می‌گوید خر نیست، ببین چگونه با همه خر بودنش بهتر از ما زندگی می‌کند، روز کار می‌کند و شب می‌خوابد، باغبان‌ هم او را تیمار می‌کند و خانه مرتب دارد و مثل ما دربه‌در و آواره نیست.»

شغال گفت: «یعنی می‌خواهی بگویی که چون ما کار نمی‌کنیم و مفت می‌خوریم بدبخت‌تر از خر هستیم؟ حالا صبر کن و ببین که همین من که شغال بیکاری هستم چگونه خرسواری هم خواهم کرد. تو فقط منتظر باش تا من همراه خر برگردم.» این را گفت و رو به آبادی روانه شد.

شغال آمد تا نزدیک آبادی بر در آسیایی که گندم‌های مردم ده را آرد می‌کرد خر را دید. خر تازه از راه رسیده بود و دو لنگه گندم را از پشت او برداشته بودند و از رنج راه و بار سنگین خسته‌وکوفته بود. شغال همچنان که می‌لنگید بیشتر رفت و به خر گفت: «ای برادر حالت چطور است امیدوارم احوالت خوب باشد. اما به نظرم پکر و غمگینی، چرا؟ مگر چه غصه‌ای داری؟

خر جواب داد: «چیز تازه‌ای نیست. خلی خسته‌ام، از راه دور آمده‌ام، گندم به آسیاب آورده‌ام، زیاد راه رفتم، نمی‌دانم. حالم خوش نیست، همین است، قسمت ما همیشه بار کشیدن و خسته شدن است.»

شغال گفت: «نه عمو جان، اختیارداری، چطور همیشه همین است. این حرف‌ها کدام است؟ حیوان که همه‌اش برای بار کشیدن درست نشده، تو خودت به خودت ظلم می‌کنی، پس این‌همه حیوان که توی صحرا ورجه‌ورجه می‌کنند و خوش می‌خورند و خوش می‌خوابند مگر از آسمان آمده‌اند، آن‌ها هم مثل من و تو هستند.. اصلاً تو از روز اول خودت آدم‌ها را بدعادت کرده‌ای. کسی که از روز اول بار کشید و حرف نزد می‌خواهند تا آخر بار بارش کنند. حیوان باید خودش بفهمد چکار کند. وگرنه این‌همه حیوان وحشی، این‌همه گورخر و آهو و حیوان صحرایی که توی بیابان هستند، این‌همه حیوان که توی خشکی و دریا زندگی می‌کنند مگر برای مردم حمالی می‌کنند؟ تازه آخرش چه؟ آخرش هم می‌گویند خر است، الاغ است و نمی‌فهمد، هیچ‌کس نمی‌گوید شغال خر است چون‌که شغال بار نمی‌کشد. اما الاغ که بار می‌کشد تازه می‌گویند خر هم هست، نفهم هم هست!»

خر جواب داد: «بله، درست است، اما من دیگر چاره‌ای ندارم، راه علاجی ندارم، من اسیر و ذلیل آدم‌ها شده‌ام، دیگر مردم همیشه الاغ‌ها را خر حساب می‌کنند. اما مقصود تو را هم نمی‌فهمم؟ تو که هرگز بار نمی‌کشی و کار نمی‌کنی چطور شده که امروز به درد من رسیده‌ای! راست است که من هرگز از تو بدی ندیده‌ام. اما بعضی از حیوانات هم خیلی بدجنس هستند و من بااینکه از آدم‌ها خیری ندیده‌ام به حیوانات هم زیاد امیدوار نیستم و تعجب می‌کنم که چطور شده امروز تو برای من همدردی می‌کنی.»

شغال گفت: «بیچاره خر، خیلی دلم برایت می‌سوزد، ببین حیوان بیچاره را از بس بار روی پشتش گذاشته‌اند دیگر اصلا عقل از کله‌اش پرواز کرده. آخر عمو جان، من که از تو طمعی ندارم، من که حیوان درنده نیستم؛ اگر مرغ بودی، خروس بودی می‌گفتی خوب شاید شغال قصدی و غرضی داشته باشد. اما من که اصلاً مدتی است گیاه‌خوارم چه غرضی می‌توانم داشته باشم، می‌دانی من چه می‌خورم؟ میوه جنگل، گاهی هم انگور، اصلاً با مرغ و خروس هم کاری ندارم چون‌که آن‌ها هم بدبخت هستند و نباید در حقشان ظلم کرد. اما می‌دانی چرا این حرف‌ها را می‌زنم؟ علتش این است که من سال‌هاست توی جنگل زندگی می‌کنم، همین‌جا است، نزدیک است، یک جنگل پر از درخت میوه و یک صحرای پر از علف است، من آنجا زندگی می‌کنم، خیلی هم خوشحالم و اینکه می‌بینی گاهی توی آبادی می‌آیم برای این است که فقط از تنهایی دلم می‌گیرد. آخر هر چه باشد من حیوان اهلی هستم. چون مدتی توی آبادی بوده‌ام به خرها، گربه‌ها، گوسفندها و حیوانات اهلی دل‌بستگی دارم. گاهی می‌خواهم آن‌ها را ببینم، اما وقتی می‌آیم و می‌بینم مثلاً تو این‌قدر کار می‌کنی و زحمت می‌کشی و در عوض، کاه خشک و علف خشک می‌خوری دلم می‌سوزد، غصه می‌خورم که چرا شماها این‌طور بدبخت هستید. دلم می‌خواست همه را ببرم توی جنگل، بخوریم و بخوابیم و بازی کنیم و حرف بزنیم و خوش باشیم؛ وقتی ظلم آدم‌ها را می‌بینم، این کوچه‌های تنگ، این باغ‌های دیوار کشیده، این طویله‌های سربسته و تاریک را می‌بینم وحشت می‌کنم و باز به صحرای سبز و جنگل پر ناز و نعمت خودم برمی‌گردم… امروز اتفاقاً به تو رسیدم و صحبت به اینجا کشید. اگر تو هم تصمیم می‌گرفتی خودت را از بند اسیری و حمالی آدم‌ها آزاد می‌کردی و می‌آمدی برویم توی جنگل سبز، دیگر همیشه آنجا خوش بودیم. آخ که نمی‌دانی چقدر خوراکی‌های تروتازه توی این بیابان و جنگل ریخته و آزاد بودن و بیکار بودن و ول گشتن توی صحرا چه عالم خوشی دارد. حالا اگر دلت می‌خواهد بیایی تا آسیابان نیامده بیا از همین‌جا باهم برویم و یک‌عمر راحت و آسوده زندگی کنیم.»

خر از این حرف‌ها دلش به شوق آمد و دهنش آب افتاد و دلش برای سبزه‌ها و علف‌های تروتازه غش رفت و دیگر طاقت سؤال و جواب نیاورد، باغبان و آسیابان را فراموش کرد و با شغال به راه افتاد. چند قدم که رفتند شغال گفت: «می‌بینی پای من می‌لنگد؟ دیروز هوس کردم گردو بخورم. از یک درخت گردو بالا رفتم ولی افتادم پایین و پایم درد گرفت، اگر تو آنجا بودی، روی پشت تو می‌ایستادم و صدتاصدتا گردو از درخت می‌چیدم، حالا هم اگر من را نیم ساعت روی پشت خودت سوار کنی تا برای لنگیدن من معطل نشویم می‌توانیم زودتر به مقصد برسیم.»

خر گفت: «خواهش می‌کنم، بفرما سوار شو من هرروز صدبار می‌برم تو که از یک توبره گاه هم سبک‌تری، چه‌بهتر که من هم خدمت کوچکی کرده باشم. اصلاً وقتی خر هست پیاده نباید رفت.»

شغال جستی زد و بر پشت خر سوار شد و رفتند و رفتند تا به نزدیکی جنگل و سبزه‌زار رسیدند. منظره جنگل و درخت‌ها و سبزه‌ها بسیار زیبا بود. اما خر که چشم از درخت‌های روبه‌رو برنمی‌داشت ناگهان نگاهش به گرگ قوی‌هیکلی افتاد که پهلوی درختی ایستاده و از دور آن‌ها را نگاه می‌کند. خر دلش فروریخت و از ترس دست‌وپایش لرزید و مقصود شغال را از این‌همه زبان‌بازی فهمید و جان خود را درخطر دید و فکر کرد که به قول شاعر «علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد»، این بود که برای نجات خودش حیله‌ای به خاطرش رسید و همان‌جا ایستاد.

شغال که چرب‌زبانی خود را کارگر افتاده و مراد خود را نزدیک می‌دید پرسید: «پس چرا نمی‌روی؟ اگر خسته شدی من پیاده شوم و باهم برویم.»

خر گفت: «نه، خواهش می‌کنم همان بالا بنشین ولی یک موضوعی هست که یادم می‌آید و باید برای آن فکری بکنم.»

شغال کمی دلواپس شد و گفت: «بگو، چه موضوعی؟»

خر گفت: «موضوع این است که هر چه فکر می‌کنم این صحرا و این جنگل از بهشت هم بهتر است و من خیلی نادان بودم که تا حالا در ده کار می‌کردم و به اینجا نمی‌آمدم. راستش این است که من اول از حرف‌های تو شک داشتم ولی حالا یقین کردم که در اینجا تا آخر عمر به ما خوش خواهد گذشت.»

شغال گفت: «بسیار خوب، من هم که گفتم، حالا چرا پیش نمی‌روی؟»

خر گفت: «عیب کار در این است که من یک‌چیز خیلی مهم و خیلی عزیز را که واجب است همراه خودم بیاورم فراموش کرده‌ام و می‌بینم اگر یک روز در آبادی نباشم و فردا بخواهم بروم آن را بیاورم آن‌وقت باغبان از قصد فرار من خبردار می‌شود و مرا در طویله زندانی می‌کند و دیگر تنهایم نمی‌گذارد. پس بهتر این است که همین امروز تا باغبان قصد مرا نفهمیده برگردم و امانت عزیز خود را بردارم و یک‌باره با خیال راحت به این جنگل کوچ کنم و دیگر هرگز احتیاجی به ده و آبادی نداشته باشم.»

شغال گفت: «عجب است که تو می‌خواهی ناز و نعمت نقد و موجود را به هوای یک‌چیز موهوم از دست بگذاری. شاید در آبادی اتفاق بدی بیفتد. مگر آن چیز عزیز که می‌گویی به چه‌کار می‌آید؟»

خر گفت: «آن چیز مهم چیزی است که آسایش و آرامش و خواب و راحت من به آن مربوط است و آن پندنامه ارثی و خانوادگی من است که باید همیشه همراهم باشد و شب موقع خوابیدن زیر سرم بگذارم و اگر نگذارم خواب‌های پریشان می‌بینم و تا آن نسخه خط پدرم همراه من نباشد در بهشت هم خیالم راحت نیست. باید بروم آن وصیت‌نامه را بردارم و بیاورم و دیگر هیچ کاری در آبادی ندارم.»

شغال در دل گفت: «هر چه باشد خر است و اسمش همراه خودش است، حالا که چنین عقیده‌ای دارد کاری نمی‌شود کرد. اما اگر تنها برود ممکن است برنگردد، من هم همراهش می‌روم تا به برگشتن وادارش کنم.» این بود که به خر گفت: » بسیار خوب، فکر خوبی داری، عمل کردن به نصیحت پدران دلیل عقل است و اگر از آن پندها و نصیحت‌ها به من هم بگویی خوشحال می‌شوم.»

خر گفت: «پندنامه دارای چند نصیحت است: اول اینکه همیشه این پندنامه را همراه خود داشته باش تا از عمر خود خیر ببینی. اما سه نصیحت دیگر را فراموش کرده‌ام چون‌که حافظه من کم است و وقتی پندنامه را آوردم برایت می‌خوانم.»

شغال گفت: «بسیار خوب، پس برویم و زود برگردیم.»

خر مانند مرغی که از قفس پریده باشد یا اسب چموشی که افسار بریده باشد با شتاب به‌طرف آبادی برگشت. آمد و آمد و همین‌که نزدیک ده رسید گفت: «حالا بقیه آن سه پند هم یادم آمد.» شغال با اشتیاق بسیار گفت: «خواهش می‌کنم آن‌ها را به من هم یاد بده.»

خر گفت: «پند دوم آن است که در زندگی هر بدی یک بدتری هم دارد و چون وضع بدی داشته باشی مواظب باش به بدتر گرفتار نشوی.»

شغال گفت: «حرف بدی نیست، خوب پند سوم چیست؟» خر گفت: «پند سوم آن است که اگر دوست دانا پیدا نکردی باز دشمن دانا از دوست نادان بهتر است. زیرا دشمن دانا ممکن است عیب تو را بگوید و خودت را اصلاح کنی. اما دوست نادان بد و خوب کار خودش را هم نمی‌داند تا چه رسد به این‌که برای تو فایده‌ای داشته باشد.»

شغال گفت: «این حرف‌ها را همه بلد هستند. دیگر پندنامه آوردن لازم نبود.»

خر گفت: «موضوع مهم این است که نسخه خطی آن گران‌بها است و یادگار خانوادگی است و حالا می‌فهمی که فایده هم دارد.»

شغال گفت: «بسیار خوب، پند چهارم چیست؟»

در این موقع به دم دروازه ده رسیده بودند و خر گفت: «خوب گوش‌هایت را باز کن که پند چهارم بسیار مهم است: پند چهارم این است که از همسایگی گرگ و دوستی شغال پرهیز کن که کسی از گرگ، رحم و انصاف و از شغال وفا و یکرنگی ندیده است.» و برای همین بود که من وقتی گرگ را در جنگل دیدم از دورویی و بدجنسی تو باخبر شدم و فهمیدم که خانه و زندگی و کار خودم از آن ولگردی و خوش‌گذرانی که تو وعده آن را می‌دادی بهتر است.»

شغال وقتی این حرف را شنید فهمید که خر حرف‌های او را باور نکرده و دروغ‌های او را فهمیده و آوردن پندنامه بهانه‌ای بوده که خر به آبادی برگردد و حالا خودش با همه زیرکی فریب خر را خورده است. این بود که زود از پشت خر به زمین جست و پا به فرار گذاشت. اما دیگر دیر شده بود. سگ‌های ده او را دنبال کردند و او را به مکافات مرغ‌ها و خروس‌ها و انگورهایی که دزدیده بود رساندند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *