قصه آموزنده سه دزد حریص
قصههای مرزباننامه
نگارش: مهدی آذریزدی
روزی بود و روزگاری بود. سه نفر دزد بودند که باهم شریک شده بودند و در دزدیدن مال مردم باهم کمک میکردند و باهم میخوردند. مثل بیشتر دزدها و جیببرها که دستهبندی دارند و حیلههایی به کار میبرند تا چیزی از مال مردم بدزدند، آنها هم در شهر کوچکی که زندگی میکردند دستهای تشکیل داده بودند و بعضی از کارهایشان این بود که در کوچهها مواظب مردم میشدند تا ببینند چه کسی پول زیادی همراه دارد. وقتی کسی چیزی میخرید و بقیه پولش را در جیب میگذاشت آن شخص را نشان میکردند دنبالش میرفتند تا به کوچه خلوتی برسد. آنوقت یکی از دزدها میرفت جلو آن شخص و محکم به او تنه میزد. آن شخص میگفت: «آقا، این چطور راه رفتن است مگر جلو پای خودت را نمیبینی؟» دزد اولی جواب میداد: «فضولی موقوف، زیاد هم حرف بزنی با مشت توی مغزت میزنم.» آن شخص هم عصبانی میشد و میگفت: «عجب آدم بیتربیتی هستی!» دزد هم جواب میداد: «به من میگویی بیتربیت، بیتربیت خودتی، تو جرئت میکنی به من فحش بدهی؟» و جلو میرفت و با آن شخص به دعوا و کتککاری میپرداخت. آنوقت دو نفر دزد همدست او هم پیش میآمدند و مثلاینکه از موضوع خبر ندارند میپرسیدند: «چه شده؟ چرا دعوا میکنید» و از آن شخص که میدانستند پول همراه دارد پشتیبانی میکردند و میگفتند: «حق با آقا است، ولی حالا خواهش میکنیم یکدیگر را رها کنید» و کمک میکردند تا آن شخص را از دست دزد اول که همدست خودشان بود نجات بدهند. ولی در ضمن این حقهبازی پولهای جیب او را میدزدیدند و چون آن شخص اوقاتش تلخ شده بود و در فکر دعوا بود نمیفهمید و بعدازاینکه آنها میرفتند میفهمید آنها جیببر و همدست بودهاند. این یک حقهبازیشان بود.
یکی از حیلههای دیگرشان این بود که میرفتند دکانی، مغازهای را چشمگیر میکردند که اطراف آن خلوت باشد و صاحب مغازه تنها باشد؛ آنوقت دو نفرشان در خارج دکان به تماشای چیزی مشغول میشدند. یا مثل رهگذرها راه میرفتند و یکی از آنها به مغازه وارد میشد و چیز کوچک و ارزانی میخرید و پول آن را میداد. وقتی جای پولهای مغازه را یاد میگرفت میرفت بیرون در گوشهای میایستاد. دزد دومی وارد میشد و چیزی میخرید ولی پولش را نمیداد و جنس را برمیداشت و از دکان خارج میشد، هر چه صاحبدکان او را صدا میزد محل، نمیگذاشت و میرفت. ناچار صاحبدکان دنبال او میدوید و میگفت: «آقا پول جنس را ندادی.» بازهم جوابی نمیداد و میرفت تا صاحبدکان از مغازهاش دور میشد و به او میرسید. آنوقت دزد دومی میایستاد و میگفت: «ببخشید، فراموش کردم، پولش چقدر میشود؟» صاحبدکان میگفت مثلاً: «صد ریال» آنوقت دزد حقهباز پنج ریال میداد و میگفت: «بیشتر از این ارزش ندارد» و بازهم راه خود را میگرفت که برود. صاحب مغازه اوقاتش تلخ میشد و میگفت «آقا اینکه وضع چیز خریدن نیست، قیمتش همین است که گفتم…» باز دزد دومی چیزی میگفت و صاحبدکان را معطل میکرد و در این هنگام دزد اولی که جای پولهای مغازه را یاد گرفته بود میرفت پولها را برمیداشت و میرفت و بعدازاینکه او میرفت دزد سومی پیش میآمد و صاحب مغازه را با دزد دومی آشتی میداد و جنسش را پس میدادند و میرفتند.
صاحبدکان هم به مغازهاش برمیگشت و جنس را سر جایش میگذاشت و بعد از مدتی میفهمید که پولهایش را بردهاند و آنوقت میفهمید که آن مشتریها دزد بودهاند و همدست بودهاند و با این حقهبازیها دخل مغازه را بردهاند.
سه دزد حریص بسیاری حیلههای دیگر هم به کار میزدند و آنقدر از این کارها در شهر کوچک خودشان کردند تا چند بار گیر افتادند و چون چند بار هم به زندان رفتند و بازهم دست از دزدی برنداشته بودند حاکم شهر دستور داده بود آنها را وارونه سوار الاغ کنند و دور شهر بگردانند تا مردم هم آنها را بشناسند. این بود که دیگر همهجا رسوا شده بودند و مردم آنها را شناخته بودند و ناچار باهم قرار گذاشته بودند بروند در خارج شهر و در دهات دزدی کنند.
سه دزد همدست از شهر خارج شدند و به دهات رفتند. اما در دهات همه مردم یکدیگر را میشناسند و چراغ دروغ و دغل زودتر خاموش میشود. باوجوداین سه دزد همدست که سواد و تربیت نداشتند و تن خود را به کار عادت نداده بودند بازهم دزدی میکردند و رسم دنیا این است که کار بد رسوایی را همراه میآورد و رسوایی بدبختی را. این بود که در ده هم آنها را شناختند و وقتی دیدند در دهات هم با دزدی نمیشود زندگی کرد قرار گذاشتند بروند در بیابانها و راهزنی کنند.
چند بار از رهگذران و مسافران چیزهایی گرفتند و مدتی گذشت تا یک روز که دکاندار یکی از دهات برای خرید جنس به شهر میرفت، خودش بود و الاغش و مقداری پول نقد که یک سال جمع کرده بود و میبرد تا از شهر جنس بخرد و به ده برگردد. دزدها در خرابههای بر سر راه کمین کرده بودند. همینکه مرد مسافر مقابل خرابه رسید راهش را بستند، پولهایش را گرفتند و میخواستند خودش را هم بکشند اما التماس کرد که: «زن و بچه دارم و گناهی ندارم.» گفتند: «بسیار خوب، چون دیگر چیزی نداری کشتن تو هم دردی از ما دوا نمیکند اما برای اینکه ما را گیر نیندازی باید در همین خرابه بمانی.» دستوپایش را بستند و در خرابه انداختند و الاغش را و خورجین پولش را برداشتند و ازآنجا رفتند تا دور از آن جاده بر در غار کوهی که بیشتر مخفیگاهشان بود منزل کردند. پولها را شمردند و چون چیزی از خوردنی باقی نمانده بود قرار گذاشتند یکی از آنها به آبادی برود و خوراکی بخرد و بیاورد.
در این موقع بر سر اینکه کدامیکی برود اختلاف پیدا کردند. یکی میگفت «تو برو» آن دیگری میگفت «تو برو»، عاقبت دو نفر که قویتر بودند یکی را که ضعیفتر بود وادار کردند به آبادی برود و خوراک بخرد اما او گفت: «حالا که بعد از مدتی به پولوپلهای رسیدیم میترسم وقتی من برمیگردم شما پولها را برداشته باشید و رفته باشید و باید پولها را من همراه ببرم.»
دو دزد دیگر گفتند: «معلوم میشود تو خودت غرضی داری و میخواهی با این بهانه پولها را برداری و فرار کنی.» چون رسم دنیا این است که اشخاص نادرست و بدکار باید همیشه در عذاب و ناراحتی باشند. خودشان هم به یکدیگر اعتماد ندارند. آنها هم همه از مردم میترسیدند و خودشان هم هریکی از دوتای دیگر میترسید.
عاقبت دزد اولی پیشنهاد کرد: «حالا که اینطور است و شما به من اعتماد ندارید پس پولها را قسمت کنیم و من سهم خود را همراه برم تا خیال همه راحت باشد.» دو دزد دیگر گفتند: «مانعی ندارد اما ممکن است در آبادی کسی تو را بشناسد و وقتی ببیند پول زیادی همراه داری گرفتار شوی اما پول کم همیشه خطرش کم است و مفلس در امان است. بهناچار دزد ضعیفتر، این دلیل را قبول کرد و به راه افتاد که برود از شهر خوراک بیاورد. وقتی او رفت و دو دزد دیگر باقی ماندند چون همیشه شخص غایب گناهکارتر است بنا کردند درباره او حرف زدن. یکی به دیگری گفت: «اصلاً معلوم نیست ما این آدم بیعرضه را برای چه با خودمان همراه کردهایم؟» دیگری جواب داد: «من هم داشتم همین فکر را میکردم، همیشه ما دوتا زحمت میکشیم و اینیکی شریک میشود.»
اولی گفت: «در شهر هم همیشه او ما را گیر میانداخت.» دومی گفت: «بله، حالا میخواهد گردنکلفتی هم بکند.»
اولی گفت: «فقط این خوبی را دارد که قیافهاش رنجور است و وقتی به شهر میرود کسی نمیفهمد که ممکن است این آدم دزد راهزن هم باشد و علاوه بر این میتواند خودش را بهجای آدمهای باتربیت جا بزند.»
دومی گفت: «این حرفها کدام است؟ فکرش را بکن، اگر هر سه تا لاغر مردنی بودیم که نمیتوانستیم با این وضع دزدی کنیم، گذشته از این، تو پول داشته باش، تربیت به چه درد میخورد. الآن آن دکاندار باتربیت توی خرابه افتاده و ما یک خورجین پول داریم.»
همینکه به یاد پولها افتادند و حرص پولها بر آنها غالب شد، هردو چشمشان برقی زد و به هم نگاهی معنیدار کردند و اولی گفت: «پس میگویی پولها را دو قسمت میکنیم؟» دومی گفت: «همین را میخواهم بگویم، بگذار خوراک ما را بیاورد، با یکمشت به حسابش میرسیم و پولها را برمیداریم میرویم بهجایی که هیچکس ما را نشناسد و آنوقت با داشتن سرمایه بیشتر میتوانیم دزدیهای بزرگتر بکنیم.»
اولی گفت: «صحیح است، من اصلاً از ریخت این آدم بدم میآید.»
دومی گفت: «بله، خیلی بدجنس است. ندیدی چطور داشت نقشه میکشید که پولها را تنهایی ببرد و بخورد، حالا ما داغ پولها را به دلش میگذاریم.» خلاصه دو نفر قرار گذاشتند همینکه سومی برگشت او را به کمک هم بکشند و پولها را نصف و نصف تقسیم کنند.
آن دزد هم که رفته بود خوراک بخرد میان راه پیش خود فکر کرد: «الآن آنها دارند استراحت میکنند و من باید خود را به خطر بیندازم، بیانصافها همیشه به من متلک میگویند که لاغر و مردنی هستم، البته من بیشتر دوندگی میکنم و آنها سر بزنگاه خودشان را میرسانند و بیشتر میخورند و همیشه سهم مرا کمتر میدهند و به زور خودشان مینازند. مرا به آبادی میفرستند که قیافهام مناسبتر است اما قیافه خودشان برای خوردن و خوابیدن مناسب است. حالا یک خورجین پول رسیده این پولها آنها را حریصتر میکند و آخر هم یک کاری دست من میدهند. من هم میدانم چه کنم. الآن میروم و مقداری زهر میگیرم در خوراک میریزم و وقتی برگشتم میگویم من در شهر غذا خوردهام و خستهام. میگیرم دراز میکشم، خودم را به خواب میزنم تا آنها غذای زهرآلود را بخورند، آنوقت خورجین پول مال من میشود. یک خورجین پول…»
دزد لاغر همین کار را کرد، خوراکها را به زهر آلوده ساخت و برگشت. همینکه از راه رسید دو شریکش که هم قول شده بودند او را در میان گرفتند و آنقدر زدند تا هلاکش کردند و آنوقت با خیال راحت نشستند خوراک به زهر آلوده را خوردند و خوابیدند.
از طرف دیگر هم چند مسافر به خرابه رسیده بودند و دکاندار دهاتی را بسته یافته بودند و ماجرا را پرسیده بودند و دست و پای او را باز کرده بودند و دکاندار و همراهان رد پای الاغ را گرفتند و آمدند تا پشت کوه رسیدند و دیدند الاغ با خیال راحت مشغول علف خوردن است و خورجین پول در کناری گذاشته و سه دزد حریص هم به مکافات خود رسیدهاند و هر سه نفر در برابر خورجین پول جان سپردهاند.