قصه-آموزنده-مرزبان-نامه-زشت-و-زیبا

قصه آموزنده‌ی زشت و زیبا / قصه‌های مرزبان‌نامه

قصه آموزنده زشت و زیبا

قصه‌های مرزبان‌نامه

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده-متن

روزی بود و روزگاری بود. یکی از پادشاهان زمان قدیم رغبت زیادی به شکار داشت و هرچند روز یک‌بار با چند تن از نزدیکان به شکار می‌رفت.

یک روز پادشاه و همراهان به‌قصد شکار از شهر بیرون رفتند و مردی روستایی که در صحرا هیزم جمع می‌کرد با دیدن سواران آمد نزدیک جاده ایستاد تا آن‌ها را تماشا کند.

اتفاقاً این مرد لباسش کهنه و رنگ‌رفته و خاک‌آلوده بود و سرووضعی ژولیده و پریشان داشت، صورتش هم آبله‌رو و لاغر بود، چشمش هم چپ بود و بر روی‌هم آدمی زشت‌رو بود، اما از دیدن سواران و همراهان پادشاه خوشش آمد و به تماشا ایستاد.

همین‌که پادشاه و همراهان به نزدیک آن مرد زشت‌روی رسیدند یکی از ندیمان بر سر آن مرد داد زد که «زود ازاینجا دور شو و به ما نگاه نکن.» پادشاه به ندیم گفت: «چرا می‌گویی برود؟ تماشا کردن او که برای ما ننگی نیست.»

ندیم جواب داد: «زشت‌رویی نشان ناکامی است و دیدار زشت‌رویان شوم است. دیدن زشتی‌ها دل را پریشان می‌کند و پیشامد کارهای بد می‌شود.» این را گفت و دل مرد هیزم کن را شکستند و تند بر او گذشتند و رفتند. مرد زشت‌رو از شنیدن این حرف تااندازه‌ای غمگین شد. اما چون دلی پاک و معرفتی کامل داشت با خود گفت: «باید جوابی به این مرد پرادعا بدهم. زیرا معلوم است که این مردک خود را ستارہ شناس و غیب‌گو می‌داند و مانند فالگیرها و رمال‌ها کارش این است که یک‌مشت حرف بی‌مایه تحویل بدهد و با این زبان‌بازی‌ها شکمش را سیر کند.»

مرد هیزم کن بار هیزمش را به پشت گرفت و به خانه آمد و آنچه دیده بود با برادرش گفت. برادرش هم فکر او را پسندید و گفت: «آری، این‌که می‌گویی حتماً خودش را منجم و غیب‌گو می‌داند. بعضی از بزرگان‌ هم مانند اشخاص نادان به خرافات پایبند هستند و فریب این‌گونه حقه‌بازها را می‌خورند و چون یک‌بار حرفی از آن‌ها شنیده‌اند که تصادفی درست درآمده خیال می‌کنند که این‌ها چیزی می‌دانند و حال‌آنکه ستارہ شماری و رمالی و فالگیری و طالع بینی و طلسم نویسی و این چیزها غیر از حقه‌بازی چیزی نیست و هیچ‌کدام از حرف‌هایشان ‌هم روی حساب نیست. دلیلش هم این است که بیشتر فالگیرها و کتاب‌بین‌ها که دم از غیب‌گویی و کارگشایی می‌زنند خودشان از همه مردم بدبخت‌تر و بیچاره‌ترند و اگر چیزی می‌فهمیدند اول زندگی خودشان را درست می‌کردند. حالا که این‌طور شد باید این‌یکی را پیش پادشاه رسوا کنی یا دست‌کم جوابی به او داده باشی.»

گفت: «آری گناهی نکرده‌ام که از کسی بترسم؛ می‌روم و هنگام بازگشتن پادشاه از شکار سر راه می‌ایستم و چند کلمه حرف حسابی می‌زنم و دروغ‌گویی غیب‌گو را آشکار می‌کنم.» پس لباسی پاکیزه‌تر به تن کرد و یک کاغذ سفید برداشت و چند خط کج و راست روی آن کشید و کاغذ را چهار تا کرد در یخة پیراهنش گذاشت و آمد همان‌جا که صبح بود، سر راه شکارگاه نشست. وقتی پادشاه و همراهان برگشتند پیرمرد مانند کسی که می‌خواهد نامه‌ای بدهد و عرض حالی داشته باشد آن کاغذ را به دست گرفت و دست خود را جلو آن‌ها دراز کرد.

همین‌که سواران مقابل او رسیدند آن ندیم غیب‌گو پیش‌دستی کرد و خواست او را دور کند، ولی پادشاه که کاغذی در دست پیرمرد دیده بود اسب خود را نگاه داشت و گفت «نامه‌اش را بیاورید ببینم چه می‌خواهد» و همه ایستادند.

پیرمرد کاغذ را داد و خود همان‌جا ایستاد. وقتی کاغذ را باز کردند دیدند چیزی ننوشته و فقط چند خط کشیده. پادشاه از ندیم پرسید: «چه می‌خواهد؟» ندیم گفت: «معلوم است که اگر هم شکایتی یا کاری دارد مردی دیوانه است و چیزی ننوشته، از این خط‌ها هم چیزی فهمیده نمی‌شود.»

پادشاه گفت: «ممکن است مقصودی داشته باشد.» و او را به نزدیک خود خواست و پرسید: «چه می‌خواهی؟»

پیرمرد گفت: «خسرو به‌سلامت باشد. من مردی زحمتکش و هیزم‌شکنم. از کسی شکایت ندارم و به کسی هم محتاج نیستم. کار می‌کنم و نان می‌خورم و مقصود از این کاغذ این بود که بتوانم به نزد شما بیایم و چند سؤال دارم بپرسم تا بر معرفتم افزوده شود.»

پادشاه نگاهی به ندیم غیب‌گو کرد. ندیم گفت: «بازهم به نظرم دیوانه می‌آید.» پیرمرد گفت: «تهمت زدن و بی‌دلیل کسی را محکوم کردن کار آسانی است. اما کار پسندیده‌ای نیست. اگر پرسش‌هایم را بشنوید و جواب بدهید ثابت می‌شود که دیوانه نیستم؛ من از پادشاه جواب می‌خواهم نه از دیگران، اگر اجازه هست بپرسم؟»

پادشاه گفت: «بپرس، هر چه می‌خواهی بپرس.»

پیرمرد گفت: «می‌خواهم بدانم امروز تماشای صحرا و کار شکار چطور بود؟ آیا خوب بود؟»

پادشاه گفت: «بسیار خوب بود. شکار فراوان بود و همان‌طور که می‌خواستیم خوش گذشت.»

پیرمرد: «آیا اسباب خوشی و شادکامی پادشاه و همراهان همه برقرار هست؟»

پادشاه گفت: «همه برقرار است.»

– «آیا از هیچ طرف سخن بدی و خبر ناگواری نشنیده‌اید؟»

– «نه، جز سخن خوب و خبر خوش چیزی نشنیده‌ام.»

– «آیا از همراهان به کسی آفتی نرسیده و در شکارگاه اتفاق بدی نیفتاده؟»

– «نه، همه سالم و خوب‌اند، به هیچ‌کس صدمه‌ای نرسیده‌.»

– «آیا امروز هیچ ناراحتی و غم و غصه تازه‌ای برای شما پیش نیامده؟»

– «خیر، هیچ غمی به ما نرسیده از هرروز خوشحال‌تریم: مقصودت از این حرف‌ها چیست؟»

پیرمرد گفت: «مقصودم این است که امروز صبح چرا مرا از سر راه خودتان دور کردید و مرا از تماشا کردن و دیدار خودتان مانع شدید؟»

ندیم غیب‌گو گفت: «عجب مرد خیره‌سر پرحرفی هستی! حقا که راست گفته‌اند زشتی ظاهر، آیینه زشتی باطن است. حالا که خیلی فضول هستی بدان که دیدار مردم زشت‌روی شوم است و من تو را دور کردم که دیدار تو خوشی ما را ضایع نکند.»

پیرمرد گفت: «این آخرین سؤال من است. اگر دیدار کسی می‌تواند برای کسی اثر داشته باشد، پس امروز دیدار من برای شما مبارک بوده چون به همه شما خوش گذشته، اما دیدار شما برای من شوم بوده چون شما مرا به خواری از سر راه خود دور کردید و من دل‌شکسته شدم و از صبح تا حالا غصه‌دارم و دلخورم. حالا از خودتان انصاف می‌خواهم آیا دیدار من برای شما بدتر بود یا دیدار شما برای من؟ و آیا ازاینجا معلوم نمی‌شود که تمام حرف‌های این آقای غیب‌گو همین‌طور بی‌پایه و مایه است؟»

پادشاه با شنیدن این حرف انصاف داد که پیرمرد راست می‌گوید. بعد پیرمرد پادشاه را دعا گفت و گفت: «من این کار را کردم تا ندیم غیب‌گو دست از ادعاهای دروغ خود بردارد و بداند که زشتی و زیبایی صورت و لباس، آیینه باطن مردم نیست. بلکه کارها و حرف‌های زشت و زیبا است که ظاهر است و آیینه باطن است.»

آن‌وقت پادشاه پیرمرد را آفرین گفت و جایزه‌ای شایسته به او بخشید تا او هم از دیدار پادشاه خوشحال باشد…و بعدازآن روز کسی ندیم غیب‌گو را همراه پادشاه ندید.



***

  •  

***

2 دیدگاه

  1. سلام وقت بخیر
    خلاصه این داستان رو کجا میتونم توی اینرنت پیدا کنم؟
    داستان شما هم خیلی طولانیه
    کسی میتونه من رو راهنمایی کنه؟

    • سلام دوست عزیز! ساده ترین راه اینه که خودتون این داستان رو بازنویسی کنید و یک نسخه کوتاهتر ازش درست کنید.
      یکبار داستان رو قشنگ بخوانید و بعد، سعی کنید آن را خیلی خلاصه، برای دیگران تعریف کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *