قصه آموزنده رسم راسویی
قصههای مرزباننامه
نگارش: مهدی آذریزدی
روزی بود و روزگاری بود. یک زاغ بود که در صحرایی منزل داشت و در آنجا یک درخت بزرگی بود که روی تپهای قرار داشت و زاغ در آن لانه گذاشته بود. زاغ گاهی در صحرا به گردش میپرداخت و هر جا که حیوانات یکدیگر را شکار کرده بودند استخوانها را بهپای درخت میآورد و گوشتهای باقیمانده آن را میخورد و بازهم روی درخت مینشست و صحرا را تماشا میکرد. شب هم در لانه خود میخوابید و خوشحال بود که در آن صحرا درخت دیگری نیست تا مرغها آمدورفت داشته باشند و کسی هم مزاحم او نمیشود.
ولی یک روز یک راسوی سفید و تنومند گذارش به آن صحرا افتاد و بوی استخوانها او را بهطرف درخت کشید و چون شب شده بود پناهگاهی در زیر علفها پیدا کرد و شب را به سر برد و صبح آمد روی تپه پای درخت و مشغول گردش و جستجو بود تا ببیند که آیا اینجا جای ماندن هست یا نه.
زاغ هم از لانهاش تازه بیرون آمده بود و روی شاخه درخت به تماشا نشسته بود که ناگهان در زیر پای خود چشمش به راسو افتاد و از وحشت لرزید و با خود گفت: «آخر در اینجا هم یک دشمن پیدا کردیم.»
زاغ میدانست که راسو نمیتواند به لانه او بر سر درخت دست پیدا کند. اما فکر کرد که «دشمن دشمن است و اگر بنا باشد راسو اینجا بماند بدجوری میشود. دیگر نمیتوانم زیر درخت به زمین بنشینم و دیگر نمیتوانم راحت و آسوده لاشه مرغها و استخوان حیوانات را زیر درخت بیاورم و زندگی بیدردسر خود را بگذرانم و راسو، هم شریک من خواهد شد و هم دشمن خون من خواهد بود.»
زاغ اول فکر کردن خوب است بروم درخت دیگری پیدا کنم. اما بعد با خود گفت: «لانه ساختن بسیار مشکل است و همهجا هم راسو هست. بهتر این است که اول خودم سر صحبت را باز کنم و با او اظهار دوستی کنم و او را فریب بدهم تا قصد جان مرا نداشته باشد.»
این فکر را کرد و برگ سبزی از درخت کند و آن را پیش روی راسو انداخت و راسو را صدا زد و گفت: «چه عجب شد که یاد ما کردی و از این صحرا گذر گردی؟ آیا میخواهی اینجا بمانی؟»
راسو سر بالا کرد زاغ را دید و فکر کرد: «مثل این است که زاغ خودش بیمیل نیست که نزدیک شود وگرنه من او را ندیده بودم و حالا که اینطور است بد نیست که در اینجا صبحانهای هم بخورم و بروم.» بعد در جواب زاغ گفت: «از تعارف تو متشکرم، تو اینجا چکار میکنی، من هنوز فکر نکردهام اما اگر مزاحم باشم میروم، من هیچوقت میل ندارم سربار کسی باشم.»
زاغ وقتی گفتار نرم راسو را شنید دلش قوت گرفت و آمد روی شاخه پایینتر و گفت: «نه، مزاحم نیستی، اما من ازبسکه از مردم بد دیدهام خودم را بهتنهایی عادت دادهام و سالهاست اینجا هستم، در این صحرا دیگر هیچکس نیست، این درخت هم مال من است، تو هم اگر جای بهتری داری که نمیدانم ولی اگر نداری میتوانی همینجا بمانی.» بعد زاغ پرید پایین و روی زمین جلو راسو نشست و دنباله حرف خود را گرفت و گفت: «این درخت سایهبان خوبی است.»
راسو پیش خود فکر کرد: «عجب زاغ پردلی است، تنها زندگی میکند، با من که راسو هستم اظهار دوستی میکند، میآید جلو من مینشیند و مرا دعوت میکند که همینجا بمانم. تا راسو شده بودم زاغ به این بیپروایی ندیده بودم، همیشه شنیده بودم زاغها از راسوها پرهیز میکنند و این زاغ یکطوری صحبت میکند که از من باکی ندارد. آیا چه حیله میخواهد بزند؟» راسو در دل گفت: «یکچیزی از زاغ بپرسم اگر دروغ گفت معلوم میشود همه حرفهایش هم زبانبازی است. اما اگر راست گفت معلوم میشود یک حسابی در کار هست که از من نمیترسد و ممکن است پشتیبانی داشته باشد و باید پرهیز کنم.» این فکر را کرد و از زاغ پرسید: «این درخت را خودت کاشتهای؟»
زاغ با خود گفت: «معلوم میشود راسو خیلی احمق است، پس خودم را کمی بزرگ نشان بدهم تا راسو از من حساب ببرد.» این بود که جواب داد: «بله، این درخت را خودم کاشتهام، این صحرا را هم خودم سبز کردهام.»
راسو گفت: «آفرین، خیلی خوشسلیقه هستی، لابد این استخوانها هم مال حیواناتی است که شکار کردهای.»
زاغ که دیده بود راسو هم حرفهایش را باور کرده دلیر شد و قدری جلوتر آمد و رو به روی راسو نشست و جواب داد: «بله، گاهی شکار هم میکنم.»
راسو پرسید: «چطور شکار میکنی؟» و دیگر فرصت جواب به زاغ نداد، پرید بهطرف زاغ و او را در چنگ و دندان خود گرفت و پرسید: «آیا اینطور؟»
زاغ فریاد زد که: «ایوای، چرا من ضعیف را اینطور گرفتی، آیا رسم انصاف و دوستی همین است؟»
راسو گفت: «نه، من کی گفتم این رسم دوستی و انصاف است؟ این رسم راسویی است. من که ادعای دوستی نداشتم. تو خودت این را میگویی، همچنین صحبت از انصاف در میان نبود، درختکاری و سبزیکاری و شکار هم دلیل قدرت توست. اگر ضعیف بودی همان بالای درخت مینشستی و دم نمیزدی، من هم داشتم میرفتم. خودت برگ سبز برای من فرستادی و خودت مرا به ماندن دعوت کردی. بااینکه بال داشتی پرواز نکردی و بااینکه میدانستی راسو دشمن زاغ است به من نزدیک شدی و خودت را به چنگ من انداختی، حالا هم رسم راسویی همین است که زاغ را بخورند و خودکرده را تدبیر نیست.»