قصه-آموزنده-مرزبان-نامه-خرس-حسود

قصه آموزنده‌ی خرس حسود / قصه‌های مرزبان‌نامه

قصه آموزنده خرس حسود

قصه‌های مرزبان‌نامه

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده-متن

روزی بود و روزگاری بود. یک شیر قوی‌هیکل بود که بر جنگل پهناوری‌ها حاکم بود و همه حیوانات زیر فرمان او بودند و همه‌جا معروف بود که این شیر بسیار نوع‌دوست و باانصاف است و او را حاکم بزرگ می‌گفتند.

یک خرس تنومند هم بود که بعد از سال‌ها خدمتگزاری از طرف شیر مقام صدراعظمی گرفته بود و خیلی هم زرنگ و پرکار بود؛ فرمان‌ها و دستورهای حاکم بزرگ را به حیوانات جنگل می‌رسانید و همه کارهای مهم را اداره می‌کرد.

غیر از خرس که پیش حاکم بزرگ خیلی عزیز بود دوتا شغال هم بودند که بسیار خوش‌سخن و ظریف و باادب و نکته‌سنج بودند و شیر آن‌ها را به هم‌نشینی و ندیمی خود برگزیده بود. یکی از شغال‌ها بزرگ‌تر بود و اسمش «دستان» بود و دیگری که کوچک‌تر بود اسمش «دادمه» بود. این دو شغال همیشه همدم شیر بودند و همراه شیر گردش می‌رفتند، با او غذا می‌خوردند، با او می‌نشستند و از همه‌چیز و همه‌جا صحبت می‌کردند، قصه‌ها و داستان‌ها می‌گفتند و چون مدتی در آبادی‌ها زندگی کرده بودند و از احوال مردم و حیوانات اهلی باخبر بودند شیر در بعضی از کارهای خود با آن‌ها مشورت می‌کرد و سلیقه و رأی آن‌ها را می‌پسندید.

اما خرس از این موضوع ناراحت بود، و پیش خود فکر می‌کرد: «اگر صدراعظم منم پس این «دستان» و «دادمه» دیگر چرا باید این‌قدر عزیز باشند و در کارها دخالت کنند. همه زحمت‌ها را من می‌کشم و این دو تا بی‌بته می‌خورند و می‌خوابند و چون زبان ‌چرب و نرم دارند و قصه و حکایت زیاد بلدند خودشان را عزیز کرده‌اند و محرم اسرار حاکم بزرگ شده‌اند.»

این فکرها فقط برای حسودی نبود بلکه خرس در ضمن می‌ترسید روزی این دو شغال غرضی پیدا کنند و تهمتی به او بزنند و او را از کار بیندازند و خودشان جای او را بگیرند. البته «دستان» و «دادمه» هرگز نظر بدی نسبت به خرس نداشتند. اما خرس که هم حسود و هم ترسو بود می‌خواست که حاکم بزرگ به هیچ‌کس دیگر غیر از خودش اعتماد نداشته باشد تا او خیالش راحت‌تر باشد که همیشه صدراعظم خواهد بود. این بود که خرس مدت‌ها منتظر بود تا بهانه‌ای پیدا شود که بتواند دو شغال همدم شیر را بدنام کند و آن‌ها را در نظر شیر خوار و سرافکنده سازد تا تنها خودش عزیز باشد.

و یک روز این بهانه پیدا شد.

یک روز که شیر از شکار برگشته بود و خسته و کسل بود بر بالش استراحت تکیه داد و «دستان» و «دادمه» دو همدم خود را خواست و دستور داد مانند همیشه بنشینند و از سرگذشت‌های دیگران و قصه‌های خوبی که می‌دانند تعریف کنند تا زمان خواب برسد.

شغال بزرگ‌تر که نامش «دستان» بود گفتن افسانه‌ای را شروع کرد که بسیار مفصل بود و هنوز قصه به پایان نرسیده بود که شیر خوابش گرفت، خمیازه‌ای کشید و به خواب رفت و «دستان» همچنان دنباله افسانه را آهسته می‌گفت. در این هنگام ناگهان باد صداداری از شکم شیر خارج شد و چون خودش خواب بود نمی‌دانست اما شغال کوچک‌تر که اسمش «دادمه» بود بی‌اختیار خنده‌اش گرفت و قاه‌قاه خندید و زود ساکت شد.

دستان از گفتن قصه لب فروبست. شیر هم از صدای خنده «دادمه» بیدار شد. اما چون نمی‌دانست چه شده که دادمه می‌خندد همان‌طور خود را به خواب زد تا ببیند آن‌ها چه می‌گویند.

دستانه اول از خنده بیجای دادمه بسیار نگران شد. ولی وقتی دید که شیر خواب است آهسته به دادمه گفت: «چرا این‌طور بی‌ادبانه می‌خندی؟ اینکه خنده و مسخره ندارد. مگر نمی‌دانی که در کودک بی‌تمیز و شخص خواب تکلیفی نیست؟ اگر خودت هم خواب بودی نمی‌فهمیدی ولی این خنده تو دلیل بی‌تربیتی تو است شاید شیر بیدار شده بود و می‌فهمید، آن‌وقت بد می‌شد.»

دادمه جواب داد: «اگر کسی عیبی نداشته باشد و گناهی نکرده باشد و نادان و نفهم نباشد از خندیدن کسی باکی ندارد، خنده که چیز بدی نیست.»

دستان گفت: «چرا، بد است، کسی که به دیگری می‌خندد کسی است که عیب خودش را نمی‌بیند و از عیب دیگران خوشحال می‌شود. به مردم خندیدن، حیله خودپسندان است که می‌خواهند عیب‌های خود را در خنده پنهان کنند. اگر کسی بی‌اراده اشتباهی بکند و تو به او بخندی مثل این است که بگویی من هرگز اشتباه نمی‌کنم و بهتر از او هستم و عاقلان می‌دانند که همه گاهی اشتباه می‌کنیم، همه عیب‌هایی داریم و نباید مغرور و ازخودراضی باشیم. حالا که عیبی هم وجود نداشت، اگر هم داشت تو باید احترام بزرگ‌تر را نگاه بداری و از خنده خودداری کنی.»

دادمه جواب داد: «حقیقت این است که این خنده بی‌اختیار بود و نتوانستم خودداری کنم. حالا هم که شیر نفهمیده، از تو هم خواهش می‌کنم به کسی نگویی چراکه اگر شیر بفهمد برایم بد می‌شود.»

دستان گفت: «من دعوایی ندارم. اما اینکه می‌گویی خنده بی‌اختیار بود درست نیست. تو که می‌خواهی بگویی حیوان باادب و تربیت شده‌ای هستی و لیاقت هم‌نشینی با شیر را داری نمی‌توانی این عذر را بیاوری، پس ادب و تربیت را برای چه یاد می‌گیرند و تو با فلان حیوان وحشی چه فرقی داری؟ تربیت یعنی این‌که همیشه و درهرحال اختیار خودت و زبان خودت را داشته باشی وگرنه حیوانات بی‌تربیت هم همیشه که نمی‌خندند، گاهی کارهایی می‌کنند که معلوم می‌شود تربیت نشده‌اند. اما اینکه می‌گویی شیر نفهمیده و به کسی نگویم، این هم حرف درستی نیست. کسی که یکرنگ باشد از اظهار عیب خود نمی‌ترسد، باید عذرخواهی کرد نه اینکه پرده‌پوشی کنی و دل‌خوش باشی که کسی نفهمیده است، پس دورویی و دورنگی چیست، دورویی که شاخ و دم ندارد. دیگر این‌که از من خواهش می‌کنی به کسی نگویم؛ بزرگان گفته‌اند یکی از نشانی‌های نادان این است که راز خود را به کسی دیگر بسپارد و آن‌وقت التماس کند که دیگران نفهمند. زیرا هرکسی اول باید خودش دلش برای خودش بسوزد. خوب، بدبخت اگر نمی‌خواهی حرف تو را دیگران بدانند خودت چرا می‌گویی و بعد قسم و آیه می‌دهی و التماس می‌کنی؟ تو هم خوب بود این سبک‌سری را از خودت نشان نمی‌دادی تا حالا مجبور نشوی پیش من گردن کج کنی و خواهش و تمنا کنی که کسی نفهمد.»

دادمه از شنیدن این نصیحت‌ها حوصله‌اش سر رفت و جواب داد: «حالا می‌گویی چکار کنم، خندیده‌ام که خندیده‌ام، او یک غلطی کرد و من هم خندیدم. حالا که نمی‌توانم خودم را بکشم، خوب است که تو شیر نیستی وگرنه از شیر بی‌انصاف‌تر بودی.»

در این هنگام شیر که خود را به خواب زده بود غضبناک از جای خود برخاست و دستور داد «دادمه» را به زندان بردند و به بند کشیدند. به دستان‌ هم گفت او را تنها بگذارد.

دستان که بزرگ‌تر و داناتر بود وقتی از پیش شیر برگشت آمد پشت پنجره زندان و به «دادمه» گفت: «دوست عزیز، حالا تو گرفتار شده‌ای و من نیامده‌ام به تو زخم‌زبان بزنم و با سرزنش غصه‌ات را دو برابر کنم. اما بسیاری از گرفتاری‌ها نتیجه کم‌حوصلگی و بدزبانی است. حرف مرا نشنیدی و دوباره رازی را که گذشته بود بر زبان آوردی و بدگویی کردی و این‌طور شد. اگر خونسرد بودی و اگر ناگهان اوقات‌تلخی نکرده بودی و جواب مرا ملایم می‌دادی کار به اینجا نمی‌کشید. حرف‌های رکیک و زشت بر زبان آوردی و شیر از تو رنجید. حالا آمده‌ام چاره‌ای بکنیم.»

دادمه جواب داد: «ای دستان می‌دانم که تو خیرخواه من هستی. اما امروز بخت از من برگشته است، آن خندیدن و آن حرف زشت گفتن هم دلیل بدبیاری من بود. اصلاً بعضی از روزها برای کسی بد می‌آید و بعضی از روزها خوب، امروز روز بد آوردن من است. خوب است امروز بروی و فردا بیایی صحبت کنیم شاید فردا دوباره بخت با من یار باشد و چاره‌ای بشود.»

دستان گفت: «این حرف‌ها چرند است، بخت و طالع و بدبیاری و این چیزها اصلاً معنی ندارد. کار دنیا حساب دارد و هر کاری که با همه شرایط آن درست انجام ندهی نتیجه‌اش هم بد می‌شود. آن‌وقت گناهش را نباید به گردن بخت گذاشت. حیوان عاقل باید گناهش را قبول کند و عذرش را بیاورد. باید عیب خودش را بشناسد و آن را علاج کند. اول حسابش را بکند تا نتیجه غلط نگیرد. اگر هم حسابش را نکرد نباید تقصیر را از گردن خودش بردارد و به گردن بخت و طالع بگذارد. همه روزهای دنیا مثل هم است؛ روز بد و خوب و ساعت بد و ساعت خوب معنی ندارد، تمام روزها و ساعت‌ها برای کار خوب، خوب است و تمام روزها و ساعت‌ها برای کار بد بد است.»

دادمه جواب داد: «بنابراین حالا چه باید کرد؟»

دستان گفت: «به عقیده من وقتی کسی اشتباهی کرد هیچ راه علاجی بهتر از این نیست که برود به اشتباه خود اعتراف کند و تقاضا کند او را ببخشند. این یکرنگی و راستی را همه مردم می‌پسندند و بزرگان‌ هم همین‌که بدانند کسی به‌راستی از کار بدی پشیمان شده او را می‌بخشند. اگر تو حاضری خودت هم همین حرف را بزنی من می‌روم پیش شیر و همین ماجرا را می‌گویم و ضمانت می‌کنم که تو قصد بدی نداشتی و از شیر می‌خواهم که تو را عفو کند.»

دادمه گفت: «همین است. من قصد بدی نداشتم و اگر باادب بودم و زبان خود را نگاه می‌داشتم به اینجا نمی‌رسید. حالا به تو وکالت می‌دهم از قول من هر چه می‌دانی بگویی.»

دستان رو به منزل شیر روانه شد. موقعی رسید که شیر با صدراعظم خود خرس مشغول گفت و شنید بودند و خرس بااینکه خیلی نسبت به دو شغال حسود بود و در پی بهانه برای بدنام کردن آن‌ها بود ولی هنوز از زندانی شدن دادمه خبر نداشت.

وقتی دستان وارد شد و دید خرس هم حضور دارد نمی‌دانست چکار کند. آیا بهتر است در حضور خرس حرف بزند یا اگر شیر تنها باشد؟ شغال پیش خود فکر کرد که: «از دو حال خارج نیست: یا خرس دوست است یا دشمن است. اگر دوست باشد که در حضورش بگویم بهتر است و ممکن است کمکی هم بکند اما اگر دوست نباشد بازهم بهتر است حرف خود را با حضور او بزنم. زیرا اگر بخواهد خودشیرینی کند می‌توانم جوابی به او بدهم و اگر هم خاموش بماند بعد نمی‌تواند حرفی بزند و آتش غضب شیر را تندتر کند. ولی اگر به‌تنهایی با شیر حرف بزنم عاقبت، خرس هم می‌فهمد و وقتی من اینجا نیستم ممکن است چیزهایی بگوید و شیر را بیشتر بدبین کند. پس درهرحال سخن بی‌پرده گفتن بهتر است و زیر پرده کار کردن از گمراهی است.»

این بود که تصمیم گرفت همان‌جا مقصود خود را بگوید. بعدازاینکه اجازه سخن گرفت شیر را دعا کرد و گفت: «ای حاکم باانصاف، اینک از پشت دیوار زندان می‌گذشتم و دیدم دادمه دارد گریه می‌کند، گفتم چرا گریه می‌کنی؟ گفت این غصه را چگونه بر خود هموار کنم که هرگز به کسی بدی نکرده و بد کسی را نخواسته‌ام و یک‌عمر هم‌نشین شیر بودم و حالا با گفتن یک کلمه حرف زشت روزگارم سیاه شد و می‌خواهم زبان خود را داغ کنم تا دیگر زبان‌درازی نکنم… اینک ای شیر آمده‌ام تقاضای عفو کنم. اگرچه او گناهکار است اما وقتی گناهکار پشیمان شد اگر بخشیده شود بیشتر شرمنده می‌شود و چون همه حیوانات هم دادمه را حیوان بی‌آزار و خوبی می‌دانند اگر بخشیده شود دشمنان ‌هم نمی‌توانند بگویند که شیر زیردستان خود را به خاطر یک کلمه حرف نابود می‌کند و بهترین چیزها برای حاکم بزرگ نیکنامی است. مقصود من هم از این شفاعت ثابت کردن بزرگواری حاکم بزرگ است. حالا صلاح کار را شما بهتر می‌دانید.»

شیر بعد از شنیدن این حرف‌ها فهمید که دستان راست می‌گوید و پیش خود فکر کرد حیوان که فرشته آسمانی نیست، همه مردم گناه‌هایی دارند و باز این دوتا شغال خیرخواه‌تر و راست‌گوتر از دیگران هستند. شیر هنوز جوابی نداده بود و سر خود را پایین انداخته و در فکر فرورفته بود.

خرس وقتی شیر را در این حال دید با خود گفت: «ممکن است اکنون شیر دادمه را عفو کند و برای بدنام کردن شغال‌ها دیگر فرصتی بهتر از این به دست نیاید. خوب است حالا این‌یکی را رسوا کنم تا بعد نوبت به آن‌یکی هم برسد.» این بود که گفت: «ای شیر بزرگوار، من نمی‌دانم دادمه امروز چه کرده است اما این را می‌دانستم که دستان باهوش‌تر است و دادمه حیوان بدجنسی است که لیاقت هم‌نشینی حاکم بزرگ را ندارد. من همیشه در چشم‌های دادمه آثار بدجنسی را می‌دیدم و حالا معلوم می‌شود که باطن خود را نشان داده و حالا که به زندان افتاده و کینه هم پیدا کرده دیگر بخشیدن او روا نیست. دادمه تا حالا هم خطرناک بود؛ اما حالا درست، شده مثل پلنگ و مار زخمی که باید یک‌باره او را نیست و نابود کرد تا دشمنان حساب کار خودشان را بکنند و بدانند که حاکم بزرگ فریب زبان‌بازی و چاپلوسی را نمی‌خورد.»

بعد خرس رو به دستان کرد و گفت: «ای دستان، از تو هم این انتظار را نداشتم که بیایی و گناه دادمه را کوچک بشماری و برای عفو او میانجیگری کنی. چون تو می‌دانی که دادمه گناه دارد و اگر به سزای گناهش نرسد پررو می‌شود و دیگران‌ هم در بد کردن جرئت پیدا می‌کنند و این نوعی از خیانت است که تو عفو او را طلب کنی. من عقیده دارم دادمه را باید کشت، او را به دار باید زد و زمین را از خون کثیفش رنگین باید کرد.»

دستان جواب داد: «ای خرس، من نمی‌گویم دادمه گناه ندارد. اما گناه داریم تا گناه. دادمه کسی را نکشته، مال کسی را به‌ناحق نبرده و خیانتی نکرده که سزاوار مرگ و زندان باشد. گناه او گناه کوچکی است آن‌هم از روی بدخواهی نبوده. پس بخشش را کجا باید به کار برد و دوست را چگونه نگاه باید داشت؟ تو می‌گویی یک اشتباه کوچک را نباید بخشید. مردم هم همه فرشته آسمانی نیستند و هرکسی گناه‌های کوچکی دارد. پس همه را باید کشت، همه را باید به زندان انداخت و آن‌قدر سختگیری باید کرد تا همه دوستان‌ هم برنجند و دشمن بشوند؟ آیا این خیانت نیست؟ پس چطور زندگی باید کرد. آیا تو هرگز اشتباه نمی‌کنی و آیا در گفتن این حرف حسودی و غرض به کار نبردی؟»

خرس وقتی این حرف‌ها را شنید قدری نرم شد و فهمید که با شغال باهوش نمی‌تواند گفتگو کند. این بود که کمی حرف خود را عوض کرد و گفت: «مقصود من این است که باید احتیاط کرد؛ مبادا دادمه بعدازاین حیله‌ای به کار برد و دشمنی کند. چون‌که من در کتاب‌ها خوانده‌ام که سلطان باید از چند جور مردم پرهیز کند و از بدخواهی آن‌ها تعجب نکند: یکی کسی که به زندان افتاده باشد و کینه پیدا کرده باشد؛ دیگر کسی که با دشمن او دوست باشد؛ دیگر کسی که بسیار خدمت کرده و پاداش نیافته یا کسی که گناهی کرده و مکافات ندیده باشد؛ دیگر کسی که راز دوست را نگاه ندارد و آن را به دیگران بگوید. و من می‌ترسم که دادمه یکی ازاین‌گونه اشخاص باشد و بعدازاین بدتر شود.»

دستان جواب داد: «آنچه من می‌دانم دادمه همیشه خدمت کرده و پاداش گرفته و با دشمنان حاکم دوستی نداشته و سودی هم در زیان شیر ندارد و حالا هم خودش می‌داند که گناهی و اشتباهی کرده و به زندان افتاده. بنابراین بهتر است تو هم کوشش نکنی که جان او به خطر بیفتد. چون او هم بدتر از دیگران نیست. دیگران‌ هم بهتر از او نیستند.»

شیر تا این موقع در فکر بود و حرفی نمی‌زد. در این هنگام سر برداشت و گفت: «شما امروز بروید تا من در اطراف این موضوع فکر کنم و ببینم صلاح کار در کدام است و فردا بیایید تا نتیجه را بگویم.»

دستان و خرس بیرون رفتند. دستان آمد پشت پنجره زندان و آنچه گذشته بود به دادمه خبر داد و گفت: «حالا حاکم بزرگ کمی بر سر لطف آمده است. اما خرس با ما لج دارد. ما را بگو که همیشه خرس را دوست خود می‌دانستیم.»

دادمه گفت: «بله، وقتی کسی گرفتار می‌شود آن‌وقت می‌تواند دوست و دشمن خود را بشناسد وگرنه تا کسی خوشبخت است همه دشمنان‌ هم مانند دوستان به او احترام می‌گذارند، ولی ما که هرگز به خرس بدی نکرده‌ایم!»

دستان گفت: «لازم نیست به کسی بدی کرده باشی. بعضی هستند که چون از کسی طمعی دارند و سودی نمی‌برند با او دشمن می‌شوند، برخی هستند که حسودند و نمی‌توانند خوشی دیگران را ببینند و دشمنی می‌کنند، کسانی هستند که بیهوده از کسی می‌ترسند و با او دشمن می‌شوند. اما هنگامی‌که طرف دستش به مقامی بند است به او چاپلوسی می‌کنند و همین‌که زیر پایش سست شد و دیدند که می‌توانند ضرب دستی به او بزنند آن‌وقت دشمنی خود را آشکار می‌کنند. درهرحال فردا قرار است با خرس برویم پیش شیر و نتیجه را خواهیم دید و چون گناه تو آن‌قدرها بزرگ نیست امیدوارم خرس هم از دشمنی خود نتیجه‌ای نگیرد.»

اما شیر؛ شیر بعدازآن گفت و شنیدها، وقتی تنها شد پیش خود فکر کرد که «ما هرگز از دادمه بدی ندیده بودیم و بهتر این است که دوستی او و دستان را نگاه داریم. گناه دادمه هم آن‌قدرها بزرگ نیست، شاید اگر خود من هم به‌جای او بودم و شیر نبودم و شغال بودم، بهتر از او نبودم و حالا که خودش به گناه خود اقرار کرده و معذرت خواسته باید او را ببخشم.» بعد شیر به فکر حرف‌های خرس افتاد و با خود گفت: «خوب، خودم او را می‌بخشم، اما مردم چه می‌گویند. اگر خرس راست گفته باشد که این شغال‌ها اسرار ما را به دشمن می‌گویند آن‌وقت حق با خرس است و باید شغال را از میان برداشت. همه‌چیز را می‌شود بخشید اما خیانت را نمی‌شود بخشند. پس بهتر است جاسوسی بفرستم تا در زندان با دادمه صحبت کند و ببیند دادمه چگونه از ما سخن می‌گوید؟»

با این فکر، شیر یکی از جاسوسان خود را که روباهی مکار بود احضار کرد و به او گفت: «می‌خواهم بدانم که دادمه درباره من چه می‌گوید. اکنون دستور می‌دهم تو را ببرند در همان زندان زندانی کنند، باید خودت را کتک‌خورده و مظلوم نشان بدهی و اجازه داری که هر چه به فکرت می‌رسد از من بدگویی کنی و از دادمه حرف بکشی و چند ساعت دیگر که تو را آزاد می‌کنند خبر بیاوری.»

روباه را به زندان بردند. روباه پای خود را لنگ نمود و آه و ناله‌کنان وارد زندان شد و پیش دادمه آمد و گفت: «آخ که عجب دوره و زمانه بدی شده. لابد تو هم بی‌گناه هستی. همان‌طور که مرا بی‌گناه کتک زده‌اند و به زندان آورده‌اند. این شیر هم خیلی ظالم و بی‌انصاف است. به من گفتند که فردا مرا و تو را می‌کشند. من هم گناهی ندارم؛ گناهم این است که چرا حرف حسابی زده‌ام. اما تو چه گناهی کرده بودی که می‌خواهند تو را بکشند؟»

دادمه به یاد حرف دستان افتاد که گفته بود راز گذشته را دوباره به زبان نباید آورد و از کسی بدگویی نباید کرد. این بود که جواب داد: «من بی‌گناه نیستم و حالا هم پشیمانم و هر چه باید بشود می‌شود.»

روباه گفت: «آخر تو را به چه گناه به اینجا آورده‌اند؟»

دادمه جواب داد: «گناه مرا خود شیر بهتر می‌داند.»

روباه پرسید: «آخر چه تهمتی به تو زنده بودند؟ فردا می‌خواهند تو را بکشند و هنوز هم دست از چاپلوسی برنمی‌داری؟»

دادمه گفت: «کسی به من تهمت نزده بود. من بد کرده بودم اما قصد بد نداشتم. حالا هم امیدوارم که کشته نشوم. زیرا شیر اگرچه خشمناک می‌شود اما بی‌انصاف نیست.»

روباه را بعد از ساعتی آزاد کردند و آنچه گذشته بود خبر داد و شیر دانست که خرس به دادمه تهمت زده و دادمه بدگویی نکرده و عیب دیگران را سر زبان‌ها نمی‌اندازد و از گناه خود پشیمان ‌هم هست. و شیر تصمیم گرفت دادمه را عفو کند.

فردا صبح دستان و خرس حاضر شدند. شیر پرسید: «خوب، دستان درباره دادمه چه عقیده داشتی؟» دستان گفت: «حاکم بزرگ به‌سلامت باشد. می‌گفتم که دادمه از تقصیر خود پشیمان است و بخشیدن او باعث نیکنامی شیر خواهد بود و همه دانایان ‌هم مانند شما، عفو را بهتر از انتقام می‌دانند و اگر حیوانات به انصاف و جوانمردی شما امیدوار باشند بهتر از این است که از خشم شما بترسند، خدا هم توبه را بعد از پشیمانی قبول می‌کند و صفت بزرگش مهربانی و رحم است.»

خرس که این حرف را شنید باز آتش حسد در دلش زبانه کشید و می‌خواست حرف بزند که شیر هم به او نگاه کرد. خرس گفت: «ای حاکم بزرگ، به عقیده من بخشیدن یک گناهکار باعث پیدا شدن ده گناهکار دیگر می‌شود. اکنون همه می‌دانند که دادمه چه‌کار بدی کرده و اگر امروز او به مکافات عملش نرسد فردا دیگر همه بدکار می‌شوند.»

شیر که پیش‌ازاین دادمه را آزمایش کرده بود و می‌دانست که خرس هم از راز آن‌ها خبر ندارد از خرس پرسید: «پس تو می‌گویی دادمه را بکشم؟»

خرس جواب داد: «بلی، سزای گناه او مرگ است.»

شیر پرسید: «چه کسانی را باید کشت؟»

خرس جواب داد: «کسی که دیگری را کشته باشد، کسی که فتنه و فسادی برپا کرده باشد و باعث مرگ دیگران شده باشد و کسی که گناه بزرگی مثل دادمه داشته باشد.»

شیر پرسید: «بسیار خوب، دادمه چه گناه بزرگی کرده است؟»

خرس جواب داد: «خیانت کرده، جنایت کرده، آبروی شما را برده، خیلی بد کرده، اما من نمی‌دانم چه‌کاری کرده.»

آن‌وقت شیر خشمگین شد و گفت: «نمی‌دانی چه‌کاری کرده؟ اگر نمی‌دانی پس چرا حرف می‌زنی؟ کسی که نمی‌داند رأی نمی‌دهد و حکم نمی‌کند، کسی که نمی‌داند اول می‌پرسد و تحقیق می‌کند و بعد داوری می‌کند. تو نمی‌دانی؛ اما من می‌دانم که گناه دادمه چیست و می‌دانم که گناه او کوچک‌تر از آن است که خون او ریخته شود. همچنین می‌دانم که تو هم از این سخن غرضی نداری و می‌خواهی هرکسی اندازه خود را بشناسد و کارها مرتب باشد. پس بهتر است تو هم انصاف را نگاه داری و غرض‌های خصوصی را کنار بگذاری و باهم یکدل باشیم تا بتوانیم دشمن را با دوست گناهکار اشتباه نکنیم. دشمن را باید کوبید اما دوست گناهکار را باید بخشید. حالا بروید. فردا دادمه را آزاد خواهم کرد. سعی کنید همه باهم مهربان باشید و باهم حسودی نکنید.»

بعد دستان رفت. خرس هم به خانه برگشت. اما سخت ناراحت و غمناک بود. فکر می‌کرد: «حالا چه خاکی به سرم بریزم، حسودی کردم و سخن نسنجیده گفتم، حالا فردا که دادمه از زندان آزاد می‌شود از بدخواهی من باخبر می‌شود و اول گرفتاری است.» خرس از عاقبت کار خود نگران شده بود و نمی‌دانست چگونه دوباره دوستی خود را با دستان و دادمه برقرار سازد.

در این هنگام بود که خرس فهمید چقدر به کمک دوست خود خرگوش محتاج است. این خرگوش نامش فرخ بود و با خرس عهد برادری بسته بود و خرس هم با همه قدرتی که داشت و صدراعظم بود بازهم هر وقت کار بر او سخت می‌شد با این برادرخوانده خود مشورت می‌کرد و به حرف‌های او گوش می‌داد، چون خرس عقیده داشت که هراندازه هم کسی زیرک و هوشیار باشد بازهم نمی‌تواند همه‌چیز را همیشه به‌تنهایی بفهمد و خرگوش هم چون علف خوار بود و غرضی در کارهای خرس نداشت هرگز چاپلوسی نمی‌کرد و هر چه می‌دانست همان را می‌گفت و وقتی هم که خرسی را از کار بدی سرزنش می‌کرد خرس نمی‌رنجید و می‌گفت دوست من فرخ است که عیب مرا به خودم می‌گوید و مرا در کارهای سخت راهنمایی می‌کند.

این بود که خرس برای مشورت به سراغ فرخ رفت و بعد از سلام و علیک و احوال‌پرسی شرح‌حال را گفت و گفت: «حالا که حاکم بزرگ دادمه را عفو می‌کند من از کینه‌ این شغال می‌ترسم و نمی‌دانم چگونه تقصیر خودم را بپوشانم.»

خرگوش همه حکایت را شنفت و گفت: «بله، هرکسی که عاقبت کارها را حساب نکند و ناگهان هر چه بر زبانش می‌آید بگوید همین‌طور گرفتار می‌شود. تو خیال کردی به‌محض اینکه شیر از دادمه رنجشی پیدا کرد تو می‌توانی تقصیر دادمه را بزرگ کنی و او را نابود کنی و بااینکه گناه او را نمی‌دانستی در بدگویی و داوری شتاب کردی و برای خودت دشمن درست کردی و فکر نکردی که شیر هم برای خودش فکر و تدبیری دارد و اگر این‌قدر دهن بین باشد نمی‌تواند بر حیوانات سروری کند.»

خرس گفت: «می‌دانم که اشتباه کرده‌ام و اگر دادمه دشمن من هم نبود حالا خودم او را دشمن کرده‌ام و دشمن را دوباره دوست کردن بسیار دشوار است. فرصت هم خیلی کم است و فردا دادمه آزاد می‌شود و دیگر تا آخر عمر با من بد است.»

خرگوش گفت: «من هم نمی‌خواهم تو را زیاد سرزنش کنم. چون از سرزنش تنها نتیجه‌ای به دست نمی‌آید. ولی می‌خواستم ببینم آیا قبول می‌کنی که خودت تقصیر داری یا نه؟ وقتی کسی قبول کرد که نفهمیده و اشتباه کرده راهنمایی و علاج کارش آسان است. حالا گوش بده: باید برویم دستان را ببینیم و به او بفهمانیم که مخالفت تو با دادمه ظاهری و مصلحتی بوده وگرنه تو از آن‌ها هیچ بدی ندیده‌ای و حالا هم دوست آن‌ها هستی و اگر هم چیزی در حضور شیر گفته‌ای برای این بوده که دستان جواب بدهد و بیشتر حرف زده شود و خشم شیر از میان برود. و این‌طور دوباره با آن‌ها دوستی کنی تا موقع دشمنی برسد.»

خرس گفت: «ممکن است این حرف مرا باور نکنند و بیشتر بدگمان بشوند.»

خرگوش گفت: «نه، تو هنوز مردم را نمی‌شناسی. اگر مردم این‌قدر چیزفهم بودند هیچ‌کس در عمر خود دو بار فریب نمی‌خورد. ولی می‌بینی که مردم صدبار هم فریب می‌خورند منتها هر بار به رنگی دیگر و حیله‌ای دیگر، و اگر تو زبان گرم و گفتار نرم داشته باشی می‌توانی آب‌وآتش را باهم جمع کنی. یک‌چیزی به تو بگویم: هرکسی در دل خود قدری خودپسندی و غرور دارد و خودش را خوب‌تر می‌داند و دیگران را بهتر و اگر بدترین اشخاص را ببینی و به‌صورت حق‌به‌جانب به او بگویی من شما را آدم باانصافی می‌دانم خوشش می‌آید و سعی می‌کند باانصاف بشود و دست‌کم از دشمنی با تو دست بردارد. درهرحال اگر تو خودت بی‌تقصیر بودی شجاعت و شهامت هم داشتی و از یک شغال نمی‌ترسیدی. ولی حالا که می‌ترسی چاره‌ای نیست جز اینکه خودت را کوچک کنی و عذرهایی بیاوری، آن‌ها هم باور می‌کنند.»

خرس گفت: «بله، چاره‌ای ندارم و باید همین حیله را به کار بزنم.» خرگوش گفت: «من هم از دنبال تو می‌آیم تا اگر لازم باشد کمکی بکنم.»

خرس آمد به خانه دستان و مانند کسی که خدمتی به کسی کرده باشد بی‌مقدمه گفت: «آمدم ببینم که حالا از رفتار من خوشت آمد یا بازهم می‌گویی خرس بد است.»

دستان گفت: «عجب رویی داری که باآن‌همه بدزبانی و بدخواهی بازهم دم از رفاقت می‌زنی و اظهار دوستی و یگانگی می‌کنی.»

خرس گفت: «من دیگر بهتر از این نمی‌توانستم به شما خدمت کنم. خودت فکرش را بکن، دادمه گناهی کرده بود، شیر اوقاتش تلخ شده بود و خشمگین بود. تو آمده بودی از دادمه دفاع کنی. اگر من هم با تو همراهی می‌کردم شیر بیشتر بدگمان می‌شد و خیال می‌کرد همه ماها باهم همدست شده‌ایم. علاوه بر این، من آن حرف‌ها را زدم که تو ساکت نشوی و بازهم بتوانی درباره دادمه سخن بگویی تا اندک‌اندک شیر بر سر لطف و رحم بیاید و دیدی که نتیجه هم خوب شد»

دستان گفت: «پس چرا آن‌قدر به دادمه تهمت زدی و می‌خواستی خون او را بریزی.»

خرس گفت: «آخر عزیز من، جان من، اگر من این حرف‌ها را نمی‌زدم که نمی‌توانستم خیرخواهی خود را به شیر ثابت کنم. و اگر من این فوت‌وفن‌ها را بلد نبودم که نمی‌توانستم همه‌کاره جنگل بشوم. حالا از خودت انصاف می‌خواهم آیا ممکن نبود که من روبروی تو هیچ حرف نزنم و بعد در تنهایی شیر را بدگمان کنم؟»

– «چرا، ممکن بود.»

– «آیا ظاهراً شرط عقل نبود که با تو درنیفتم و به هم دشنام و ناسزا نگوییم و آیا آن‌وقت تو به من خوش‌بین‌تر نمی‌شدی؟»

– «چرا!»

خرس گفت: «پس بدان که من خیلی خوب درس خودم را خوانده‌ام. ظاهراً خودم را بدخواه شما نشان دادم تا بعد بتوانم خشم و غضب شیر را آرام کنم و به‌طوری‌که دیدی کردم و حتی خودم را هم تقصیرکار کردم تا بتوانم به شما خدمت کنم. این را هم بدان که من قوی هستم و شما ضعیف؛ من بی‌گناه هستم و شما گناهکار. من که احمق نبودم بیایم خودم را توی دردسر بیندازم و اگر من دخالت نمی‌کردم حالا دادمه بالای دار بود. من همه این بازی‌ها را درآوردم تا بتوانم به شما که حیوان‌های بی‌آزار و خوش‌رفتاری هستید کمک کنم و حتی در زندان به دیدن دادمه نرفتم تا کسی نفهمد که من با شما دوست هستم و حالا آمده‌ام که برویم این خبر خوش را به دادمه بدهیم. طفلک بی‌زبان خیلی در زندان غصه خورده.»

دستان ‌وقتی این حرف‌ها را شنید با همه زیرکی که داشت باور کرد. در این موقع خرگوش هم رسید و دید همه نقشه‌ها مرتب شده و باهم به‌طرف زندان روانه شدند

دادمه وقتی خرس را دید روی خود را از او برگردانید، اما خرس پیش‌دستی کرد و گفت: «ای دادمه، همه حرف‌ها را دستان به تو خواهد گفت. من باید زود برگردم. فقط آمده‌ام بگویم که تا چند روز دیگر در حضور شیر با من کمتر حرف بزنی و خودت را رنجیده‌خاطر نشان بدهی و من اگر خدمتی کرده باشم وظیفه جوانمردی خود می‌دانستم و تو نباید از من شرمنده باشی.»

دادمه از این حرف‌ها چیزی نمی‌فهمید و یک کلمه هم جواب نداد. اما بعد خرگوش به سخن آمد و بعد از تعارف و احوال‌پرسی از مژده‌ی آزادی او اظهار خوشحالی کرد و از خیرخواهی خرس سخن گفت و از آن حیله‌ها که به خرس آموخته بود خودش هم به کار برد و دل دادمه را نرم کرد. دستان ‌هم ازآنچه شنیده بود و باور کرده بود تعریف کرد و دادمه یقین کرد که خرس در مخالفت خود «حسن نیت» داشته و در دل به او دعا کرد.

بعد دستان و خرگوش و خرس همه باهم نزد شیر رفتند و خرگوش هم بعد از دعا و ثنا گفت: «من هم دادمه را می‌شناسم، خرس را هم می‌شناسم و هر دو را دوست حاکم می‌دانم و چون بدگمانی پیدا شده بود مخصوصاً امروز همراه خرس به زندان رفتیم و یقین پیدا کردم که دادمه از تقصیر خود پشیمان است و به عفو شما امیدوار است.» خرس هم شرمنده و ساکت بود.

در این موقع دادمه را که از زندان آزاد کرده بودند به حضور آوردند. او هم عذرخواهی کرد و شیر را دعا کرد و شرمنده ایستاد. روباه هم حاضر شد.

اما شیر یک‌چیز می‌دانست که دیگران خیال می‌کردند نمی‌داند و آن این بود که وقتی خرس به سراغ خرگوش رفته و با او مشورت کرده بود کلاغی روی درخت نشسته بود و همه حرف‌های آن‌ها را شنیده بود و چند تا هم رویش گذاشته بود و برای شیر خبر برده بود. حالا شیر می‌دانست که در بیشتر حرف‌های آن‌ها راست و دروغ، هردو هست، می‌دانست که هیچ‌کدام بدخواه شیر نیستند اما دلشان باهم یکی نیست و هریکی به خیال خودش یک‌جور زرنگی می‌کند و به زیان دیگران تمام می‌شود.

این بود که شیر پس از قدری فکر سر برداشت و در حضور جمع گفت: «یاران من، من تقاضای شما را پذیرفتم و دادمه را بخشیدم و بر سر کار خود بازگشت. از گفتگوی خرس و خرگوش هم خبر دارم و می‌دانم که حسودی خرس نزدیک بود کار را مشکل‌تر کند. باوجوداین خرس را و خرگوش را هم عفو می‌کنم. زیرا هیچ‌کدام بدخواه من و گروه حیوانات نیستند. دادمه گناه داشت و به سبب ترس از زندان و نصیحت دستان بود که پشیمان شد؛ خرس به علت ترس بیجا و حسودی بود که آن حرف‌ها را می‌زد؛ خرگوش برای نشان دادن زبردستی و تیزهوشی خودش بود که به خرس آن حیله‌ها را یاد می‌داد. دستان می‌خواست بر سر دادمه منتی بگذارد و هم‌زبان خود را نجات بدهد که از او دفاع می‌کرد؛ روباه از زیرکی و عزیز شدن خود خوشحال است که کار خودش را انجام داد؛ کلاغ کارش خبرکِشی است و از قارقار خودش لذت می‌برد که بی دعوت و تقاضا خبر آورد؛ هیچ‌کدام بی‌گناه و بی‌عیب نیستند و همه این دردسرها به سبب آن است که هرکسی به فکر خودش است. اگر همه کوشش کنید و این عیب‌ها را هم نداشته باشید و همه باهم مهربان باشید و همه باهم خوبی کنید همه باهم دوست‌تر و همه خوشبخت‌تر خواهیم بود.

حاضران گفتند: «صحیح است، آفرین بر انصاف و عدالت.»

شیر گفت: «بروید، کینه‌ها را فراموش کنید، خوب‌تر باشید و خوشبخت‌تر باشید.»

همه گفتند: «زنده‌باد حرف حسابی.» و رفتند که خوب‌تر باشند و خوشبخت‌تر باشند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *