قصه آموزنده حاضرجوابی بزرگمهر
قصههای مرزباننامه
نگارش: مهدی آذریزدی
روزی بود و روزگاری بود. یک روز صبح زود بزرگمهر، وزیر دانشمند خسرو انوشیروان به بارگاه خسرو رفت و کار مهمی در پیش بود. اما خسرو هنوز بیدار نشده بود و ساعتی دیر شد. بزرگمهر که به سحرخیزی عادت داشت بارها به خسرو نیز سفارش کرده بود پیش از طلوع آفتاب از خواب برخیزد و میگفت: «سحرخیز باش تا کامروا باشی.» خسرو که براثر سرگرمیهای شبانه، شب دیروقت میخوابید و صبح دیر از خواب برمیخاست از این یادآوری بزرگمهر هم که مانند سرزنشی بود ناراحت میشد. اما حرف بزرگمهر را با احترام گوش میداد و سکوت میکرد. زیرا به خوبی و خیرخواهی او ایمان داشت.
آن روز صبح که کار مهمی در پیش بود بزرگمهر خسرو را پند داد و گفت: «خواب صبح یک عادت ناپسندی است و دیر خوابیدن و دیر برخاستن برای خسرو عیب است و سحرخیزی همیشه و برای همهکس مایه کامیابیهای بسیار است.»
خسرو حرف بزرگمهر را شنید و پاسخی نداد. اما در دل فکر کرد که این وزیر خیرخواه دستبردار نیست و هرروز این متن را تکرار میکند، خوب است کاری کنیم که یک روز خودش از سحرخیزی ضرری ببیند و آنوقت به شوخی خودش را هم سرزنش کنیم و بخندیم.
آن روز گذشت و روز دیگر نوشیروان به دو نفر از چاکران دستور داد: «این راز را پنهان دارید؛ لباس خود را عوض کنید و خود را بهصورت ولگردان بسازید و فردا صبح زود که هنوز تاریکی است درراهی که بزرگمهر ازآنجا به بارگاه میآید پنهان شوید و همینکه بزرگمهر رسید مانند دزدها پیش بروید، او را بترسانید و لباسهایش را بگیرید و بروید تا بزرگمهر مجبور شود به خانه برگردد و دوباره لباس بپوشد، اما مواظب باشید صدمهای به او نرسد.»
آنها هم همین کار را کردند و صبح تاریکی بر سر راه رفتند، سر و روی خود را با پارچهای سیاه بستند و ناگهان بر او حمله کردند و گفتند: «هر که هستی اگر میخواهی جان سالم به در ببری هرچه همراه داری به ما بده.»
بزرگمهر گفت: «من وزیر پادشاهم و به بارگاه میروم، زود مرا رها کنید وگرنه گرفتار خواهید شد.»
آنها به این حرف خندیدند و به مسخره گفتند: «دروغ میگویی و با این حرفها میخواهی ما را بترسانی. ولی ما دزدان شبرویم و وزیر و وکیل نمیشناسیم، زود باش هر چه داری بده و بهسلامت برو وگرنه بد میبینی.»
بزرگمهر گفت: «من زر و سیم ندارم. مردی وارستهام و دارایی من همان عقل و دانش من است که شاه و گدا را به کار میآید. اگر میخواهید شما را پندی بدهم.»
آنها جواب دادند: «اگر عقل و دانش داشتی نصف شب توی کوچه راه نمیافتادی و خود را وزیر پادشاه نمیخواندی. پند هم اگر داری به خودت بده، حالا که پول نداری همین لباسهای تو ما را بس است. یا خودت به زبان خوش آنها را از تنت بیرون بیاور یا بهزور ازت میگیریم.»
بزرگمهر وقتی چاره را ناچار دید لباسهای خود را به آنها داد و یکتا پیراهن و زیرجامه به خانه برگشت. لباس دیگری پوشید و به بارگاه آمد.
آن روز که قدری دیرتر آمده بود نوشیروان در بارگاه حاضر بود و پرسید: «امروز چرا دیر آمدی؟»
بزرگمهر گفت: «زودتر آمده بودم، هوا تاریک بود؛ در کوچه دزدان بر سرم ریختند و لباسهایم را بردند و ناچار به خانه برگشتم و جامه دیگری فراهم کردم و آمدم.»
خسرو لبخند معنیداری زد و جواب داد: «خوب، خوب، خوب است که عاقبت خودت هم فایده سحرخیزی را دیدی. حالا بازهم هرروز به ما بگو سحرخیز باش تا کامروا باشی. پس کامروایی خودت کجا رفت؟ مگر نه این است که امروز هم سحرخیزی کرده بودی؟»
بزرگمهر جواب داد: «بله، بازهم عقیدهام این است که سحرخیز باش تا کامروا باشی و چنانکه ملاحظه میفرماید امروز چون دزدان زودتر از من از خواب برخاسته بودند آنها کامرواتر شدند و لباسهای من هم نصیب آنها شد.»
انوشیروان از این حاضرجوابی بسیار خوشدل شد و دستور داد تا لباسهای بزرگمهر را آوردند و گفت: «این ماجرا آزمایشی برای هوش و دانش تو بود و شک نیست که سحرخیزی هم نشانی از هوش و دانش و مایه کامیابی و آسایش است.»