کتاب قصه گنج گمشده افسانه‌ عامیانه ایرانی

قصه‎‌ی گنج گمشده || افسانه‌ عامیانه ایرانی

قصه گنج گمشده افسانه‌ عامیانه ایرانی

کتاب قصه گنج گمشده

افسانه‌ عامیانه ایرانی

بازنویس: خسرو شایسته
نقاشی:
رضا زاهدی
چاپ: 1367
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک و کتاب کودک

به نام خدا

چراغ خندید. گفتم «از چه می‌خندی؟» گفت «از ساده‌دلی‌های آدمیزاد که غافل از گنج خود، بیابان سنگلاخ را در آرزوی گنجی موهوم، زیر پا می‌گذارد.» گفتم «حتماً امشب هم قصه‌ای در دل داری. برایم بگو.» گفت «پس بشنو.» و این‌گونه آغاز کرد.

[restrict]

چراغ خندید. گفتم «از چه می‌خندی؟» گفت «از ساده‌دلی‌های آدمیزاد

سال‌ها پیش در آبادی دورافتاده‌ای مرد دهقانی با سختی روزگار می‌گذرانید. از خروس‌خوان تا غروب آفتاب کار می‌کرد؛ اما شب که می‌شد جز لقمه‌ای نان و جرعه‌ای آب چیزی نداشت. درنتیجه، هر شب کارش آه و ناله بود و یکسره در آرزوی رسیدن به گنجی که گره از کار بسته‌اش باز کند، سر بر بالین می‌گذاشت.

تا اینکه یک سال در آبادی خشک‌سالی شد و مرد که به کاری جز کشاورزی فکر نکرده بود دستش از همه‌جا کوتاه شد و عاطل و باطل به کُنج خانه نشست. مدتی که گذشت، برای سیر کردن شکم خود، مجبور شد داروندارش را بفروشد و چند روزی را به این منوال سر کرد.

وقتی‌که دید در خانه چیزی نمانده تا با فروش آن شکم خود را سیر کند به فکر دوستان و آشنایان افتاد و درِ خانه هر کس را که می‌شناخت زد و از هر کس که دستش به دهانش می‌رسید پولی قرض کرد و چند صباحی را هم از این طریق گذراند.

تا اینکه بالاخره کار به‌جایی رسید که دیگر کسی چیزی به او نداد و مرد دهقان، از همه‌جا رانده زانوی غم به بغل گرفت و در کنج خانه نشست. یک‌شب که دیگر آه در بساط نداشت، با شکم گرسنه سر بر بالین گذاشت و به خواب رفت.

نیمه‌های شب مردی به خوابش آمد و گفت:

«اگر می‌خواهی مشکلت چاره شود، بلند شو و به فلان آبادی برو و به اولین مسجد که رسیدی نمازی بگذار و بعد به خانه‌ای که دیواربه‌دیوار مسجد است برو و سقف خانه را بشکاف. در آنجا گنجی خواهی یافت که گره از کار بسته‌ات خواهد گشود.»

نیمه‌های شب مردی به خوابش آمد و گفت: بلند شو به فلان آبادی برو

وقتی مرد از خواب بیدار شد و به یاد خوابی که دیده بود افتاد، با خود فکر کرد «شاید علت این خواب، گرسنگی و احتیاج شدید من بود.» و درنتیجه خواب را به فراموشی سپرد و به آن اعتنائی نکرد.

یکی دو روزی که گذشت، طلبکارها درِ خانه‌اش را زدند و او را تهدید کردند که اگر بدهکاری‌هایش را نپردازد از او شاکی خواهند شد و او را به زندان خواهند انداخت. مرد دهقان با خواهش و تمنا از آن‌ها چند روزی مهلت خواست و قول داد که ظرف چند روز آینده بدهکاری‌هایش را بدهد و اگر چنین نکرد آن‌ها هر چه خواستند با او بکنند. طلبکارها رفتند و او به فکر فرورفت که چه کند. دیگر امیدی به هیچ‌چیز و هیچ‌کس نداشت. اگر تا سر آمدن مهلتی که گرفته بود کاری نمی‌کرد، جایش در گوشه زندان بود. چه می‌توانست بکند؟ راه به جایی نداشت. دستش از همه‌جا کوتاه بود. ناگهان به یاد خوابی که چند شب پیش دیده بود افتاد. بعد از کمی فکر به خودش گفت: «من که دیگر راه به جایی ندارم و وضعم از این‌که هست بدتر نخواهد شد. پس بهتر است این آخرین فرصتی را که دارم از دست ندهم و به شهری که آن مرد می‌گفت بروم، شاید بختم، گشوده شود.»

و به‌این‌ترتیب، صبح خیلی زود کوله باری برداشت و به‌طرف شهری که نشانه‌اش را در خواب شنیده بود، به راه افتاد.

چندین روز پیاپی در دل کوه و دشت پیاده راه رفت. سختی‌های زیادی را تحمل کرد. شب‌ها با تن خسته و مجروح روی سنگلاخ‌های بیابان می‌خوابید و رواندازش آسمان خدا بود. چندین بار تصمیم گرفت از میانه راه برگردد و گنج را فراموش کند؛ اما از ترس طلبکارها روی بازگشتن نداشت. تا اینکه بالاخره با هر جان کندنی بود به شهر رسید. وارد شهر شد و به اولین مسجد که رسید نمازی گزارد و همان‌جا منتظر نشست تا هوا تاریک شود و به سراغ خانه برود. وقتی هوا خوب تاریک شد مرد دهقان کوله بارش را برداشت و پاورچین‌پاورچین از مسجد بیرون آمد و به‌طرف خانه کنار مسجد به راه افتاد.

اما ازقضا مدت‌ها بود در آن شهر، دزدی، هر شب به خانه‌ای می‌رفت و داروندار مردم شهر را با خود می‌برد و داروغه‌ی شهر عده‌ای را مأمور کرده بود تا در شهر کشیک بدهند و دزد را گیرند.

داروغه‌ی شهر عده‌ای را مأمور کرده بود تا در شهر کشیک بدهند و دزد را گیرند.

آن شب وقتی مرد دهقان آهسته و بی سروصدا به‌طرف خانه رفت و به اطراف نگاهی انداخت و وارد خانه شد، کشیکچی‌های داروغه گمان کردند او همان دزدی است که انتظارش را می‌کشند. بدون معطلی وارد خانه شدند و بر سر مرد ریختند و در جا کتک مفصلی به او زدند و بعد هم روانه زندانش کردند.

مرد که از شدت درد بی‌هوش شده بود، وقتی به هوش آمد و چشم باز کرد خودش را میان چهاردیواری زندان دید و پوزخندی زد و گفت: «این هم سزای زودباوری و ساده‌دلی. تا من باشم که دیگر گول حرف یاوه را نخورم.» در همین فکر بود که درِ زندان باز شد و افراد داروغه به داخل آمدند و گفتند: «ای مرد، کارت زار است. تو تابه‌حال مردم زیادی را به خاک سیاه نشانده‌ای. داروندارشان را به غارت برده‌ای. باید فکرش را می‌کردی که بالاخره یک روز به دام خواهی افتاد. به‌هرحال بهتر است هر چه زودتر محل اموال دزدی را به ما بگویی و جرمت را سبک کنی. وگرنه فردا به‌پای چوبه دار خواهی رفت».

رنگ از روی مرد بیچاره پرید و با ترس‌ولرز گفت «شما اشتباه می‌کنید. من دزد نیستم. شما حتماً مرا با کس دیگری اشتباه گرفته‌اید.» افراد داروغه با ناباوری گفتند «ما گوشمان از این حرف‌ها پر است. همه دزدها وقتی گیر می‌افتند همین حرف‌ها را می‌زنند. مطمئن باش ما را نمی‌توانی فریب بدهی. پس بهتر است زبان باز کنی و حقیقت را بگویی.»

مرد دهقان هرچه سعی کرد به آن‌ها بفهماند که دزد نیست، به گوششان نرفت و دست‌آخر، آن‌ها که از سماجت مرد حوصله‌شان سر رفته بود، او را رها کردند و رفتند.

روز بعد، خود داروغه به زندان آمد تا شاید با زور و تهدید از زیر زبان مرد حرفی بیرون بکشد. اول با ملایمت با او رفتار کرد؛ اما وقتی دید زبان خوش نتیجه‌ای ندارد، خُلقش تنگ شد و فریاد زد که: «ای بیچاره‌ی بخت‌برگشته چرا به فکر جان خودت نیستی؟ آنچه تابه‌حال دزدیده‌ای بعدازاین دیگر به چه دردت می‌خورد؟ چون اگر نگویی کجا مخفی‌شان کرده‌ای، یا فردا به دارت می‌زنم و یا در همین‌جا می‌مانی و می‌پوسی. پس بهتر است کله شقی را کنار بگذاری و جانت را نجات بدهی.»

روز بعد، خود داروغه به زندان آمد تا شاید با زور و تهدید از زیر زبان مرد حرفی بیرون بکشد

مرد که دیگر کارد به استخوانش رسیده بود، فریاد زد: «مگر شما حرف آدمیزاد سرتان نمی‌شود. من می‌گویم نر است و شما می‌گویید بدوش؟ آخر من چه می‌دانم اموال دزدی کجاست؟ من که گفتم نه تابه‌حال دزدی کرده‌ام و نه تا آن شب پایم به شهر شما رسیده بود. دردی که خودم دارم برایم بس است. شما دیگر این‌قدر نمک رویش نپاشید.»

داروغه که حال مرد را دید کمی به فکر فرورفت و بعد پرسید: «ببینم، اگر تو واقعاً دزد نیستی، چرا آن شب بی سروصدا وارد آن خانه شدی؟ در آنجا چکار داشتی؟»

مرد آهی کشید و گفت: «راستش من هرچه می‌کشم از دست دل زودباورم می‌کشم. من مرد فقیر و بیچاره‌ای هستم که در فلان آبادی زندگی می‌کنم. مدتی است که آه در بساط ندارم و به نان شب محتاجم. چند شب پیش مردی در خواب به من گفت به اینجا بیایم و سقف آن خانه را بشکافم و گنجی را که در آنجاست بردارم و با آن به زندگی‌ام سروسامان ببخشم. من هم گول خوردم و از سر ناچاری به اینجا آمدم. همه ماجرا همین است و حالا به‌جای گنج، رنج نصیبم شده.»

داروغه با تأسف سری تکان داد و گفت: «حقا که آدم ساده‌ای هستی. آخر مرد حسابی، مگر آدم عاقل هم به خاطر یک خواب، خودش را آواره کوه و بیابان می‌کند؟»

و دهقان گفت «اگر کسی مثل من باشد که دیگر راهی به جایی نداشته باشد، به هر کاری دست می‌زند و گول هر حرفی را می‌خورد.»

داروغه گفت «پس مرا چه می‌گویی؟ برای آنکه همین کسی که تو می‌گویی تابه‌حال صدبار به خواب من آمده و گفته است که به فلان آبادی بروم و در فلان خانه که ایوانی دارد و روبروی ایوانش باغچه‌ای هست و در باغچه‌اش دو درخت گیلاس، زیر درخت سمت راست را حفاری کنم و گنجی را که آنجاست برای خود بردارم؛ اما من مثل تو بی‌عقل نیستم که شهر و دیارم را ول کنم و به دنبال گنج بروم.»

مرد دهقان سرش را پایین انداخته بود و هیچ نمی‌گفت. داروغه دستی به شانه‌اش زد و گفت: «بلند شو. به خانه‌ات برگرد و خواب‌وخیال را کنار بگذار و مثل همه مردم زندگی کن.»

مرد بی‌آنکه حرفی بزند، کوله بارش را برداشت و از زندان بیرون رفت. وقتی از درِ زندان بیرون می‌رفت زیر لب گفت: «اگر تو هم مثل من شکمت گرسنه بود و طلبکارها پاشنه‌ی در خانه‌ات را از جا درآورده بودند به کوه و بیابان می‌زدی و عقلت را زیر پا می‌گذاشتی.»

اگر تو هم مثل من شکمت گرسنه بود ...

داروغه حرفش را نشنید و مرد به راه خود ادامه داد و از شهر خارج شد. دوباره چندین روز پیاده راه رفت تا به آبادی خود رسید. نزدیکی‌های آبادی به یاد حرف‌های داروغه افتاد. وقتی دقت کرد دید نشانی‌هایی که داروغه در خواب دیده بود بی کم‌وکاست نشانی‌های آبادی خودش هستند.

نشانی‌هایی که داروغه در خواب دیده بود بی کم‌وکاست نشانی‌ و اسیاب بادی خودش هستند

همان‌طور که فکر می‌کرد از میان کوچه‌های آبادی گذشت و به در خانه خود رسید. دوباره به یاد خواب داروغه و نشانی‌ها افتاد. خانه مرد دهقان همان خانه‌ای بود که داروغه در خواب نشانی‌اش را شنیده بود. وارد حیاط خانه شد و دید که درست همان‌طور که داروغه گفته بود، روبروی ایوان خانه‌اش باغچه‌ای ست و در باغچه دو درخت گیلاس. اول، از اینکه تا آن زمان متوجه آنچه در خانه‌اش داشت نشده بود، تعجب کرد و بعدازاینکه داروغه آن‌چنان دقیق نشانی‌های خانه او را می‌دانست به حیرت فرورفت. با خود گفت «داروغه تابه‌حال به آبادی من و خانه من نیامده. پس این نشانی‌های دقیق را از کجا می‌دانست؟ نکند واقعاً حکمتی در آن خواب بوده باشد؟» هرچه خواست خودش را راضی کند که از ماجرای خواب داروغه چشم بپوشد، نتوانست. با خودش گفت «من که تابه‌حال این‌همه خفّت و مشقت را تحمل کرده‌ام، کندن یک باغچه که دیگر کاری ندارد.» و بی‌درنگ بیلش را برداشت و به سراغ باغچه رفت.

مرد باغچه را کند و یک خمره بیرون آورد

همان‌طور که از داروغه شنیده بود، زیر درختِ سمت راست را کند. وقتی‌که دیگر داشت ناامید می‌شد، بیلش به جسم سختی خورد. هیجان‌زده به کندن ادامه داد. مدتی دیگر کند تا سرانجام خُم پیدا شد. پاهای مرد دهقان از هیجان به لرزه افتاد. با هر زحمتی که بود، خُم را بیرون آورد. در همین حال دیگر برایش شکی نمانده بود که تا چند لحظه‌ی دیگر صاحب قیمتی‌ترین و زیباترین جواهرات دنیا خواهد بود. دل توی دلش نبود و از هیجان عرق می‌ریخت.

وقتی درِ خُم را گشود، مثل آنکه آب سرد روی سرش ریخته باشند، وارفت. خم خالی بود. مرد که از شدت عصبانیت لب‌هایش می‌لرزید، به بخت بد خود لعنت فرستاد و در کنار خم روی زمین نشست. مدتی که گذشت دوباره بلند شد و درون خم را جستجو کرد. باورش نمی‌شد که در خمی به آن بزرگی حتی یک پول سیاه هم پیدا نشود. این بار وقتی‌که خوب داخل خم را جستجو کرد، دستش به تکه‌ای کاغذ خورد. با عصبانیت کاغذ را بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت. در مقابل چشمان حیرت‌زده‌اش دید که روی کاغذ به خط خوش نوشته‌شده: «اگر به دنبال گنج گمشده‌ات هستی، برو و در آینه نگاهی بینداز.»

اگر به دنبال گنج گمشده‌ات هستی، برو و در آینه نگاهی بینداز

مرد پوزخندی زد و کاغذ را به گوشه‌ای انداخت و به داخل اتاق خود رفت و زانوی غم به بغل گرفت و در کُنجی نشست. مدتی که گذشت دوباره به یاد نوشته‌ی روی کاغذ افتاد. از سر بی‌حوصلگی بلند شد و در آیینه نگاه کرد؛ اما در آن آیینه هیچ‌چیز ندید. به‌جز تصویر خودش که با لبخندی از تمسخر او را نگاه می‌کرد. کمی دقت کرد و بعد انگار معجزه‌ای رخ داده باشد، فریادی از خوشحالی کشید و گفت «دانستم. رمز آن خواب را دانستم. گنج من همین‌جاست. من تابه‌حال به دنبال چه می‌گشتم؟» و درحالی‌که با دست به پیکر خود اشاره می‌کرد، گفت «گنج من این است.»

فردای آن روز طلبکارها دوباره به سراغ مرد دهقان آمدند. در چشمان او چنان برقی دیدند که خجالت کشیدند و پی کار خود رفتند و مرد دهقان به‌تدریج با کار و کوشش، پولی فراهم کرد و تمام بدهکاری‌های خود را پرداخت.

چراغ لبخندی زد و به خواب رفت و من تا سحر در این اندیشه بودم که: «راستی چه می‌شد اگر روزی همه‌ی مردمان گنجی را که در باغچه خانه‌شان مخفی است، پیدا می‌کردند؟»

پایان 98

[/restrict]

(این نوشته در تاریخ ۸ اردیبهشت ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *