قصه‌ کودکانه روباه و زاغ

قصه‌ کودکانه: روباه و زاغ و قالب پنیر

قصه‌ کودکانه و آموزنده

روباه و زاغ و قالب پنیر

قصه کودکانه قبل از خواب کودکان
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک و کتاب کودک

به نام خدا

زاغ سیاه و بزرگ و خیلی مغروری، چندین روز بود که مرد پنیر فروش را زیر نظر داشت. او همه نوع پنیر با اندازه‌ها و شکل‌های مختلف می‌فروخت.

همین‌که مرد رویش را به‌طرف دیگر برگرداند، زاغ سیاه یک قالب پنیر را با منقارش برداشت و به سمت بلندترین شاخه‌ی درخت پرواز کرد.

زاغ با خوشحالی به خودش گفت: «چه مهمونی بزرگ و خوشمزه‌ای با این پنیر برای خودم می‌گیرم!»

ناگهان روباهی خیلی آرام به‌طرف درخت آمد. او بوی پنیر را استشمام کرده بود و چون سه روز بود چیزی نخورده بود، خیلی گرسنه‌اش شده بود.

آقا روباهه خیلی هم حیله‌گر بود!

روباه با ادبِ تمام گفت: «روز بخیر زاغ! اوه خدایا، تو چه پرنده‌ی زیبایی هستی! چه پرهای دوست‌داشتنی داری! تو خیلی کم حرف می‌زنی؛ اما مطمئنم صدایت باید خیلی زیبا و باشکوه باشه!»

زاغ که به حرف‌های او گوش می‌کرد و پنیر را محکم در منقارش نگه داشته بود، با خودش …

با خودش فکر کرد: «اگه روباه می‌خواد حرف زدن منو بشنوه، نباید ناامیدش کنم.»

وقتی زاغ دهانش را باز کرد، قالب پنیر افتاد. روباه حیله‌گر فوراً پنیر را دزدید و به سرعت دوید تا آن را با آرامش و لذت بخورد!

این داستان نشان می‌دهد که نباید به حرفهای شخص متملق و چاپلوس گوش کنیم تا از ما سوء استفاده نکند.

(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *