قصههای آموزندهی سندباد نامه
یک قطره عسل
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
یک روزی بود و یک روزگاری یک مرد شکارچی بود و یک سگ شکارچی تربیتشده داشت که با او کمک میکرد. سگ شکاری سگی بود لاغراندام با دستها و پاهای باریک و بلند که از هر حیوانی تندتر میدوید و همینکه شکارچی فرمان میداد سگ، خرگوشها و آهوها را دنبال میکرد و آنها را میگرفت و پیش صاحبش میآورد یا هر وقت شکارچی مرغی چیزی را با تیر میزد سگ میدوید و پیش از اینکه شکار بمیرد آن را زنده نزد شکارچی میرسانید.
یک روز مرد شکارچی با سگش به شکار رفت و در دنبال آهویی گذارشان به کوهستانی افتاد که خیلی سبز و خرم بود و در پستیها و بلندیها درختها و گلها و علفهای فراوان روییده بود و در آن کوهستان به غاری رسیدند.
شکارچی نگاه کرد دید در اطراف غار زنبورهای عسل پرواز میکنند و از شکاف یک سنگ قطرهقطره عسل میچکد. فهمید زنبورهای عسل در شکاف سنگها خانه دارند و اینطور که معلوم است مدتهاست پای انسانی به آنجا نرسیده و عسلهای زیادی جمع شده و لابهلای سنگها از عسل لبریز شده و از شکاف سنگها عسل جاری شده و روی خاک خشک میشود.
مرد شکارچی از دیدن این وضع بسیار خوشحال شد و با خود گفت: «اگر هیچکس دیگر گذارش به اینجا نیفتد تا مدتی از زحمت شکار راحت میشوم و هرروز میآیم قدری از این عسل به شهر میبرم و میفروشم و با آن زندگی میکنم و تا مدتها این عسل تمام نمیشود زیرا دامنه کوه و صحرا پر از گل و سبزه است و زنبورها که در اینجا وطن دارند خیلی زیاد هستند و کارشان هم ساختن عسل است.»
تنها مشکلی که در میان بود هجوم زنبورها بود؛ اما در دنیا هیچ کاری بیزحمت نیست. شکارچی لباسهای خود را محکم بست و صورت خود را با پارچهای پوشاند و بااحتیاط کوزهای را که برای آب همراه داشت از عسل پر کرد و به شهر برگشت و عسل را برای فروش به بازار برد و سگش هم همراهش بود.
شکارچی به یک دکان بقالی نزدیک شد و گفت: «قدری عسل خالص دارم میخواهم بفروشم.»
مرد بقال کوزه عسل را گرفت و کمی از آن را چشید و گفت: «آفرین بر تو و بر این عسل! من همیشه چند جور عسل موجود دارم، عسلی دارم که خودم آن را از دهات میآورم و تصفیه میکنم و موم آن را جدا میکنم و عسل خالص را میفروشم، عسل دیگری دارم که آن را با مومش از کندو خارج میکنند و میآورند و میخرم و همانطور با موم میفروشم، عسل دیگری هست که تصفیهشده میآورند و جداگانه خریدوفروش میکنم و گاهی شربت قند و مربا با آن مخلوط کردهاند و مشتریهای عسل شناس آن را نمیپسندند، عسلهای خالص هم که از هر ولایتی میآورند مزه مخصوص دیگری دارد اما این عسل از همه آنها بهتر است، از عطر آن و مزه آن معلوم است که عسلی خالص است و از ولایتی آمده که گلها و گیاهان آن معطر بوده است. من آدم باانصافی هستم و این عسل را از قیمت فروش بهترین عسلهایم گرانتر میخرم. فقط میخواهم قول بدهی که هر چه عسل داری همیشه برای من بیاوری.»
شکارچی خوشدل شد و گفت: «بسیار خوب، قول میدهم. من با هیچکس دیگر صحبت نکردهام و عسل هم بسیار دارم، اگر بدانم که عسل را به قیمت حسابی خریدهای و مرا مغبون نکردهای هرروز یک کوزه از همین عسل برایت میآورم.»
مرد بقال خوشحال شد و کوزه عسل را در ترازو گذاشت و آن را وزن کرد و بعد خواست عسل را در ظرف دیگر بریزد و کوزه خالی را هم بکشد و وزن خالص عسل را معلوم کند.
این بقال در دکان یک راسو داشت که آن را بهجای گربه نگاه داشته بود تا موشهای دکان را بگیرد و موقعی که میخواست عسل را در ظرف دیگر بریزد یک قطره عسل روی زمین چکید و راسو که مواظب کار بقال بود فوری جلو دوید تا عسل را از زمین بلیسد. در این هنگام سگ شکاری که همراه مرد شکارچی بود و از اول از دیدن راسو ناراحت شده بود به راسو حمله کرد و گردن راسو را گاز گرفت و خون از گردن راسو جاری شد.
مرد بقال که به راسوی خودش خیلی علاقه داشت از حمله سگ شکاری عصبانی شد و ناسزاگویان دست دراز کرد چوب قپان را برداشت و با یک حرکت محکم بر فرق سگ کوبید و سگ گیج شد و بیهوش افتاد. مرد شکارچی که سگ خود را بسیار عزیز میداشت اوقاتش تلخ شد و کوزه عسل را برداشت و بر سر مرد بقال شکست. مرد بقال فریادی زد و از هوش رفت، همسایه روبروی بقال که این ماجرا را دیده بود بازاریها را خبر کرد و گروهی اطراف مرد شکارچی را گرفتند و شروع کردند به کتک زدن و ناسزا گفتن. مرد شکارچی هم که خود را در برابر آنها تنها دید کارد شکاری خود را از کمر کشید و چند نفر را زخمی کرد و دادوفریاد بلند شد و در این حال پاسبانها سر رسیدند و مرد شکارچی و چند نفر از بازاریها را گرفتند و پیش داروغه بردند و گفتند: «این مرد بازار را شلوغ کرده و اینها با او گلاویز بودند.»
داروغه از یکییکی تحقیق کرد و گفت: «بروید ببینید مرد بقال زنده است یا نه.» خبر آوردند که بقال سالم است سرش کمی زخم شده و چیزی نیست. داروغه همه را پیش قاضی فرستاد و گفت: «هرچه قاضی بزرگ رأی بدهد اجرا میشود.»
قاضی از مرد بقال و صیاد و همسایه بقال و دیگران سرگذشت دعوا را پرسید و بعد گفت: «راسو حیوان است و میخواست یک قطره عسل بخورد، راسو را نمیتوان مجازات کرد. سگ هم حیوان است و به راسو حمله کرده است، سگ را هم نمیتوان مجازات کرد؛ اما مرد بقال اگر اندکی گذشت و صبر و تحمل داشت سگ را هلاک نمیکرد و اگر شکارچی هم اندکی گذشت و انصاف داشت مرد بقال را نمیزد. چون تقصیر از خودش بوده که سگ شکاری را به بازار آورده. مردم هم به طرفداری از همسایه خود جمع شدهاند و اگر مرد شکارچی را کتک زدهاند به خیال خودشان از همسایه آشنای خود دفاع کردهاند و مرد شکارچی هم از ترسش کارد را کشیده و به خیال خودش از جان خود دفاع کرده. ما میتوانیم همه را جریمه کنیم و مجازات کنیم زیرا هرکدام وقتی ظلمی از کسی دیدند باید به داروغه و حاکم مراجعه کنند و نباید خودشان اختلاف کوچک را بزرگ کنند: حالا آیا کسی شکایت دارد؟»
از میان حاضران هیچکس حرفی نزد. قاضی گفت: «گناه شما همه نادانی است و تا وقتی مردم بیسواد و نادان و عوام هستند هرروز این چیزها پیدا میشود. اگر مردم همه باسواد و وظیفهشناس باشند آنوقت شکارچی سگ شکاری را بیقیدوبند به بازار نمیآورد و مرد بقال بهجای گربه در دکان راسوی تربیت ناپذیر نگاه نمیدارد و اگر سگی به راسویی حمله کند با چوب قپان سگ را نمیکشد. بلکه به قاضی مراجعه میکند و تاوان آن را میگیرد و دعوا تمام میشود؛ و اگر سگی کشته شد یک انسان کوزهای را بر سر انسان دیگر نمیکوبد بلکه به حاکم مراجعه میکند و قیمت سگ را مطالبه میکند. وقتی شهر، داروغه و محتسب و حاکم و قاضی دارد همه این اختلافها تا کوچک است حل میشود اما عیب بزرگ، جهل و نادانی است. همه جنگها و دعواها از اول کوچک است و مردم نادان آنها را بزرگ میکنند. این دعوا هم از یک قطره عسل شروع شده است و چون صیاد که باعث این فتنه بود سگش را از دست داده و کسی هم شکایتی ندارد همه را مرخص میکنم.»