قصههای آموزندهی قابوسنامه
گواهی درخت
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
یک روزی بود و یک روزگاری. مردی صد سکه طلا به کسی قرض داده بود و سند نگرفته بود و وقتی مطالبه کرد بدهکار حاشا کرد و گفت: «چه حسابی؟ چه کتابی؟» ناچار مدعی پیش حاکم رفت و شکایت کرد. حاکم آنکس را حاضر کرد و گفت: «چرا پولی که از این مرد گرفتهای نمیدهی؟»
بدهکار گفت: «من پولی از او نگرفتهام. او دروغ میگوید و میخواهد آبروی مرا ببرد.»
حاکم هر دو را پیش قاضی بزرگ فرستاد تا قاضی دراینباره حکم کند. قاضی گفت: «حرفتان را بگویید.» اینیکی ادعای خود را گفت و آنیکی حاشا کرد.
قاضی گفت: «یکی مدعی است و یکی منکر است. دستور شرع این است که مدعی باید شاهد داشته باشد و کسی که انکار میکند باید قسم بخورد.» بعد به مدعی گفت: «آیا شاهدی داری که بیاید اینجا و گواهی بدهد که این شخص از تو پول گرفته است؟»
مدعی گفت: «نه شاهد ندارم.»
قاضی گفت: «پس ناچار باید طرف دعوی قسم بخورد و اگر قسم بخورد که پول را نگرفته کاری نمیتوان کرد؛ اما گناهکار باید از خدا بترسد و قسم دروغ نخورد که روزی حقیقت فاش میشود و رسوایی و کیفر به بار میآورد.»
مدعی از این حرف ناراحت شد و با گریه و زاری به قاضی التماس کرد که: «این کار را نکن زیرا این مرد به قسم ایمان ندارد و سوگند دروغ میخورد و حق من پامال میشود. راه دیگری پیدا کن و تدبیر دیگری به کار بزن.»
قاضی گفت: «تو میگویی شاهدی نداری و من هم غیب نمیدانم؛ اما داستان قرض دادن را در حضور خودش شرح بده تا ببینم چگونه میشود حقیقت را پیدا کرد.»
مدعی گفت: «داستان این است که این مرد چندین سال دوست من بود و من هرگز نادرستی از او ندیده بودم و او تهیدست هم نبود. خانهای و باغی و سرمایهای داشت. اتفاقاً خواستار دختری شد و به خواستگاری رفت و هفتهای بعدازآن، زمان ازدواج را معلوم کرده بودند و دختر خواستاران دیگر داشت و آن روزها دوست من خیلی دلداده و بیقرار بود و دلتنگ مینمود و روزی باهم برای گردش به صحرا رفته بودیم و تنها بودیم و در جایی نشستیم و او شرححالش را گفت و گفت: «نقدینه کافی ندارم و پاره زمینی در ده دارم که میخواهم بفروشم و عروسی را سامان دهم و چیزی از آن پول را هم سرمایه کار کنم اما فرصت نیست و پای آبرو در میان است و نمیدانم چه کنم…» من از شنیدن این حرفها پریشان شدم و دلم بر حالش سوخت و من از مال دنیا صد سکه طلای نقد داشتم، زبان خود را نگاه نداشتم و به او گفتم «ای دوست اگر بتوانم به تو کمکی کنم این است که صد سکه طلا دارم؛ اما سرمایه کار من است اگر آن را به تو قرض بدهم تا چه وقت باید صبر کنم؟» او گفت «تا یک ماه» و از من تشکر کرد و التماس کرد و قول داد تا یک ماه فروش زمین را روبهراه کند و وام خود را بپردازد. من آن نقدینه را به او دادم و او به کام خود رسید و یک ماه و دو ماه و یک سال و دو سال گذشت و کار من در رواج بود و نیازی نداشتم و مطالبه نکردم و او حرفی نزد و من تصور میکردم هنوز پولی در دست ندارد تا اینکه هفتهای پیش آن زمین را به بهای خوب فروخت و دانستم که نقد بسیار دارد. یک روز از آن صد سکهی قرضی سخن گفتم و او حرف دیگری به میان کشید. من به شک افتادم و طلب خود را بهصراحت مطالبه کردم و او انکار کرد و گفت «چه حسابی چه کتابی و چه پولی؟» چون دیدم گمان من در درستکاری او بر خطا بوده ناچار به حاکم شکایت کردم و این بود داستان ما.»
قاضی پرسید: «آن روز که به او صد سکه پول را میدادی کجا نشسته بودید؟»
گفت: «زیر درختی نشسته بودیم که در کنار نهری از آب است و جایی باصفاست.»
وقتی حرف به اینجا رسید قاضی از بدهکار پرسید: «این داستان صحیح است؟»
بدهکار گفت: «همهاش دروغ است.»
قاضی به مدعی گفت: «اینطور که تو میگویی زیر درختی نشسته بودید که آن پول را دادی پس چرا گفتی شاهدی ندارم؟ همان درخت شهادت میدهد.»
مدعی گفت: «درخت چگونه گواهی میدهد.»
قاضی گفت: «چنانکه من میگویم. من مرد بدهکار را در اینجا بازداشت میکنم و تو هماکنون برخیز و پیش آن درخت برو و سلام مرا به او برسان و بگو قاضی میگوید بیایی و شهادت خودت را بدهی.»
در این موقع مرد بدهکار که این حرفها را مسخره پنداشته بود لبخندی زد و قاضی هم او را نگاه کرد و لبخندی زد.
مدعی در جواب قاضی گفت: «میترسم بروم و به درخت بگویم ولی درخت پیغام مرا باور نکند و نیاید.»
قاضی گفت: «بیا این مهرِ اسم مرا بگیر و آن را به درخت نشان بده و بگو بیاید.»
مدعی مهر قاضی را گرفت و از خانه بیرون رفت تا به سراغ درخت برود. وقتی مدعی بیرون رفت قاضی کتابی را در دست گرفت و قدری مطالعه کرد و بعد با مهربانی شروع کرد به حرف زدن با مرد بدهکار.
قاضی گفت: «مثلاینکه وضع بازار خوب نیست!»
آن مرد گفت: «بله، کارها کساد است.»
قاضی گفت: «مردم حوصله دعوا هم ندارند، ما هم اغلب بیکاریم و مینشینیم کتاب میخوانیم، این است که میتوان گفت کار ما هم کساد است.»
مرد بدهکار هم چیزهایی در این زمینه گفت و وقتی صحبتهای قاضی را دید در دلش اینطور فکر کرد که قاضی منتظر است رشوهای بگیرد و به قسم خوردن او حکم بدهد و به نظرش رسید که قاضی مدعی را مسخره کرده است. این بود که کمکم ترسش از میان رفت.
قاضی بازهم چند صفحه دیگر کتابی مطالعه کرد و بعد زیر لب گفت: «حوصلهام سر رفت، این مرد هم رفت و برنگشت، به نظرم خیلی راه است و لابد اوقاتش هم تلخ میشود.»
بعد رو کرد به مرد بدهکار و پرسید: «فکر میکنی رفیقت به آن درخت رسیده باشد؟»
آن مرد ناگهان جواب داد: «هنوز نه آقای قاضی.»
قاضی جوابی نداد و باز به کتاب خواندن مشغول شد. بعد از ساعتی مرد مدعی دلتنگی و ناراحت برگشت و گفت: «آقای قاضی، رفتم و سلام شما را رساندم و مهر شما را نشان دادم و پیغام شما را به درخت گفتم؛ اما درخت جوابی نداد و هر چه صبر کردم از جایش تکان نخورد، من هم برگشتم، این هم مهر شما، حالا چه باید کرد؟»
قاضی گفت: «اتفاقاً درخت آمد و گواهی خودش را داد و رفت.» بعد قاضی رو به مرد بدهکار کرد و گفت: «ای مرد بیانصاف، قرضی را که از رفیق خود گرفتهای بده وگرنه حکم خود را میدهم و تو را نزد حاکم میفرستم تا چنانکه میداند آن را وصول کند.»
آن مرد گفت: «ای قاضی! چرا حکم ناحق میدهی؟ من اینجا بودم و درخت نیامد و شهادت نداد.»
قاضی گفت: «وقتی من از تو پرسیدم فلان کس به درخت رسیده؟ تو گفتی هنوز نه، و خودت بهدرستی قول مدعی شهادت دادی، اگر چنان حسابی و درختی و شهادتی نبود میگفتی «کدام درخت؟ و نمیدانم مدعی کجا رفته.» مگر تو نگفته بودی تمام حرفهای مدعی دروغ است؟ پس چطور درخت را میشناختی؟»
مرد بدهکار شرمنده شد و ناچار حکم قاضی را پذیرفت و قرض خود را پس داد و از برگشتن پیش حاکم و زحمتهای دیگر رهایی یافت.