قصه‌های-آموزنده‌ی-قابوس‌نامه-قصه-نیکوکار-گناهکار

قصه‌ آموزنده: نیکوکار گناهکار || قصه‌های قابوس‌نامه

قصه‌های آموزنده‌ی قابوسنامه

نیکوکار گناهکار

نگارش: مهدی آذریزدی

 جداکننده-متن

به نام خدا

یک روزی بود و یک روزگاری. در روزگار قدیم پیرمرد مسلمان و دانشمندی در شهر بخارا زندگی می‌کرد که او را خواجه‌ی بخارایی می‌نامیدند. یک روز خواجه مال و ثروت خود را حساب کرد و دید مستطیع شده -یعنی ثروتش به حدی رسیده که مطابق دستور دین اسلام باید به سفر حج برود و زیارت خانه کعبه بر او واجب است-این بود که اسباب سفر آماده کرد و با قافله حاج به‌طرف مکه حرکت کرد.

در میان قافله، دم‌ودستگاه خواجه از همه مفصل‌تر بود و معلوم بود که دارایی و ثروت او از همه بیشتر است. چندین نفر خدمتکار همراه داشت و بیش از صد شتر بارهای او را می‌کشیدند و شتر و پالکی و کجاوه‌ای که در اختیار آن‌ها بود از همه بهتر بود و شتردارها و ساربان‌ها هم به خواجه و همراهانش بیشتر احترام می‌گذاشتند اول برای اینکه خواجه مردی دانشمند و سرشناس بود و دیگر برای اینکه پول زیاد خرج می‌کرد و هر جا منزل می‌کردند از سفر خود به کارکنان قافله شام و ناهار می‌داد و عزت و احترام خواجه بر همه معلوم بود. همراه آن قافله چند نفر هم بودند که با خرجی کم قصد حج کرده بودند و با درویشی و قناعت می‌گذراندند و پیاده همراه کاروان می‌رفتند.

آن روزها به‌جز شتر هیچ وسیله دیگری نبود که بتواند بیابان‌های بی آب‌وعلف عربستان را طی کند و سفر حج یک سال طول می‌کشید و این حاجی‌های درویش وقتی به نزدیک سرزمین حجاز رسیدند از سختی راه و بی‌پولی و کم‌خوراکی دیگر رمقی برایشان نمانده بود.

روزی که حاجی‌ها به صحرای عرفات رسیدند، هوا خیلی گرم بود و یکی از این حاجی‌های درویش از دیدن ناز و نعمتی که خواجه بخارایی داشت و از رنجی که خودش تحمل می‌کرد ناراحت شده بود و درحالی‌که پاهایش از پیاده‌روی دیگر تاب رفتن نداشت و لب‌هایش از تشنگی خشک شده بود دلش به شور آمد و رو به خواجه بخارایی کرد و از تنگ‌دلی که داشت گفت: «ما و تو هر دو به حج می‌رویم؛ اما تو با این آسودگی و ناز و نعمت و ما با این سختی و شدت به خانه خدا نزدیک می‌شویم. آیا تصور می‌کنی ثواب تو با ما مساوی خواهد بود؟»

خواجه جواب داد: «نه، من هرگز تصور نمی‌کنم که اجر ما نزد خداوند مساوی باشد، اگر چنین فکری می‌کردم این گرما و راه دور را بر خود هموار نمی‌کردم.»

درویش با تعجب پرسید: «چرا؟ تازه تو خودت را از ما بهتر هم می‌دانی؟»

خواجه گفت: «بله، برای اینکه من به دستور خدا و قرآن عمل می‌کنم و تو برخلاف دستور رفتار می‌کنی. به من دستور داده‌اند به حج بیا و به تو دستور داده‌اند نیا. من اطاعت کرده‌ام و تو اطاعت نکرده‌ای.»

درویش گفت: «حرف عجیبی می‌شنوم!»

خواجه گفت: «اتفاقاً حرف درستی می‌شنوی. سفر حج نماز نیست که بر همه‌کس از فقیر و غنی واجب باشد. شرط سفر حج، داشتن استطاعت است. من مستطیع بودم و بر من واجب بود، تو مستطیع نبودی و از این سختی که می‌کشی ثوابی نمی‌بری.»

درویش گفت: «حالا علاوه بر اینکه به من کمکی نمی‌کنی زخم‌زبان هم می‌زنی؟»

خواجه گفت: «نه، این زخم‌زبان نیست، حقیقت است. من حاضرم تا بازگشت به وطن شما را به خرج خود همراهی کنم؛ اما دستور دین همان است که گفتم: هر کاری شرایطی دارد و هر دستوری را به کسی داده‌اند. در دین اسلام جهاد واجب است اما برای مریض و زن واجب نیست، روزه واجب است اما بر آدم بیمار حرام است، بخشش ثواب دارد اما اگر بر جان خود بترسی گناه دارد، خوردن گوشت مردار حرام است اما برای کسی که دارد از گرسنگی می‌میرد و هیچ خوراک دیگر ندارد حرام نیست، اطاعت امر پدر و مادر برای فرزند وظیفه است اما اطاعت آنان در کار حرام و گناه، حرام است، هر دستوری را به‌جای خودش داده‌اند و برای هرکسی در هرحال وظیفه‌ای معلوم کرده‌اند.»

درویش گفت: «صحیح است. حالا در اینجا باید چه کنم؟»

خواجه گفت: «حالا من شما را به وطن می‌رسانم؛ اما بعدازاین احکام اسلام را آن‌طور که دستور داده‌اند عمل کنید نه آن‌طور که سلیقه و هوس خودتان است. این‌که ما بعضی از دستورها را قبول داشته باشیم و بعضی دیگر را به سلیقه خودمان تغییر بدهیم دین نیست و مسلمانی نیست. بخوانید، بپرسید، یاد بگیرید و آن‌وقت عمل کنید تا کارهای شما به‌جای سرفرازی شرمندگی ببار نیاورد.»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *