قصههای آموزندهی قابوسنامه
نان و حلوا
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
یک روزی بود و یک روزگاری. در یکی از روزهای زمستان، یکی از علمای معروف برای نماز ظهر به مسجد رفت و در صحن مسجد قدری در آفتاب ایستاد تا گرم شود و در کنار آفتاب چهار پسربچه از شاگردان بازار نشسته بودند و ناهار میخوردند.
یکی از آنها نان و حلوا میخورد. دومی و سومی نان و پنیر میخوردند و چهارمی نان خالی میخورد.
یکی از آنها که نان و پنیر داشت به آنیکی که نان و حلوا داشت گفت: «من هم حلوا میخواهم، یککمی حلوا هم به من بده.»
پسرک حلوایی گفت: «اگر سگ من باشی و صدای سگ بکنی حلوا میدهم.» او هم مانند سگ صدایی کرد و قدری حلوا گرفت و همه خندیدند.
سومی گفت: «من هم حلوا میخواهم، به من هم بده.» پسرک حلوا خور گفت: «اگر الاغ من باشی و صدای خر بکنی حلوا میدهم.» او هم مانند الاغ صدایی کرد و قدری حلوا گرفت.
پسرک چهارمی که نان خالی میخورد گفت: «حالا که به آنها حلوا دادی به من هم بده.» پسرک حلوایی گفت: «اگر گربه من باشی و معومعو بکنی حلوا میدهم.»
جواب داد: «نه، من گربه کسی نمیشوم و حلوا هم میخواهم. تو که حاضری حلوا بدهی همینطوری بده.»
حلوایی گفت: «نه، رسمش همین است. اگر گربه نیستی از حلوا خبری نیست. اگر حلوا میخواهی باید گربه من باشی.»
پسرک فکری کرد و گفت: «صبر کن من از این آقا که دارد تماشا میکند میپرسم ببینم حلوا خوردن به گربه شدن ارزش دارد؟» بعد رو به مرد دانشمند کرد و گفت: «آقا، آیا به عقیده شما گربه باشم و حلوا بخورم بهتر است یا خودم باشم و نان خودم را بخورم؟»
مرد دانشمند جواب داد: «فرزند عزیزم، نمیدانم به تو چه جوابی بدهم. تو بچهای و دلت حلوا میخواهد و حرفهای شما هم خیلی جدی نیست اما این را میدانم که من خودم سی سال است حلوا نخوردهام و میبینی که چیزی از دیگران کم ندارم و مردم هم به من احترام میگذارند، همسایهای هم دارم که هرروز حلوا میخورد و پیش هیچکس هم عزیز و محترم نیست.»
پسرک گفت: «حالا که اینطور است من هم نان خودم را میخورم و حلوا نمیخواهم. وقتی آدم میتواند سی سال حلوا نخورد صدسال هم میتواند. پس چرا سگ کسی باشد؟ چرا خر کسی باشد؟ چرا گربه کسی باشد؟»