قصههای آموزندهی سندباد نامه
نابینای نکتهسنج
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم در شهر انطاکیه تاجر ثروتمندی از دنیا رفت و مال زیادی برای پسرش ماند. پسر دنباله کار پدرش را گرفت و در خریدوفروش اجناس بسیار دلیر شد و دلالها و کارشناسان و اطرافیان پدر با او همکاری میکردند و معروف شده بود که در کار خود بسیار زرنگ و هوشیار است.
یک روز کارشناسان به او خبر دادند که در شهر «ونیز» یکی از شهرهای روم، چوب صندل، بسیار عزیز و گران است و هرگاه مقداری چوب صندل به آن شهر برده شود قیمت آن با طلا و نقره برابر است. مرد بازرگان به طمع افتاد و با خود گفت: «هر چه سرمایه دارم نقد میکنم و چوب صندل میخرم و به شهر ونیز میبرم و به قیمت طلا و نقره میفروشم و با این درآمد بیحساب باقی عمر را به خوشی میگذرانم» و همین کار را هم کرد.
آن روزها تلگراف، بیسیم و ماشین و راهآهن و هواپیما نبود، مردم با اسب و شتر و کجاوه و پالکی سفر میکردند و چند ماه طول میکشید تا از راههای دور نامهای و خبری به شهر دیگر و مملکت دیگر برسد. تاجرها هم هر وقت میخواستند جنس به شهرها و کشورهای دیگر بفرستند خودشان به همراه قافله میرفتند و مالالتجاره را به مقصد میرساندند و میفروختند و باز جنس دیگری که در وطن خودشان خریدار داشت میخریدند و برمیگشتند.
تاجر انطاکیهای هم هرچه جنس در انبار داشت همه را فروخت و همه سرمایه را نقد کرد و صد خروار چوب صندل خرید و آنها را بر چندین شتر بار کرد و همراه قافله بازرگانان روانه شهر ونیز شد. چند ماه در راه بود و همینکه به چند فرسخی ونیز رسید از قافله بزرگ جدا شد و در کنار رودخانهای منزل کرد تا خستگی در کند و بعد وارد شهر شود و قافله بزرگ هم راه خود را در پیش گرفت و رفت.
تاجر انطاکیهای در کنار رودخانه منزل کرده بود و خبر کشان که از تاجرهای ونیزی حق و حساب میگرفتند به بازرگانان ونیزی خبر دادند که مردی با صد خروار چوب صندل بهزودی وارد شهر میشود و در چند فرسخی منزل کرده است.
یکی از کسانی که در ونیز سرمایه خود را در خریدوفروش چوب صندل به کار میانداخت و مردی زیرک و عیار بود از این خبر آگاه شد و با خود فکر کرد که «من انباری از چوب صندل دارم و اگر تاجر غریب با اینهمه صندل برسد قیمت جنس ارزان میشود و بازار من کساد میشود. ناچار باید حیلهای به کار برم و صندلها را از تاجر غریب به قیمت ارزان بخرم تا بتوانم کمکم به قیمت شیرین بفروشم.»:
این بود که چند نفر از خدمتگزاران خود را با لباسهای فاخر همراه کرد و مانند کسانی که برای تفریح و گردش به خارج شهر میروند اسباب سفر را برداشت و مقداری چوب صندل هم که در انبار داشت بار شتر کرد و رو به راه گذاشت تا رسیدند نزدیک محلی که تاجر غریب منزل کرده بود.
تاجر ونیزی هم در آن طرف رودخانه منزل کرد و خیمه و چادری بر سرپا کردند و اجاقی درست کردند و ظرف بزرگی برای پختن غذا بر سر بار گذاشتند و آتشی روشن کردند و چوبهای صندل گرانقیمت را که با خود آورده بودند مانند هیزم بیارزشی روی زمین ریختند و بنا کردند عوض هیزم، چوب صندل را زیر دیگ گذاشتن و سوزاندن.
چند لحظهای که گذشت از سوختن چوب صندل بوی صندل بلند شد و در هوا پخش شد. تاجر غریب به گمان اینکه مالالتجارهاش آتش گرفته از چادر خود بیرون دوید و از شتردارها پرسید: «چه خبر است؟» گفتند: «چیزی نیست، دودها مال آن طرف رودخانه است، چند نفر آنجا منزل کردهاند و غذا میپزند.»
تاجر غریب که از بوی صندل تعجب کرده بود آمد نزدیک فرنگیها و پرسید: «شما از کجا آمدهاید؟» گفتند: «از ونیز» پرسید: «به کجا میخواهید بروید؟» گفتند: «هیچ جا، برای گردش و هواخوری بیرون آمدهایم و چون اینجا باصفا بود منزل کردیم، شما هم بفرمایید با ما صفا کنید و غذا بخورید.»
تاجر غریب گفت: «متشکرم، ولی چرا بهجای هیزم، چوب صندل میسوزانید؟».
گفتند: «پس چکار کنیم؟»
گفت: «آخر، هیزمی، کندهای، چیز دیگری مگر نیست؟»
گفتند: «چرا هست، اما صندل خوشبوتر است. وقتی صندل هست چرا چیز دیگر بسوزانیم؟»
تاجر غریب از شنیدن این حرف ناراحت شد و با خود فکر کرد که: «لابد دشمنان من مرا دست انداختهاند و به من عوضی حالی کردهاند. وقتی مردم این شهر چوب صندل را بهجای هیزم میسوزانند لابد قیمتش با هیزم چندان تفاوتی ندارد.»
تاجر خیلی پکر شد و نزد آنها نشست و از بس ناراحت و پریشان شده بود دیگر حرفی نزد.
فرنگیها پرسیدند: «شما از کجا میآیید؟ لابد به شهر ما میروید، قدم شما مبارک باشد، بارهای زیادی هم همراه دارید. بهسلامتی چه چیز تازهای آوردهاید؟»
تاجر غریب گفت: «همه این بارها صندل است.»
فرنگیها یکصدا بنا کردند قاهقاه خندیدن و گفتند: «باورکردنی نیست، شوخی میکنی، مگر جنس قحطی است که کسی به شهر ما صندل بیاورد! صندل را در شهر ما فقط در آشپزخانه مصرف میکنند و تمام شهر پر از صندل است، راستش را بگو در بارها چیست؟»
تاجر گفت: «همین است که گفتم. ممکن است در کار خود اشتباه کرده باشم اما حرف خود را درست گفتهام و اینطور که معلوم میشود زیره به کرمان آوردهام.»
گفتند: «همین است و غیرازاین نیست، ما هم خیلی متأسفم که چرا زحمت بیهوده کشیدهای و بهجای هزار چیز دیگر که ممکن بود فایده برساند چیزی آوردهای که ضرر خواهد کرد.»
تاجر غریب به فکر فرورفت و بعد از مدتی فکر کردن از آنها پرسید: «خوب، حالا به عقیده شما چه باید بکنم؟»
گفتند: «هیچ، کاری است گذشته، ما در این نزدیکیها هیچ شهری سراغ نداریم که صندل در آنجا خریدار داشته باشد. با این راه دور هم نمیتوانی جنس را برگردانی، معلوم است که بهقصد خیر این کار را کردهای، حالا هم که این کار را کردهای بهتر است جنس را به هر قیمتی که بشود بفروشی و از شهر ما چیزهای خوبتر بخری و اگر خدا بخواهد این دفعه فایدهای ببری؛ اما این چوبها در شهر ما خریدار ندارد، ما خودمان تجارت چوب میکنیم و میدانیم، اتفاقاً میخواستیم چوب صندل به انطاکیه بیاوریم.»
تاجر غریب گفت: «نه، این کار را نکنید و اگر بخواهید به آنجا جنس بیاورید من نمیدانم چه جنسی مرغوب است.»
تاجر ونیزی گفت: «متشکریم و برای اینکه بعدها در عالم همکاری به هم کمک کنیم، حالا که تو این اشتباه را کردهای، اگر ممکن بود من حاضر بودم چوبهای صندل تو را یکجا به یک قیمتی بخرم، البته این معامله مثل قمار است که احتمال باختن بیشتر دارد؛ اما من با خودم عهد کردهام که با آدم ترسو معامله نکنم.»
تاجر غریب گفت: «از کجا معلوم است که من آدم ترسو باشم.»
تاجر ونیزی گفت: «مقصودم تنها تو نیستی. بهطورکلی میگویم، ما مرد هستیم و وقتی حرفی بزنیم پای نفع و ضررش ایستادهایم؛ اما بعضی از تاجرها وقتی به شهر ما میآیند از معامله میترسند یا معامله میکنند و بعد دبه درمیآورند.»
تاجر غریب گفت: «نه، شما هنوز مرا نمیشناسید. من وقتی حرفی زدم تا پای جان روی حرفم میایستم ولو اینکه همهاش ضرر باشد.»
تاجر ونیزی گفت: «حالا که اینطور است اینجا صحبت از ضرر و نفع نیست. تو بیحساب کاری کردهای، من هم بیحساب معاملهای میکنم. من حاضرم تمام این چوبها را به یک پیمانه طلا یا نقره یا جواهر یا یک پیمانه از هر چه تو بخواهی بخرم، معامله را الآن تمام میکنیم و چوبها را به شهر میبریم و در انبار یک بنگاه امانت میگذاریم و پسفردا حاضر میشویم و عوض آن را هر چه تو انتخاب کنی تحویل میدهیم و چوبها را تحویل میگیرم.»
تاجر غریب هم راضی شد و معامله صورت گرفت و قراردادی نوشتند و حاضران امضا کردند و بارها را به شهر بردند و در انبار بنگاه امانت گذاشتند و قرار شد پسفردا خریدار و فروشنده باهم حاضر شوند و با رضایت یکی از طرفین چوبها تحویل دیگری شود و کرایه انبار پای کسی باشد که چوبها را میبرد.
تاجر غریب هم حساب شتربانها را تصفیه کرد و آنها را روانه ساخت و خودش در شهر برای تهیه منزل به راه افتاد.
در یکی از کوچهها پیرزنی از او پرسید: «به نظر غریب میآیی آیا خانه و منزل نمیخواهی؟» گفت: «چرا»
پیرزن گفت: «بیا تا به تو خانه بدهم و با خرج کم از تو پذیرایی کنم تا در این شهر از همهجا راحتتر باشی.» تاجر غریب قبول کرد و در خانه پیرزن اتاقی گرفت و پولی برای کرایه و غذا پرداخت و مشغول استراحت شد.
شب که پیرزن شامش را حاضر کرده بود از سرگذشت یکدیگر پرسیدند و معلوم شد پیرزن پسری دارد که در خانه مرد نابینایی خدمت میکند و پیرزن هم شیر زنی است که اهل محل همه او را به هوشیاری و تجربهداری میشناسند و کارش این است که اتاقهای خانه بزرگش را به مسافران کرایه میدهد و از این راه درآمدی دارد. تاجر غریب هم احوال خود را حکایت کرد و معامله چوب صندل را شرح داد.
پیرزن گفت: «عجب معاملهای کردی که همه زحمت خود را به باد دادی! تو که شش ماه رنج سفر کشیدی خوب بود یک روز دیگر هم صبر میکردی و در شهر، قیمت صندل را میپرسیدی. بعضی از مردم این شهر بسیار حیلهگر و مکارند و همهی آنچه گفتی، از سوزاندن چوب صندل و غذا پختن، همه صحنهسازی و کلک بوده است برای اینکه صندلها را مفت بخرند.»
تاجر غریب پرسید: «مگر قیمت چوب صندل در اینجا چند است؟»
پیرزن گفت: «قیمت طلا، قیمت نقره. در اینجا صندل از همهچیز گرانتر است.»
تاجر غریب گفت: «ایداد و بیداد، عجب کلاهی به سرم رفت. حالا چکار میتوانم بکنم؟»
پیرزن گفت: «هر مشکلی یک راهحلی دارد. حالا تا پسفردا وقت هست. باید مواظب باشی و فردا که در شهر گردش میکنی با هیچکس از این موضوع حرفی نزنی و با هیچکس دادوستد نکنی و هرگاه تاجر ونیزی را هم ببینی از مغبون شدن خود چیزی نگویی تا من فکری بکنم و برای پس گرفتن صندلها راه چارهای پیدا کنیم و حق تو را وصول کنیم.»
تاجر غریب گفت: «اگر اینطور بشود و بتوانم صندلها را پس بگیرم و به قیمت خوب بفروشم هرچه بخواهی به تو میدهم و پسرت را صاحب سرمایه میکنم.»
پیرزن گفت: «خاطرجمع باش؛ اما شرطش این است که فردا با هیچکس از این موضوع سخن نگویی و با مردم این شهر دادوستد نکنی. چراکه در این شهر آدمهای بیعار و طرار بسیارند و همه باهم همدست و همزباناند و حاکم شهر هم اگر دعوایی بشود طرف آنها را میگیرد.»
تاجر قول داد که مطابق راهنمایی پیرزن عمل کند و با هیچکس از این ماجرا حرف نزند و با هیچکس معامله نکند؛ و آن شب را به امید پس گرفتن صندلها خوابید و خوابهای بیسروتهی دید.
فردا صبح تاجر غریب برای گردش در شهر از خانه بیرون رفت و در کوچهها و بازارها تماشا میکرد و آبادی شهر و رونق بازار آنجا را تحسین میکرد و گذارش به بازار قیصریه افتاد و آنجا از همهجا زیباتر بود و دکانها پر از جنس بود و آمدورفت بسیار بود.
تاجر غریب بازار را تماشا کرد تا رسید به قهوهخانهای که در آنجا مردم نشسته بودند و قهوه میخوردند و قلیان میکشیدند و عدهای هم با تختهنرد و شطرنج بازی میکردند. چون از راه رفتن خسته شده بود وارد قهوهخانه شد و در گوشهای نشست تا قهوهای بخورد و رفع خستگی کند و در نزدیک خود به تماشای بازی شطرنج مشغول شد.
تاجر غریب شطرنج را خوب بلد بود و میدید که بازی کنان خیلی ضعیف و بد بازی میکنند. اتفاقاً شطرنجبازان اختلافی پیدا کردند و چون دیدند که تاجر غریب با توجه، بازی آنها را تماشا میکند از او داوری خواستند و او هم که در شطرنج استاد بود فتوایی داد و آنها قبول کردند. تاجر غریب به قضاوت خود مغرور شد و گفت: «من هم حاضرم با شما یک دست شطرنج بزنم.»
شطرنجبازها گفتند: «نه، ما با آدم ترسو قمار نمیکنیم، با مرد بازی میکنیم.»
تاجر غریب که حرف دیروز تاجر فرنگی را و حرف پیرزن را فراموش کرده بود و به شطرنج دانی خود مغرور بود از حرف آنها به تعصب آمد و جواب داد:
«اولاً که شطرنج قمار نیست تا شرطبندی و بردوباخت داشته باشد. شطرنج ورزش فکر است و بعدش هم از کجا معلوم است که ترسو باشم و از شرطبندی بترسم؟ اگر من ترسو بودم دریا و خشکی را زیر پا نمیگذاشتم و به این شهر نمیآمدم. حالا که اینطور است بر سر هرچه شما بگویید شطرنج میزنم تا معلوم شود که ترسو کیست و دل دار کیست.»
قماربازها گفتند: «بسیار خوب، اگر مردی و از مردانگی نشان داری ما بر سر هر چه تو بخواهی بازی میکنیم.»
گفت: «هر چه شما بگویید.»
گفتند: «قرار میگذاریم اگر ما بردیم سه چیز را پیشنهاد میکنیم یکی از آن کارها را تو بکن و اگر تو بردی سه چیز را پیشنهاد کن یکی از آنها را ما میکنیم و هر کس نخواست یکی از سه پیشنهاد را عمل کند هزار دینار پول نقد بدهد.»
تاجر قبول کرد و با خود گفت: «هم تفریحی میکنم و هم هزار دینار میبرم.» و قول و قرار گذاشتند و مشغول بازی شدند.
قمارباز فرنگی شطرنجبازی چیرهدست بود و از همان دست اول بازی را برد. ناچار تاجر غریب گفت: «بسیار خوب سه پیشنهاد خود را بگو.»
قمارباز فرنگی گفت: «ما سه نفریم و در همه کارها باهم شریکیم. ما هرکدام یک پیشنهاد میکنیم.» تاجر غریب گفت: «باشد، من هم یکی از آنها را قبول میکنم.»
قمارباز فرنگی دست در جیب خود کرد و پارسنگی بیرون آورد و روی میز گذاشت و گفت: «من میخواهم از این سنگ یکدست لباس برای من بدوزی!» و رفقایش خنده را سر دادند.
تاجر غریب گفت: «خوب، این یک پیشنهاد. دیگر چه؟»
رفیق اولی قمارباز گفت: «پیشنهاد من هم این است که هماکنون به کنار دریا برویم و میخواهم تمام آب دریا را به یکنفس بیاشامی!»
تاجر غریب ناراحت شد و گفت: «به نظر من این حرفها حسابی نیست اما پیشنهاد سوم را هم بگویید.»
رفیق دومی قمارباز گفت: «من هم میخواهم صد درم گوشت از ماهیچه پای تو ببرم و اگر هیچکدام از این سه پیشنهاد را عمل نکنی مطابق قراری که گذاشتهای هزار دینار باختهای و باید بدهی.»
تاجر غریب اوقاتش تلخ شد و گفت: «نخیر من قبول ندارم. هیچکدام از این حرفها عاقلانه نیست. من تصور کردم داریم تفریح میکنیم و اگر من بازی را میبردم این حرفهای مزخرف را نمیزدم. من پیشنهاد میکردم به صدای بلند آواز بخوانید یا به من سواری بدهید یا جلو مردم برقصید. تازه، بعدازآن هم اگر نمیکردید هزار دینار، مطالبه نمیکردم. در هیچ جای دنیا رسم نیست به کسی زور بگویند و حرفهای شما مثل حرفهای دیوانههاست. من نه این کارها را میتوانم بکنم و نه پولی دارم که بدهم.»
قماربازها یکزبان گفتند: «ما این حرفها سرمان نمیشود. قرار ما این بود که هر چه میخواهیم پیشنهاد کنیم و ما هم یا این چیزها را میخواهیم یا هزار دینار را.» و چون تاجر غریب پیشنهاد را قبول نداشت و پول هم نمیداد هنگامهای بر پا کردند و تاجر غریب را کشانکشان پیش حاکم شهر بردند و شرح بازی را گفتند.
حاکم به تاجر غریب گفت: «چاره نیست. در این شهر قماربازی و شرطبندی قانونی دارد. قراری گذاشتهای و قبول کردهای و قماربازی مسخره نیست. یا آنچه گفتهاند عمل کن یا هزار دینار را بپرداز وگرنه هر کس بخواهد در این شهر آشوب درست کند با جان خودش بازی کرده است. اینجا انطاکیه نیست، اینجا شهرفرنگ است و هر کاری حسابی دارد. اگر جواب حسابی داری بگو وگرنه باید به شرط خود عمل کنی.»
تاجر غریب گفت: «آخر آقای حاکم، اینها حرفشان حسابی نیست و وقتی پیشنهادهای آنها عملی نباشد شرط را آنها باختهاند. من از خود شما میپرسم اگر شما بهجای من باشید آیا میتوانید از سنگ، لباس بدوزید و آب دریا را به یکنفس بنوشید و یا پای خودتان را دراز کنید تا آنها صد درم گوشت آن را ببرند؟»
حاکم گفت: «فضولی موقوف، تو را اینجا نیاوردهاند که از من سؤال کنی. تو را آوردهاند که جواب بدهی. قراری است که خودت گذاشتهای، تو که نمیتوانستی این کار را بکنی خوب بود از اول فکر آخر را میکردی و کارهای ندانسته و نسنجیده را قبول نمیکردی. حالا هم قراری است که خودت گذاشتهای و خود کرده را تدبیر نیست.»
تاجر غریب چاره را ناچار دید و با خود فکر کرد: «اگر بتوانم تا فردا چوبهای صندل را پس بگیرم و به قیمت خوب بفروشم هزار دینار را میپردازم و دیگر توبه میکنم تا شرطبندی نکنم.» این بود که به حاکم گفت: «پس خواهش میکنم تا فردا به من مهلت بدهید، اگر نتوانستم یکی از پیشنهادها را عمل کنم هزار دینار را میپردازم.»
حاکم گفت: «این حرفی است و من تا فردا به تو مهلت میدهم اما باید ضامن بدهی والا تو را بازداشت میکنم.»
تاجر غریب گفت: «در این شهر کسی مرا نمیشناسد جز پیرزنی به این نام و نشان که در خانه او منزل دارم.»
حاکم فرمان داد پیرزن را حاضر کردند و پیرزن ضامن شد که فردا عصر تاجر غریب را حاضر کند و همه بیرون رفتند. آنوقت پیرزن به تاجر گفت: «نگفتم با مردم این شهر دادوستد نکن، حالا دیدی که عیاران و طراران با تو چه معاملهای کردند؟»
تاجر گفت: «آخر اینها از جوانمردی و قول و قرار و انسانیت حرف میزدند.»
پیرزن گفت: «البته که از این چیزها حرف میزنند! پس انتظار داشتی چه بکنند؟ این رسم دنیاست که همه خیانتکاران از امانت صحبت میکنند و همه دزدها از حق و انصاف دم میزنند و همهکسانی که به ناموس مردم چشم دارند از ناموسپرستی حرف میزنند. اگر غیرازاین باشد هیچکس خام نمیشود و هیچکس فریب نمیخورد. این بدجنسها هم اول از انسانیت و جوانمردی سخن میگویند تا طرف را بر سر عصبیت و غیرت بیاورند و آنوقت کار خودشان را صورت میدهند. اگر از اول دزد بگوید میخواهم جیب شما را بزنم و خیانتکار بگوید امانت حرف مفت است و مرد فریبکار بگوید میخواهم به عشق خودم برسم و بروم که نمیتواند نقشههای خودشان را اجرا کنند.»
تاجر غریب گفت: «راست میگویی. من همیشه به زبان مردم نگاه میکنم و احتیاط را از دست میدهم، حالا چه باید کرد!»
پیرزن گفت: «حالا برویم تا فردا فکری میکنیم و اگر خدا بخواهد راه چارهای پیدا میکنیم.»
آن شب پیرزن سرگذشت تاجر غریب را با پسر خود گفت و گفت: «باید از نابینای نکتهسنج کمک بگیری و این مرد غریب را از شر کلاهبرداران راحت کنی».
نابینای نکتهسنج پیرمردی بود که پسر پیرزن نزد او خدمت میکرد و او مردی دانشمند بود که پیش از آن قاضی شهر بود و بعد چون پیر و نابینا شده بود از کار کناره گرفته بود و خانهنشین شده بود و هرگاه که مردم در کاری گرفتار میشدند و مشکلی داشتند میآمدند با او مشورت میکردند و چون تمام فوت و فنهای دادگستری و قانون و محاکمه را میدانست ایشان را راهنمایی میکرد و بعد که مردم کارشان درست میشد هدیههایی به او میدادند و او را دعا میکردند و در شهر او را نابینای نکتهسنج مینامیدند.
پسر پیرزن، تاجر غریب را همراه خود پیش نابینای نکتهسنج آورد و او را معرفی کرد و از او راه چاره خواست. مرد نابینا به تاجر غریب گفت از اول تا آخر داستان خود را بی کموزیاد تعریف کند. تاجر غریب هم همه را شرح داد و گفت: «حالا در کار خود درماندهام که با این کلاهبردارها چه کنم و خیلی مشکل است که بتوانم جواب آنها را بدهم.»
نابینای نکتهسنج گفت: «مشکلی نیست که آسان نشود، مرد باید که هراسان نشود. من تو را از شر آنها راحت میکنم، تمام کارهای آنها حقهبازی است و تمام حرفها و ادعاهای آنها جواب دارد.» بعد یکییکی مشکلات را حل کرد و جواب آنها را به تاجر غریب یاد داد و گفت: «فردا که پیش حاکم رفتی این جوابها را بگو و یقین داشته باش که حاکم حق را به تو خواهد داد.»
تاجر غریب هم خوشحال و خندان به خانه برگشت و به پیرزن گفت: «حالا میدانم فردا چه جوابی به حقهبازها بدهم. راست گفتهاند که خدا درد را داده، دوا را هم داده و هر مشکلی راهحلی دارد. مهم این است که انسان راه کار را بپرسد و یاد بگیرد.»
فردا سر ساعت معین تاجر غریب پیش حاکم حاضر شد و گفت: «آمدهام تا به قول خود وفا کنم.» گروه عیاران هم حاضر بودند.
حاکم به منشیها دستور داد صورت محاکمه را بنویسند و از مرد قمارباز پرسید: «دعوای شما چیست؟»
مرد قمارباز تفصیل بازی دیروز را گفت و گفت: «ما سه نفر شریکیم و طبق قراری که گذاشته بودیم سه پیشنهاد کردهایم و اگر مرد غریب هیچکدام را عمل نکند باید هزار دینار بدهد.»
حاکم از تاجر غریب پرسید: «جواب تو چیست؟»
تاجر غریب که از نابینای نکتهسنج درس خود را یاد گرفته بود گفت: «جواب من این است که اگر اینها آدمهای حقهبازی نباشند و حرفشان مطابق عقل و منطق باشد من حاضرم هر یک از پیشنهادها را عمل کنم ولی اگر حرفشان حسابی نباشد؟»
حاکم گفت: «پس من اینجا چهکارهام؟ اینجا هر کس بخواهد حرف بیحساب بزند خونش به گردن خودش است.» بعد حاکم به مرد قمارباز گفت: «چه میخواهی؟»
مرد قمارباز گفت: «همانطور که دیروز گفتم من میخواهم از این سنگ برایم لباس بدوزد.»
تاجر غریب جواب داد: «بسیار خوب، قبول دارم؛ اما من که نگفتم معجزه میکنم. من یک آدم معمولی هستم و هر کاری را همانطور که در همهجای دنیا رسم است و عقل انسان قبول میکند انجام میدهم. من حاضرم از این سنگ برای این مرد لباس بدوزم. ولی رسم دنیا این است که لباس را از پارچه میدوزند پارچه هم یا از پنبه است یا از پشم است یا از ابریشم است یا از چیزهای دیگر؛ اما در دنیا هیچکس با خود پنبه و با خودِ پشم و خودِ ابریشم لباس نمیدوزد. اول باید پنبه و پشم و ابریشم یا هر چیز دیگر را نخ کنند و بعد پارچه کنند و بعد لباس بدوزند. این مرد هم دوختن لباس را از من میخواهد و من هم خیاط هستم. ولی نخریس و پارچهباف نیستم. شما که حاکم هستید و عاقل هستید و حرف حسابی سرتان میشود دستور بدهید این مرد از این سنگ نخ سنگی درست کند و پارچه سنگی ببافد تا من از آن پارچه برایش لباس بدوزم.»
حاکم گفت: «صحیح است باید همین کار را بکند وگرنه باید حرف خودش را پس بگیرد.»
مرد قمارباز گفت: «نه، من نمیتوانم سنگ را نخ کنم، من حرف خود را پس گرفتم؛ اما این دو نفر که با من شریکاند پیشنهادهای دیگر دارند.» حاکم به دومی گفت: «تو چه میخواهی؟»
دومی گفت: «طبق قرارداد من میخواهم برویم کنار دریا و این مرد آب دریا را به یکنفس سر بکشد و اگر نمیکند هزار دینار را بدهد.»
تاجر غریب رو به حاکم کرد و گفت: «اگرچه این پیشنهاد هم حرف زور است. ولی چون من قول دادهام حاضرم عمل کنم؛ اما قرار ما این است که من آب دریا را به یکنفس سر بکشم و دیگر قرار این نیست که آب رودخانههایی هم که به دریا میریزد بیاشامم و قرار ما فقط آب دریاست. اکنون شما که حاکم عادل و عاقلی هستید دستور بدهید این مرد جلو رودخانهها را ببندد تا آب جاری آنها به دریا نریزد. من هم آب دریا را به یکنفس بیاشامم و دریای خالی را به شما نشان بدهم.»
حاکم گفت: «صحیح است و حرف حسابی است باید آب رودخانهها را قطع کند تا تو بتوانی دریا را بخوری وگرنه باید از دعوا صرفنظر کند و پیشنهادش باطل است.»
دومی گفت: «من هم حرف خود را پس گرفتم.» اما رفیق سومی گفت: «من میخواهم صد درم گوشت از پای این مرد ببرم و اگر حاضر نشد باید هزار دینار را بدهد.»
تاجر غریب رو به حاکم کرد و گفت: «بسیار خوب، اگرچه این حرف هم ظالمانه است ولی چون قول دادهام که یکی از سه پیشنهاد را عمل کنم، اینیکی را هم قبول دارم و چون بریدن گوشت پای من با جان من سروکار دارد باید این مرد هم در حضور همه قبول کند که عین مطابق پیشنهاد خودش عمل کند؛ یعنی باید صد درم گوشت از پای من ببرد و بیشتر نبرد و کمتر نبرد و چیزی از خون من به زمین نریزد زیرا خونریزی برای جان من خطر دارد.»
حاکم گفت: «صحیح است و حرف حسابی است او میخواهد صد درم گوشت ببرد ولی اگر یک مثقال کمتر یا زیادتر ببرد و اگر یک قطره خون تو را بر زمین بریزد من در حضور این جمع دستور میدهم سرش را از تنش جدا کنند تا دیگر کسی به کسی حرف زور نزند و ما را در دنیا بدنام نکنند.»
مرد سومی گفت: «نه آقای حاکم، نمیخواهم، من اصلاً از حق خودم گذشتم و هزار دینار را هم نمیخواهم.»
حاکم گفت: «بسیار خوب. شما حرف خودتان را پس گرفتید. ولی قانون از حق خودش نمیگذرد، این دعوا را شما سه نفر درست کردهاید و باید هرکدام هزار دینار جریمه بدهید تا بعدازاین حواستان را جمع کنید و با مردم حرف بیحساب نزنید.»
و از هرکدام هزار دینار گرفتند و قماربازها را بیرون کردند؛ و حاکم به تاجر غریب گفت: «شما هم آزادید و میتوانید تشریف ببرید.»
تاجر غریب گفت: «حالا که دیدم شما حاکم باانصاف و عادلی هستید، من هم شکایتی دارم. من مردی غریبم و نمیدانستم در شهر شما آدم حقهباز زیاد است. پریروز مردی از شهر شما بهعنوان اینکه بازرگان است مرا فریب داده و مالالتجاره مرا به حیله از چنگ من درآورده. میخواهم داد مرا از این مرد کلاهبردار بگیرید.»
حاکم نام و نشان بازرگان فرنگی را پرسید و دستور داد او را حاضر کنند. وقتی حاضر شد حاکم به او گفت: «چرا شما آبروی شهر ما را میبرید و باعث میشوید که شهر ما در دنیا بدنام شود و دیگر هیچکس جرئت نکند به شهر ما جنس بیاورد؟»
بازرگان گفت: «من کار بدی نکردهام. او تاجر است من هم تاجرم و باهم معاملهای کردهایم و هر دو راضی بودهایم و سند نوشتهایم و شاهد گرفتهایم، حالا هم حاضرم مطابق سند و قرارداد عمل کنم و این است سند معامله.»
حاکم قرارداد را گرفت و امضاهای آن را نگاه کرد و به تاجر غریب گفت: «کار از کار گذشته و من حق ندارم در معاملات مردم دخالت کنم. اگر ارزان فروختهای خوب بود حساب میکردی و نمیفروختی. اگر قرار باشد من سند به این محکمی را باطل کنم دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشود و فردا هر کس معاملهای کرد و پشیمان شد دبه درمیآورد و هرروز باید دعوای تازهای داشته باشیم. رسم ما این است که قول و امضای اشخاص را محترم میشماریم و من نمیتوانم معامله را به هم بزنم مگر اینکه بازرگان شهر ما نخواسته باشد مطابق سند رفتار کند، آنوقت موضوع دیگری است.»
بازرگان فرنگی هم با شنیدن این حرف شجاع شد و گفت: «بله، معامله کردهایم و من هم مطابق آنچه نوشتهام عمل میکنم و همین الآن باید عوض جنس را بگیری و در حضور حاکم بنویسی صندلها را به من تحویل بدهند.»
حاکم گفت: «بله، اگر خریدار آنچه نوشتهشده ندهد صندلها به فروشنده برمیگردد ولی اگر عوض آن را بدهد صندلها مال خریدار است و همین امروز باید دعوا خاتمه پیدا کند.»
تاجر غریب -که درس خود را از نابینای نکتهسنج یاد گرفته بود- گفت: «حرف من هم همین است که بازرگان شهر شما نمیخواهد مطابق این سند رفتار کند و میخواهد حیله به کار برد.»
حاکم گفت: «پس من اینجا چهکارهام؟ هر کس بخواهد در معاملات حیله به کار برد و شهر ما را بدنام کند خونش پای خودش است. من اینجا نشستهام تا جلو ظلم را بگیرم.»
تاجر غریب گفت: «آرزوی من هم همین است. پس بفرمایید سند را بخوانند و مطابق آنچه نوشته شده است عمل کنند.»
حاکم به منشی دستور داد قرارداد را به صدای بلند بخواند، نوشته بود:
«ارزش چوبها یک پیمانه طلا یا نقره یا جواهر یا یک پیمانه از هر چیزی است که فروشنده بخواهد و از خریدار دریافت کند.»
حاکم گفت: «بسیار خوب اگر مطابق این سند رفتار شود معامله را تمام میکنیم و اگر نشود سند را باطل میکنیم.» بعد رو به بازرگان فرنگی کرد و گفت: «یالله عوض جنس را حاضر کن تا صندلها را تحویل بگیری چون یک ساعت دیگر مدت اعتبار قرارداد تمام میشود.»
بازرگان فرنگی گفت: «هر چه بخواهد حاضر میکنم.»
حاکم از تاجر غریب پرسید: «عوض جنست را چه میخواهی، طلا، نقره یا جواهر؟»
تاجر غریب گفت: «اگر خریدار سند را قبول دارد میتوانم بهجز طلا و نقره و جواهر چیز دیگری تقاضا کنم؟»
خریدار گفت: «همین است که نوشته است: طلا و نقره و جواهر یا هر چیز دیگر که فروشنده تقاضا کند. من هم قبول دارم هر چه میخواهی معلوم کن.»
تاجر غریب گفت: «من طلا و نقره و جواهر نمیخواهم، آیا در شهر شما مگس، پشه، شپش، کک، ساس و این چیزها پیدا میشود؟»
حاکم جواب داد: «چرا، پیدا میشود ولی مقصودت چیست؟»
تاجر غریب گفت: «مقصودم این است که طبق قرارداد من باید عوض اجناس خود را انتخاب کنم و من یک پیمانه ساس میخواهم که نیمی از آنها نر و نیمی از آنها ماده باشند. من حاضر نیستم چوبهای صندل را به هیچچیز دیگر بفروشم».
بازرگان فرنگی گفت: «این حرف درست نیست. من ساس نر و ماده از کجا بیاورم؟ کجای دنیا رسم است که چوب صندل را با ساس معامله کنند.»
حاکم گفت: «به عقیده من این حرف عجیبی هست اما درست است. آنچه درست نیست قرارداد شماست که در آن حیله به کار بردهاید و خواستهاید اجناس تاجر غریب را ارزان بخرید. در کجای دنیا رسم است که سند معامله را بنویسند و قیمت جنس را معین نکنند و بگویند هر چه خریدار خواست؟! حالا هم همین است که هست. فروشنده صندل در فروش جنس اشتباه کرده و خریدار در نوشتن سند و نتیجهاش همین است. یا از اول کار باید حساب آخر کار را کرد یا در آخر کار باید تاوان بیفکری را داد. حالا هم حکم حاکم با سند و نوشته خودتان برابر است. یا یک پیمانه ساس نر و ماده حاضر شود یا چوب صندلها به فروشنده تحویل میشود.»
بازرگان فرنگی گفت: «ما اصلاً از خیر این معامله گذشتیم.»
حاکم هم فرمان داد صندلها را به فروشنده پس دادند و تاجر غریب آنها را به قیمت خوب فروخت و به پیرزن و پسرش و به نابینای نکتهسنج هدیههای قابلی داد و خرم و خوشحال به شهر خودش برگشت.