قصههای آموزندهی سندباد نامه
میمون فضول
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
یک روزی بود و یک روزگاری. جمعی از بازرگانان از کشوری به کشور دیگر سفر میکردند و قافلهای از شتران با مالالتجاره بسیار همراه داشتند. در بیابانی که صد فرسخ مسافت داشت اول شب به رباطی رسیدند و در آنجا منزل کردند. ساربانها بارها را از شترها به زمین گذاشتند و مشغول تیمار شترها شدند و اسبها را در طویله کاروانسرا بستند و در آخورها کاه و جو ریختند و پاسبانها در اطراف قافله مشغول پاسبانی شدند و بازرگانان در رباط مشغول استراحت شدند تا اینکه صبح زود شبگیر کنند و پیش از سفیدهی سحر حرکت کنند.
ازقضا در آن نزدیکی یکی از راهزنان و دزدان بیابانی در کمین بود و همینکه اهل قافله به خواب رفتند، از پشت تپه بیرون آمد تا به قافله دستبرد بزند و این راهزن مردی بود جنگجو و قویبنیه با سبیلهای بلند و قیافهای ترسناک که اگر کسی او را میدید از هیکلش میترسید.
مرد راهزن نیمهشب به راه افتاد و در اطراف قافله حرکت کرد و از هر طرف که درصدد دزدی برمیآمد پاسبانها را بیدار و هوشیار میدید و چون تنها بود میترسید اگر او را ببینند جانش درخطر افتد.
چون چندساعتی گذشت مرد راهزن فکر کرد که شب بهزودی سحر میشود و هوا روشن میشود و اهل قافله همه بیدار میشوند و فرصت دزدی از دست میرود. این بود که با خود گفت: «حالا که از بارها و اثاث مسافران چیزی دستگیر نمیشود خوب است بروم از طویله اسبی بدزدم و از پیادهروی راحت شوم و اگر هم کسی صدای پای اسب را بشنود تا بیایند مرا دنبال کنند از بیراهه در میروم.» این بود که مرد راهزن وارد طویله شد اما طویله بسیار تاریک بود و مرد راهزن درصدد برآمد اولین اسبی را که پیدا کند ببرد و زود ازآنجا دور شود.
ازقضا آن شب یک شیر درنده و گرسنه هم از جنگل بیرون آمده بود و گذرش به آن بیابان افتاده بود و به بوی حیوانات به نزدیک رباط رسیده بود و از ترس چراغهای اهل قافله به طویله پناه برده بود و میخواست یکی از اسبها را پاره کند و شکم خود را سیر کند. شیر درصدد حمله بود که دزد راهزن آهسته و بیصدا و در تاریکی به نزدیک شیر رسید.
دزد راهزن شمشیر خود را کشیده بود و آماده بود که اگر اتفاقی افتاد و کسی او را دید با جنگوگریز خودش را نجات دهد و شیر که ناگهان در تاریکی چشمش به شمشیر مرد راهزن افتاد ترسید؛ اما میدانست که طویله تاریک است و آدمها در تاریکی شیر را نمیشناسند. شیر خیال کرد که این مرد آمده است اسبها را تیمار کند و با خود گفت: «بهتر است آرام باشم و خود را به موشمردگی بزنم تا خیال کند من هم اسب هستم. چون اگر حمله کنم ممکن است با شمشیرکشته شوم.»
دزد راهزن همچنان پیش رفت و چون در تاریکی شیر را از اسب تشخیص نمیداد وقتی به شیر رسید خیال کرد کرهاسبی را گیر آورده و همانطور که شمشیرکشیده را در دست داشت با یک حرکت به پشت شیر پرید و او را نهیب داد. شیر هم از ترس جان از طویله بیرون آمد و در بیابان شروع کرد به رفتن.
شیر از ترس شمشیر راهزن میرفت و راهزن هم که خیال میکرد بر کرهاسبی سوار است با حرکت دادن شمشیر شیر را به دویدن مجبور میکرد و رفتند و رفتند تا چند فرسخی از رباط و قافله دور شدند.
در این موقع سپیده صبح دمید و مرد راهزن که از دزدیدن کرهاسب خوشحال بود به اسب خود نگاه کرد و دید در زیر پای او یک شیر قویهیکل است و اسب نیست. دزد خیلی وحشت کرد اما چون شیر از او اطاعت کرده بود ترسید که اگر ناگهان از پشت شیر پیاده شود شیر او را پارهپاره کند. این بود که با همان حال بازهم با تکان دادن شمشیر شیر را به راه رفتن وامیداشت و منتظر بود راه نجاتی پیدا شود و شیر هم از ترس شمشیر میرفت.
در این موقع که هوا روشن میشد نزدیک درخت کهنی رسیدند و مرد راهزن برای نجات خود از چنگال شیر چنگ در شاخ درخت زد و ناگهان از پشت شیر خود را به بالای درخت کشید. هر دو نفس راحتی کشیدند. مرد راهزن گفت: «خدا را شکر که از ترس شیر راحت شدم.» شیر هم با خود گفت: «خدا را شکر که از شمشیر راحت شدم.» این بود که شیر هم هیچ به روی خودش نیاورد و همچنان قدری پیش رفت و سر خود را برگرداند. نگاهی به درخت و دزد شمشیرکش انداخت و دوباره بهسرعت رو به راه گذاشت.
شیر همچنان در بیابان میدوید تا اینکه نزدیک درختی دیگر رسید که میمونی بر بالای آن نشسته بود. میمون وقتی شیر را ترسان و هراسان دید تعجب کرد و به شیر گفت: «سلام عرض میکنم، انشاء الله که بلا دور است، نبینم که جناب شیر ناراحت باشد، مگر چه اتفاقی افتاده؟»
شیر گفت: «متشکرم، چیزی نیست و ناراحت هم نیستم، قافلهای آمده بود و چند تا اسب در طویله رباط بسته بودند بااینکه هیچوقت به آبادی نمیروم، رفتم از طویله اسبی شکار کنم؛ اما مردی شمشیر به دست بر پشت من سوار شد و من از شمشیر او پرهیز کردم و حرفی نزدم تا اینکه هوا روشن شد او هم وقتی مرا شناخت از ترسش به درختی آویزان شد و خودش را از چنگ من نجات داد و او از ترس شیر راحت شد، من هم از ترس شمشیر راحت شدم و حالا ازآنجا میآیم.»
میمون گفت: «خیلی عجیب است، حرفهای تازهای میشنوم، آدمیزاد غلط میکند بر پشت شیر سوار شود. این کار برای حیوانات مایه سرشکستگی است و فردا این آدمیزاد میرود به همه آدمها میگوید من بر پشت سلطان حیوانات سوار شدم و او از ترس شمشیر من جیک نمیزد، این خیلی بد است و وقتی آدمها به شیر اینطور بیاحترامی بکنند دیگر هیچ حیوانی نمیتواند سرش را بلند کند و آبروی ما درخطر است. من عقیده دارم که برویم و این آدمیزاد بیشرم بیحیا را به سزای عملش برسانیم.»
شیر جواب داد: «من هم همین عقیده را دارم، اما گفتم که او شمشیر در دست داشت و حیوان عاقل جان خودش را بر سر آبرو نمیگذارد و همینکه آدمیزاد از ما میترسد و به شاخ درخت پناه میبرد کافی است، فعلاً کار دیگری نمیتوان کرد.»
میمون گفت: «اختیار دارید جناب آقای شیر. معلوم میشود شما هنوز آدمها را نمیشناسید. این آدمها حیوانهای پررویی هستند و همینکه سر شاخ را یک جایی بند کردند دیگر ول کن معامله نیستند. اگر یکبار اشتباهی سوار شیر بشوند دیگر فردا میخواهند به همه حیوانات زور بگویند و بر پشت همه سوار شوند. به عقیده من جلو ضرر را از هر جا بگیریم فایده است. باید ضرب دستی به آنها نشان بدهیم تا بفهمند که دنیا چندان بیحساب نیست و از خرسواری و شترسواری به طمع شیرسواری نیفتند.»
شیر گفت: «من نمیدانم، من تا حالا با آدم جماعت طرف نشدهام، شما میمونها بهتر میدانید.»
میمون گفت: «بله، این آدمها رسمشان است که وقتی خودشان میترسند شمشیرشان را در هوا تکان میدهند. آنوقت اگر کسی ازشان نترسد خودشان بیشتر میترسند و فرار میکنند. ولی اگر کسی ازشان بترسد دیگر شمر هم جلودارشان نمیشود و شمشیرشان را به کار میاندازند.»
شیر گفت: «خوب، حالا میگویی چکار کنیم؟»
میمون گفت: «من عقیده دارم یک گرگ و یک پلنگ و یک روباه هم صدا کنیم و چند تا سیاهیلشکر درست کنیم و همه باهم به آن درخت حمله کنیم و آدمیزاد را بترسانیم.»
شیر گفت: «بسیار خوب ولی او بالای درخت است و ما هیچکدام نمیتوانیم بالای درخت برویم، من نمیتوانم، گرگ هم نمیتواند، روباه هم که اصلاً اهل دعوا نیست و فقط زبانش کار میکند.»
میمون گفت: «شما کار نداشته باشید، شما همراه من بیایید من میروم و او را میاندازم پایین. آنوقت شماها کارش را بسازید.»
شیر گفت: «بد نیست. من الآن یک گرگ و یک پلنگ صدا میکنم و به تو اختیار تام میدهم که هر کاری میفهمی خوب است بکنی.» شیر نعرهای کشید و گرگ و پلنگ و ببر و روباه حاضر شدند و شیر گفت: «برادران، من عقیده دارم حیوان خودش نباید به استقبال خطر برود و جنگ راه بیندازد اما میمون میگوید آبروی حیوانات درخطر است. بیایید برویم ببینیم چه میشود». آنوقت میمون از جلو و حیوانات دیگر از دنبال رو به راه گذاشتند و آمدند تا پای درختی که دزد راهزن بالای آن بود.
وقتی آن مرد، حیوانات درنده را دید خیلی ترسید و خودش را در سوراخی که میان تنه درخت بود پنهان کرد.
میمون آمد پای درخت و گفت: «ای آدمیزاد قد درازِ چشمسفید موسیاه، باید بیایی پایین و از شیر عذرخواهی کنی والا میآییم بالا و پوستت را از تنت جدا میکنیم.»
مرد ترسان هیچ جوابی نداد.
شیر به میمون گفت: «خوب، بس است، معلوم است که میترسد و همین اندازه کافی است، همین جواب ندادنش دلیل ضعف است و باید او را به حال خود بگذاریم.»
میمون گفت: «نه، من باید ضرب دست خودمان را به این آدم نشان بدهم.» و با یک جست خود را به بالای درخت رسانید و سرش را توی سوراخ تنه درخت کرد و به مرد راهزن گفت: «بیرون میآیی یا نه؟»
مرد ترسان هم که جان خود را درخطر میدید شمشیر خود را بلند کرد و توی گردن میمون فروکرد و میمون هلاک شد و از بالای درخت افتاد پایین.
گرگ و پلنگ و ببر که تا این وقت حرفی نزده بودند نگاهی به هم کردند و پلنگ گفت: «عجب میمون احمقی بود! ما که چنگ و دندان درنده داریم تا وقتی کسی به کارمان کاری ندارد و تا گرسنه نباشیم با کسی سر جنگ نداریم و این میمون، بیخود برای خودش دردسر تراشید.»
شیر گفت: «اتفاقاً من هم به او همین را گفته بودم اما او گوش نکرد و به سزای عملش رسید، همیشه جنگودعوا را حیوانهای فضول راه میاندازند و جان خود را هم بر سر آن میگذارند. وگرنه من که شیرم و زورم از همه بیشتر است فقط بهقدر احتیاج شکار میکنم و بیخودی جنگ را شروع نمیکنم. البته هوس و غرور هیچوقت پایان ندارد. ولی هیچ حیوان عاقلی بیهوده کشتار نمیکند و بیهوده خودش را به کشتن نمیدهد.»