قصهها و داستانهای آموزندهی مثنوی مولوی
موسی و شبان
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز حضرت موسی از راهی میگذشت. در کنار راه صدای سوزناکی شنید. وقتی بر اثر صدا رفت در پشت تپه چوپان سادهدلی را دید که با خدای خود راز و نیاز میکند و میگوید: «ای خدای من، اگر بدانم کجا هستی خودم میآیم برایت خدمتکاری میکنم، موهای سرت را شانه میزنم، کفشت را میدوزم، لباسهایت را میشویم، خدایا، من دوستدار توام و اگر تو را ببینم جانم را قربانت میکنم و همه بزها و گوسفندهایم را فدای تو میکنم، خدایا، من میخواهم جایت را بدانم تا برایت ماست و پنیر و نانروغنی و شیر بیاورم، هرروز پیش تو بیایم و هر کاری داری برایت بکنم، خانهات را جارو کنم، و اگر بیمار شدی از تو پرستاری کنم…» و از این حرفها.
حضرت موسی از حرفهای شبان خشمگین شد، رفت جلو و شبان را صدا زد و گفت: «ای مرد خیرهسر نادان! این حرفهای مزخرف را چرا میزنی، این حرفها کفر است، این حرفها گناه است، این حرفها بد است، باید توبه کنی و دیگر هیچوقت این چیزها را نگویی، زود ساکت شو و دهانت را ببند.»
شبان گفت: «تو کی هستی و چهکار داری؟ من که حرف بدی نمیزنم و کار بدی نمیکنم، من مشغول مناجات و عبادت خدای خودم هستم، من خداپرستم. مگر تو خداپرست نیستی؟»
موسی گفت: «چطور ممکن است من خداپرست نباشم، من خودم خداشناسی را به مردم یاد میدهم، من نمیگویم خدا را عبادت نکنی. اما خدائی که ما میپرستیم خانه ندارد، جا ندارد، تن ندارد، روح ندارد، لباس ندارد، دستوپا ندارد، سر ندارد، شکم ندارد، خوراک ندارد و عاجز و محتاج نیست و این حرفهایی که تو میزنی هر کس بزند کافر میشود و از دین خارج میشود، خدا به هیچچیز احتیاج ندارد.»
شبان خیلی ترسید و خجالتزده گفت: «پس این خدا، قربانش بروم، چه جور آدمی است که هیچچیز ندارد، و هیچچیز هم نمیخواهد؟!»
موسی گفت: «خدا آدم نیست و مثل آدم نیست، خدای یگانه از همهچیز بالاتر و بزرگتر است و مثل عقل و هوش و علم است و به چشم دیده نمیشود و همهجا هست و به هیچچیز متصل نیست و از هیچچیز جدا نیست و به همهچیز تواناست و همهچیز را میداند و اختیار همهچیز در دست اوست و این است خدایی که ما میپرستیم.»
شبان گفت: «من این چیزها را نمیفهمم، من خدا را دوست میدارم و قربانش هم میروم و میخواهم او را ببینم و برایش خدمت کنم و خاک کف پایش را به چشم بکشم. اصلاً تو کی هستی که میخواهی مرا از خدا بترسانی!»
موسی گفت: «من موسی هستم، پیغمبر خدا، و خدا از ما کار خوب میخواهد. اگر میخواهی به خدا خدمت کنی باید به مردم خوبی کنی و به هیچکس بدی نکنی، خدا اینطور میخواهد و برای خودش هیچچیز نمیخواهد، هیچکس هم نمیتواند خدا را ببیند. تو هم باید از حرفهایی که زدی توبه کنی و دیگر این حرفها را نزنی، این حرفها گناه است و من میترسم با این حرفهایی که تو میزنی خشم خدا به جوش بیاید و بلایی از آسمان نازل شود و آتشی بیاید و خلق را بسوزاند، اگر یکبار دیگر آن حرفها را بزنی از دین خارج میشوی و خدا از تو بدش میآید.»
شبان گفت: «ای موسی، تو مرا ناامید کردی و دهانم دوختی و آتش به جانم زدی، من میترسم و دیگر نمیدانم چه کنم. وای بر من که چقدر بدبختم.»
شبان از ترس و پشیمانی دست خود را بر سر زد و پیراهن خود را پاره کرد و آهی کشید و رو از موسی برگردانید و گریهکنان سر به بیابان گذاشت و رفت و دور شد.
موسی هم از این برخورد نامتناسب پشیمان شده بود و در فکر بود که چگونه خداشناسی را به این مردم سادهدل بیاموزد و همچنان حیرتزده بود که از جانب خدا به او وحی رسید که: «ای موسی، با این رفتارت بنده ما را از ما جدا کردی. تو برای این پیغمبر شدی که مردم را به ما نزدیک کنی نه اینکه آنها را ناامید کنی. ای موسی، میخواهیم مردم به یاد خدا باشند و امیدوار باشند، درسخواندهها حرفهای بهتر میزنند. اما سادهدلان هم باید خدا را بپرستند، مردم باید عملشان خوب باشد، حرف خوب را همهکس بلد نیست و دل که به خدا باشد کار تمام است. ما تو را فرستادیم که مردم را بهسوی خدا بخوانی و قلبشان را به نور ایمان روشن کنی، این شبان هر چه بود دوست ما بود و رو به خدا داشت. اما تو دل او را شکستی، ای موسی…»
مثل این بود که به موسی گفته باشند: «ای موسی، در دنیا کسانی هستند که به خدای نادیده ایمان دارند و دینی و پیغمبری و کتابی میشناسند و کسانی هم هستند که بهجای خدا بت را میپرستند و مار را میپرستند و گوساله را میپرستند و چیزهایی میپرستند که عقل آدمی از آن بیزار است و مرد، آن است که اول این گمراهان را بهسوی خدا دعوت کند نه آنکه خداپرستان را دلآزرده کند و بتپرستان را به حال خود بگذارد. در این وقت موسی ازآنچه با شبان گفته بود پشیمان شد، آتشی از شرم در وجودش شعله کشید و ناگهان به دنبال چوپان دوید و از همان راهی که شبان رفته بود با شتاب او را دنبال کرد تا به او رسید و گفت: «ای شبان، خوشحال باش که از جانب خدا دستوری رسید، من خیلی به تو سخت گرفتم و حالا دیگر مانعی نیست؛
هیچ آدابی و ترتیبی مجوی *** هرچه میخواهد دل تنگت بگوی
تو با خدا باش و خدا را در همه حال به یاد داشته باش دیگر به هر زبانی که خدا را ستایش میکنی خداوند قبول میکند و حقیقت آن را میداند و صفای قلب تو را میپسندد.»
شبان گفت: «ای موسی، کار من از کار گذشت، من از پشیمانی چنان سوختم که هرچه نمیدانستم آموختم، خدایی که همهچیز را میداند، حال دل مرا هم از همه بهتر میداند، من میدانم که دلم با خداست و گناهکار نیست و اگر زبانم برای گفتن حرفهای زیبا ناتوان است زبانم را کوتاه میکنم و دیگر حرفی ندارم که بگویم، والسلام»