داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه‌ی-مریض-خیالی

قصه‌ آموزنده: مریض خیالی || قصه‌های مثنوی مولوی

قصه‌ها و داستان‌های آموزنده‌ی مثنوی مولوی

مریض خیالی

نگارش: مهدی آذریزدی

 جداکننده-متن

به نام خدا

یک روزی بود و یک روزگاری. یک معلم مکتب دار بود که سی شاگرد داشت و به آن‌ها خواندن قرآن و کتاب می‌آموخت.

بچه‌ها از صبح زود به مکتبخانه می‌آمدند و غذای ظهرشان را هم با خودشان می‌آوردند و تا شب در مکتبخانه بودند و درس می‌خواندند و جز روزهای جمعه فرصتی برای بازی به دست نمی‌آوردند.

در زمان قدیم که دبستان و دبیرستانی نبود، بچه‌ها از اول در مکتبخانه‌ها الفبا و قرآن یاد می‌گرفتند و خواندن و نوشتن را می‌آموختند و بعضی کتاب‌های ادبی را می‌خواندند و بعد هم یا دنبال کار می‌گرفتند یا در مدرسه‌های مذهبی درس عربی و علوم دینی را می‌خواندند. در مکتب و مدرسه زنگ تفریح و بازی و ورزش و این چیزها وجود نداشت و تعطیل تابستانی و زمستانی هم نبود. درس خواندن هم خیلی جدی و پرزحمت بود. آخوند مکتب دار بچه‌ها را کتک می‌زد و هیچ‌کس حق نداشت بخندد یا بلند صحبت کند و برای اینکه بچه‌ها را باادب بار بیاورند خیلی سخت می‌گرفتند و این شعر معروف بود که:

استاد معلم چو بود کم‌آزار *** خرسک بازند کودکان در بازار

و ازاینجا معلوم می‌شود که اصلاً بازی را بد می‌دانستند و بنابراین استاد و معلم در مدرسه‌ها جذبه می‌گرفتند و چشم ترس نشان می‌دادند و بچه‌ها را به درس خواندن وادار می‌کردند و رسم بود که بچه‌ها باید از آخوند معلم و مکتب دار و استاد خود بترسند و حساب ببرند. اگر بد بود و اگر خوب بود این‌طور بود.

آن‌وقت کودکان هم که بیش از بزرگ‌ها به بازی علاقه دارند بیشتر از درس خسته می‌شدند و همیشه منتظر روزهای عید و تعطیلی بودند و اگر یک‌وقتی دو سه روز پشت سر هم مکتبخانه تعطیل بود خوشحال می‌شدند که برای بازی فرصت پیدا می‌کنند.

در آن محله هم دو تا مکتبخانه بود که یکی را مکتبخانه جناب شیخ و یکی را مکتبخانه جناب ملا می‌گفتند.

یک روز صبح وقتی یکی از شاگردان مکتبخانه‌ی ملا به مکتب می‌رفت دید چند تا از شاگردان مکتبخانه شیخ دارند توی کوچه بازی می‌کنند پرسید: «چرا مدرسه نرفته‌اید؟» گفتند: «جناب شیخ مریضی شده و سه چهار روز مکتب را تعطیل کرده.»

آن کودک آمد به مکتب و وقتی جناب ملا برای کاری از مکتبخانه بیرون رفت به بچه‌ها گفت: «بچه‌ها خبر دارید یا ندارید؟»

گفتند: «چه خبر؟» گفت: «مکتبخانه شیخ تعطیل است. گفتند «چرا؟» گفت: «جناب شیخ مریض شده.» بچه‌ها گفتند: «چه خوب است که جناب شیخ مریض شده. ‌اما جناب ملا مثل سنگ سر جایش نشسته و هیچ‌وقت هم نمی‌شود که چند روز تعطیل داشته باشیم.»

یکی از بچه‌ها که از همه ناقلاتر بود گفت: «اگر به حرف من گوش بدهید من می‌توانم کاری کنم که ما هم چند روز مکتبخانه را تعطیل کنیم.»

بچه‌ها گفتند: «حاضریم، ولی چه جور؟»

کودک ناقلا گفت: «ما هم جناب ملا را با فکر و خیال مریض می‌کنیم…» گفتند: «نمی‌شود» گفت: «چرا، می‌شود، من یک نقشه خوبی دارم، ولی شرطش این است که همه باهم هم قول شویم و یک‌جور حرف بزنیم. امروز که گذشت. ولی امشب ترتیب کار را می‌دهم و هم قول می‌شویم و فردا مکتبخانه را تعطیل می‌کنیم. برای این کار لازم است که امروز خیلی خوب درس بخوانیم تا جناب ملا از همه راضی باشد.»

آن روز جناب ملا آمد و بچه‌ها درسشان را خوب‌تر از هرروز خواندند و شب که مکتب تعطیل شد قرار کار را برای فردا صبح گذاشتند. چون جناب ملا منزلش در اتاق پهلوی مکتبخانه بود و صبح‌ها پیش از همه در مکتبخانه حاضر می‌شد بچه‌ها قرار گذاشتند فردا صبح همه دم در مکتبخانه جمع شوند و بعد آن‌یکی که از همه ناقلاتر است اول وارد شود و بعد ده نفر دیگر از ناقلاها هم یکی‌یکی وارد شوند و نقشه را اجرا کنند و بعد هم بقیه‌ی بچه‌ها باهم وارد شوند و حرفشان را بزنند.

نقشه این بود که یکی‌یکی به جناب ملا بگویند که رنگ ملا پریده و حالش خوب نیست و او را دعا کنند تا کم‌کم به فکر بیماری بیفتد و مریض خیالی بشود.

فردا صبح بچه‌ها دم در مکتبخانه جمع شدند و آن‌یکی که از همه ناقلاتر بود پیش از همه وارد شد و همین‌که چشمش به مکتب دار افتاد سلام کرد و گفت:

«جناب ملا، انشاء الله بلا دور است، چرا رنگتان پریده؟ مگر خدای‌نکرده کسالتی دارید؟»

جناب ملا جواب داد: «نخیر چیزی نیست، برو بنشین و درست را بخوان، فضولی هم موقوف.»

ولی جناب ملا در دل خود فکر کرد: «چه معنی دارد که رنگم پریده باشد، تصور نمی‌کنم، شاید این‌طور به نظرش آمده، حتماً اشتباه است.»

در این موقع کودک دومی وارد شد و سلام کرد و گفت: «جناب استاد مثل‌اینکه امروز حالتان خوب نیست، امیدوارم وجود مبارک بی‌بلا باشد، ولی رنگتان خیلی پریده است.»

آخوند مکتب دار گفت: «متشکرم، برو بنشین» و بعد پیش خود فکر کرد که بیخود بچه‌ها این‌طور حرف نمی‌زنند. آن‌وقت آینه را از توی طاقچه برداشت و رنگ صورت خود را نگاه کرد و چیزی نفهمید. ولی قدری در فکر افتاده بود.

کودک سومی وارد شد و بعد از سلام گفت: «آقای معلم، خدا بد ندهد چرا امروز رنگتان این‌طور است، شاید سرما خورده‌اید، امیدوارم خیلی زود رفع کسالت بشود.»

جناب ملا کم‌کم باورش شده بود که رنگ صورتش طبیعی نیست و در جواب گفت: «بله، کمی سرما خورده‌ام، چیزی نیست، برو بنشین.»

کودک چهارمی وارد شد و سلام کرد و گفت: «معذرت می‌خواهم جناب استاد امروز خیلی رنگ‌پریده و بی‌حال به نظر می‌آید، بلا دور باشد پدر من هم دیروز رنگش این‌طور شده بود و سرش درد می‌کرد و تمام روز را توی رختخواب خوابیده بود.»

آخوند گفت: «نمی‌دانم، خسته‌ام، سرما خورده‌ام، کمی کسلم. اما چیزی نیست برو بنشین درست را بخوان.»

کم‌کم جناب ملا به فکر سردرد افتاد و خیال کرد سرش هم کمی درد می‌کند ولی چون مریض نبود مشغول کارش بود.

کودک پنجمی وارد شد و سلام کرد و گفت: «ای‌وای، آقای معلم، چرا رنگتان این‌طور سفید شده، انشاء الله وجود مبارک بی‌بلا باشد، ولی این روزها سرماخوردگی همه‌جا هست، برادر من هم دیروز مریض بود ولی طبیب دستور استراحت داد و حالش خوب شد.»

جناب ملا کم‌کم احساس کسالت می‌کرد، مثل این بود که واقعاً سرش درد می‌کند و خیلی دلش می‌خواهد بخوابد.

کودک ششمی و هفتمی و دهمی هم وارد شدند و هر یک همین چیزها را گفتند و بعد بقیه بچه‌ها هم باهم وارد شدند و همه باهم همین حرف‌ها را تکرار کردند.

جناب ملا کم‌کم وسواس پیدا کرد و یقین کرد که مریض شده است و فکر و خیال در سرش قوت گرفت، صدایش لرزان شد، خیال کرد که چشمش دارد سیاهی می‌رود و دستش بی‌حس شده و بعد به فکر افتاد که: «امروز تمام بچه‌ها می‌بیند و می‌گویند که من در این وضع و حال هستم و آن‌وقت، صبح، زن من نگفت که حالم خوش نیست، عجب زن بی‌اعتنایی دارم که هیچ در فکر سلامت من نیست.»

بعد بلند شد و عبایش را به سرش کشید و رفت به اتاق خودش. اتاق جناب ملا در همان پشت مکتبخانه بود، قدری زن خود را ملامت کرد و گفت: «می‌بینی که حال من این‌طور است و به من نمی‌گویی؟ بچه‌های مردم دلشان به حال من می‌سوزد و تو اصلاً فکرش را هم نمی‌کنی.»

زن گفت: «من چیزی نفهمیدم، صبح حالت خوب بود. حالا هم خوب است.»

ملا گفت: «بس است، عجب زن خودپسندی هستی که هیچ در فکر زندگی من نیستی، اصلاً شما زن‌ها عقلتان ناقص است و هیچ‌چیز را درست نمی‌فهمید، بچه‌های به این کوچکی فهمیدند که من مریض هستم ولی تو نفهمیدی؟ حالا زود رختخواب مرا بینداز که می‌خواهم بخوابم، از درد دارم می‌میرم.» و چون خیال بیماری و سردرد او را گرفته بود آهسته‌آهسته ناله هم می‌کرد.

ملا خوابید، بچه‌ها هم بلند شدند و دنبال آخوند به اتاق او رفتند، کودک ناقلا هم گفت: «حالا که این‌طور است اگر اجازه می‌دهید ما هم درسمان را همین‌جا بخوانیم،» دور اتاق نشستند و هریکی کتابشان را می‌خواندند.

بعد. دوتا از بچه‌ها به کودک ناقلا گفتند: «این‌که کار نشد، جناب ملا را مریض کردیم و خودمان هنوز زندانی هستیم، تو گفتی مکتبخانه را تعطیل می‌کنی!» ناقلای زیرک گفت: «حالا باید کم‌کم صداها را بلند کنید» و اشاره کردند و همه بچه‌ها شروع کردند به صدای بلندتر کتاب خواندن. آن‌وقت رئیس ناقلاها به‌طوری‌که جناب ملا بشنود گفت: «بچه‌ها، آهسته بخوانید، اصلاً چند ساعت ساکت باشید. چون این صداها برای جناب ملا ضرر دارد. صدا برای سردرد بد است و برای آدم مریض سروصدا خوب نیست.»

جناب ملا هم این حرف را پسندید و گفت: «راست می‌گوید، اصلاً امروز که حال من این‌طور است شما هم برخیزید بروید و تعطیل کنید تا ببینیم فردا چه می‌شود.»

بچه‌ها گفتند: «اطاعت می‌شود، امیدواریم رنجوری و بیماری از شما دور باشد و هر چه زودتر خدا به شما شفا بدهد.» خداحافظی کردند و بیرون رفتند و از حیله‌ای که به کار برده بودند خوشحال بودند.

وقتی‌که بچه‌ها به خانه رسیدند مادرها پرسیدند: «چرا به این زودی برگشتید؟» بچه‌ها گفتند: «جناب ملا مریض است و مکتبخانه را تعطیل کرده.»

ولی چند تا از مادرها باور نکردند و ترسیدند که بچه‌هاشان از مدرسه فرار کرده باشند. بچه‌ها گفتند: «این‌که کاری ندارد، بروید احوال جناب ملا را بپرسید.»

چند تا از مادرها که همسایه بودند یکدیگر را خبر کردند و برای احوال‌پرسی ملا و اطمینان خاطر خودشان به مکتبخانه رفتند و دیدند. بله، جناب ملا در رختخواب افتاده و از درد سر می‌نالد و آه و ناله می‌کند. بعدازاینکه احوال‌پرسی کردند مادر کودک ناقلا گفت: «شوهر من طبیب است و من الآن او را خبر می‌کنم بیاید دوا بدهد.»

همین‌که طبیب حاضر شد نبض بیمار را گرفت و زبان او را معاینه کرد و دید اثری از بیماری در جناب ملا نیست. ناچار پرسید: «جناب ملا شما را چه می‌شود؟» ملا گفت: «سرم درد می‌کند. بدنم بی‌حس شده، حالم خیلی بد است، اگر می‌توانی یک کاری کن که درد سرم خوب شود، بقیه‌اش چیزی نیست، می‌خوابم تا حالم جا بیاید.»

طبیب هم چون غیب نمی‌داند به حرف مریض گوش می‌دهد و وقتی مریض، دروغ بگوید طبیب هم گمراه می‌شود، ناچار طبیب هم نسخه‌ای نوشت و دوای درد سر را تجویز کرد. رفتند و دوا گرفتند و آوردند. ولی چون جناب ملا واقعاً مریض نبود خوردن دوا برایش ضرر داشت و چون طبیب، پرهیز از غذا را سفارش کرده بود غذا هم نخورد و درنتیجه جناب ملا حسابی مریض شد و تا چند روز خوابید تا دوباره کم‌کم حالش به‌جا آمد. بعد از چند روز که بچه‌ها از بازی سیر شده بودند و ملا هم از بیکاری و بیماری خسته شده بود دوباره مکتبخانه را باز کردند.

ولی معروف است که حرف راست را از بچه‌ها باید شنید. بچه‌ها در آن چند روز هر جا صحبت می‌شد برای نشان دادن هنرنمایی خودشان داستان بیماری جناب ملا را به هم بازی‌ها می‌گفتند و می‌گفتند که جناب ملا مریض نبود و ما مریضش کردیم.

می‌پرسیدند «چطور؟» می‌گفتند: «بله، یک روز هم قول شدیم، حسن این‌طور گفت، حسین این‌طور گفت، رضا این‌طور گفت، و جناب ملا با خیال، مریض شد.»

کم‌کم بچه‌های دیگر داستان را در خانه به پدر و مادرهای خود گفته بودند و داستان به گوش زن ملا رسیده بود و به ملا گفته بود و ملا فهمیده بود که او را با تلقین و خیال فریب داده‌اند و بعد هم با دوای بی‌جا مریض شده. این بود که جناب ملا بعدها اگر بیمار هم می‌شد مکتبخانه را تعطیل نمی‌کرد و برای خود خلیفه تعیین می‌کرد و حیله بچه‌های ناقلا عاقبت به ضررشان تمام شد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *