قصه‌های-آموزنده‌ی-سندباد-نامه-قصه-صبر-روباه

قصه‌ آموزنده: صبر روباه || قصه‌های سندباد نامه

قصه‌های آموزنده‌ی سندباد نامه

صبر روباه

نگارش: مهدی آذریزدی

 جداکننده-متن

به نام خدا

یک روزی بود و یک روزگاری. یک مرد کاسب بود که در قلعه‌ای زندگی می‌کرد و کارش پوستین‌دوزی بود. از قصاب‌های ده پوست گوسفند و گاو می‌خرید و آن‌ها را دباغی می‌کرد و پوستین درست می‌کرد و می‌فروخت.

ازقضا یک‌شب روباه گرسنه‌ای از نزدیک قلعه می‌گذشت و بوی پوست گوسفند به دماغش خورد و به طمع خوراک از سوراخ راه‌آب که نزدیک در قلعه بود وارد قلعه شد و با بو کشیدن خود را به دکان مرد پوستین‌دوز رسانید و به سراغ پوست‌ها رفت. روباه که از بوی پوست‌های خیس شده خوشحال شده بود چند تا از پوست‌ها را به دندان کشید و چند تکه را خورد و بعضی را پاره کرد و چون دید خبری از گوشت نیست از همان راهی که آمده بود برگشت و به صحرا فرار کرد.

شب‌های دیگر هم باز به بوی پوست و به هوای گوشت از سوراخ راه‌آب وارد قلعه شد و خود را به دکان مرد کاسب رسانید و بازهم چند تا پوست را پاره کرد و وقتی دید گوشتی در کار نیست برگشت.

مرد پوستین‌دوز رد پای روباه و اثر پنجه او را شناخت و کم‌کم از دست روباه عاجز شد و با خود گفت: «باید چند شب بی‌خوابی بکشم و مزد روباه را کف دستش بگذارم.» و همین کار را هم کرد و چون می‌دانست دیوار قلعه بلند است و در قلعه هم بسته است و روباه هم از ترس سگ‌ها نمی‌تواند روز در قلعه بماند فهمید که روباه از آن راه‌آب وارد می‌شود.

مرد کاسب یک‌شب خواب را بر خود حرام کرد و آمد نزدیک سوراخ راه‌آب در کمین نشست و آن‌قدر نشست تا نزدیک‌های صبح که روباه به عادت هر شب از راه‌آب وارد شد و رو به دباغ‌خانه رفت.

مرد کاسب هم از جای خود برخاست و با تخته‌ای که آورده بود سوراخ راه‌آب را بست و پشت آن را خاک ریخت و محکم کرد و چوبی در دست گرفت و به سراغ روباه رفت و موقعی به دکان خود رسید که روباه داشت برمی‌گشت.

روباه که مرد چوب به دست را دید با شتاب فرار کرد و مرد هم دنبال او بنای دویدن را گذاشت. وقتی روباه به سوراخ راه‌آب رسید آن را بسته دید؛ خواست از در فرار کند در قلعه هم بسته بود؛ خواست به داخل کوچه‌ها بگریزد صدای سگ‌ها را شنید. ناچار خواست به مرد کاسب حمله کند تا او را بترساند اما مرد کاسب چوب خود را بر سر روباه فرود آورد و روباه از درد، بی‌حال شد و به زمین افتاد.

روباه دید از هر طرف راه فرار بسته است و اگر بیشتر تلاش کند یا از ضرب چوب کشته می‌شود با سروصدا درمی‌گیرد و سگ‌ها خبر می‌شوند و کار بدتر می‌شود. این بود که دید بهتر است خود را به مردن بزند و همان‌طور که افتاده بود دیگر حرکت نکرد.

مرد کاسب هم که دید ضربت اول کاری شده و روباه را نقش زمین کرده دلش به رحم آمد و گفت: «دیگر بس است. اگر روباه مردنی باشد که می‌میرد اگر هم نباشد دیگر توبه‌کار می‌شود و دور این قلعه را خط می‌کشد.» مرد کاسب سرپایی هم به روباه زد و چون از روباه حرکتی دیده نشد به خانه برگشت. در این موقع هوا داشت روشن می‌شد و مردم از خانه‌هایشان بیرون می‌آمدند.

روباه بدجنس همان‌طور که خود را به مردن زده و افتاده بود با خود فکر کرد که: «درِ قلعه و سوراخ راه‌آب بسته است. اگر از جای خود تکان بخورم و کسی مرا ببیند دادوفریاد می‌کنند و سگ‌ها خبر می‌شوند و پاره‌پاره‌ام می‌کنند. بهتر است همین‌طور بمانم تا آفتاب بزند و در قلعه را باز کنند و ناگهان از جا برخیزم و فرار کنم.»

کم‌کم هوا روشن‌تر شد و مردم مشغول آمدورفت شدند و روباه را دیدند. یکی رسید و سرپایی به او زد و رفت. دیگری ناسزایی گفت و رفت. چند تا بچه رسیدند و دم روباه را گرفتند این‌طرف و آن‌طرف کشیدند و بزرگ‌ترها دعواشان کردند. روباه هم هیچ به روی بزرگوار خود نیاورد و فکر می‌کرد «تا سگ‌ها در قلعه هستند و تا در بسته است و راه فرار نیست باید صبر کرد، صبر و سکوت از همه‌چیز بهتر است.»

در این موقع کم‌کم عده‌ای بیکار دور روباه جمع شدند و شروع کردند درباره روباه صحبت کردن و هر کس چیزی می‌گفت و می‌خواستند بدانند از کجا آمده و چه شده که در اینجا مرده است. یکی گفت: «لابد سگ‌ها او را کشته‌اند.» دیگری جواب داد: «نه اگر سگ‌ها او را دیده بودند به این آسانی ولش نمی‌کردند.» بعد پیرمردی که آمده بود درِ قلعه را باز کند سر رسید و گفت: «من از یک فالگیر شنیده‌ام که اگر پشم روباه را در آتش بسوزانند برای باطل کردن سحر و جادو خوب است.» آن‌وقت چاقویی از جیب درآورد و مقداری از پشم روباه را برید و در کاغذی پیچید و توی جیبش گذاشت و رفت در قلعه را باز کند. مردی که آنجا ایستاده بود گفت: «این حرف‌ها چرند است. اولاً ده سحر و جادو دروغ است و هیچ اثری ندارد، ثانیاً پشم روباه به سحر و جادو چه مربوط است؟» روباه هم که اطراف خود را محاصره می‌دید با خود فکر کرد: «بگذار هر چه می‌خواهند بگویند. بهتر است صبر کنم تا خلوت شود و آن‌وقت فرار کنم. بگذار این پیرمرد هم قدری از پشم مرا ببرد. فعلاً صبر و سکوت از هر چیز بهتر است.»

پیرزنی که آنجا رسیده بود از میان تماشاگران راهی باز کرد و گفت: «از پیران قدیم شنیده‌ام که گوش روباه برای چشم‌زخم و نظر قربانی خوب است.» او هم مقداری از گوش روباه را برید و با خود برد. روباه گوشش درد گرفت و می‌خواست فریاد بزند اما بازهم از ترس مردم جرئت نکرد و با خود گفت: «یک‌ذره گوش چیزی نیست. بگذار پیرزن هم دلش به این خوش باشد. برای من صبر و سکوت از همه‌چیز بهتر است.»

در این موقع مردی رسید و روباه را دید و گفت: «چه خوب شد، من شنیده‌ام که هر کس یک دندان روباه را همراه داشته باشد سگ بر او حمله نمی‌کند.» پس سنگی برداشت و یک دندان روباه را شکست و برد.

روباه دیگر طاقتش تمام شده بود و با خود می‌گفت: «عجب مردمان احمقی هستند! فکر نمی‌کنند که اگر یک دندان روباه این‌طور معجزه دارد پس چطور خود من که شانزده‌تا دندان دارم از سگ‌ها می‌ترسم؛ اما خوب، یک دندان هم قابلی ندارد، عجالتاً حرکت کردن خطر دارد و تا کارد به استخوان نرسیده صبر و سکوت از همه‌چیز بهتر است.»

در این هنگام مردی از خارج قلعه رسید و روباه را دید و گفت: «عجب! این روباه مرده است؟ چه خوب شد که من اینجا رسیدم. در شهر ما دم روباه را می‌خرند و به لباس می‌دوزند. خوب است دم این روباه را من بردارم.» پس کاردی بیرون آورد تا دم روباه را برد.

روباه با خود گفت: «عجب گیری افتادم! این مردم تا بدن مرا تکه‌تکه نکنند دست از سرم برنمی‌دارند. تا دعوا بر سر پشم بود پشمش دانستم و تا صحبت از گوش بود کار خود را پشت گوش انداختم و تا حرف از دندان بود دندان بر جگر گذاشتم و صبر کردم؛ اما حالا که کارد به استخوان رسیده است صبر و سکوت از همه‌چیز بدتر است باید برخیزم و خود را نجات بدهم اگر هم گیر افتادم که دیگر بدتر از این نمی‌شود.»

همین‌که مرد کارد به دست نزدیک شد ناگهان روباه با یک حرکت خیز برداشت و از زیر دست و پای مردم که وحشت‌زده شده بودند دررفت و از در قلعه فرار کرد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *