قصههای آموزندهی قابوسنامه
شیر و آب
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
یک روزی بود و یک روزگاری. یک مرد گلهدار بود که هزار گوسفند داشت و آدم نادرستی بود که حلال را از حرام نمیشناخت؛ اما چوپانی که برای گوسفندان او شبانی میکرد پارسا و درستکار بود.
چوپان هر شب گوسفندان شیرده را میدوشید و شیر آنها را به خانه ارباب میآورد و آن مرد همانقدر که شیر بود آب در آن میریخت و شیر را دو برابر میکرد و به شبان میداد تا ببرد و بفروشد. شبان هرروز مرد گلهدار را نصیحت میکرد و میگفت که این کار خیانت است و آب را بهجای شیر به مردم نباید فروخت و هر کس در کار خلق خدا نادرستی پیشه کند برکت از مالش میرود و عاقبت به سزای آن خیانت میرسد.
مرد گلهدار پند شبان را نمیشنید و میگفت: «من کار خود را بهتر میدانم. تو کارگری هستی که مزد میگیری و این حرفها از تو نیامده است.» ناچار شبان با نارضایی شیر را میبرد و در راه صدا میزد «شیر آی شیر» و پیمانه پیمانه آنها را میفروخت و هر چه باقی میماند به شیرفروش سر گذر میداد و قیمت آن را میآورد و به صاحب گله تحویل میداد.
گاهی که مشتریها میگفتند این شیر آبکی است شبان برای اینکه از کار خود بازنماند حرفی میزد و میگفت: «شما اشتباه میکنید، مطمئن باشید که از شیر آبانبار ندوشیدهاند، اما خوب شیر است و آب هم دارد، شیر خشک که نیست! ولی شیر گوسفند همیشه خالص است» و مقصودش این بود که شیر را وقتی میدوشند خالص است؛ اما هرروز هم این را به صاحب گله یادآوری میکرد و میگفت: «این کار را نکن، عاقبت خوبی ندارد.»
بود و بود تا اینکه یکشب، شبان، گوسفندان را در رودخانه خشکی جا داده بود و خودش روی بلندی به خواب رفته بود و در کوهسار بارندگی شده بود و سیل بزرگی به راه افتاده بود و بیخبر سیلاب رسید و همهی گوسفندها را آب برد و هلاک کرد و شبان هنگامی خبردار شد که کار از کار گذشته بود.
ناچار شبان به شهر آمد و دستخالی پیش صاحب گله رفت. مرد گلهدار پرسید: «چرا شیر نیاوردی؟» شبان گفت: «خیلی متأسفم که من هم بیکار میمانم؛ اما کاری که تو میکردی اثر خود را بخشید و نیمهشب سیل آمد و همه گوسفندان را هلاک کرد.»
مرد صاحب گله پرسید: «آخر این آب از کجا آمد که اینطور بیخبر آمد؟»
شبان بهطعنه گفت: «من خبر نشدم، اما آب، بیخبر هم نیامد، این همان آبها بود که در شیر کرده بودی و به نرخ شیر به مردم فروخته بودی، آبها جمع شدند و حمله آوردند و گوسفندها را بردند. هر چه تو را پند دادم نشنیدی و اینک تو بی گوسفند شدی و من بیکار.»
مرد صاحب گله عذر او را پذیرفت و گفت: «بسیار خوب. بگو که گوسفندها را آب برد، این را قبول میکنم چون میدانم که دروغگو نیستی، اما پند تو را قبول ندارم؛ زیرا در این شهر بهجز من گلهداران فراواناند. اینکه سیل بیاید و گله مرا ببرد یک تصادف است نه سزای خیانت، چونکه دیگران هم مانند من به آب فروختن مشغولاند و گوسفند هاشان را هم آب نبرده است.»
شبان جواب داد: «حالا که اینطور است بدان ای مرد که ما دیگر باهم کاری نداریم؛ اما حقیقت همان است که گفتم: هر که با خلق خدا خیانت کند خیروبرکت از مالش میرود؛ و بازهم میگویم که این آب همان آبها بود که تو در شیر میریختی و میفروختی. دیگران هم به سزای خود رسیدهاند یا میرسند. نادرستی همیشه سیل نمیشود و گوسفند نمیبرد، گاهی حادثه میشود و جان میبرد، گاهی رسوایی میشود و آبرو میبرد، گاهی بهصورت خیانتی دیگر میشود و زن و فرزند و خانواده میبرد و گاهی بهصورت ناراحتی و نگرانی درمیآید و صفای زندگی را میبرد و آرامش و آسایش فکر و خیال را میبرد. مرد آن نیست که زنده است و میخورد و میپوشد و راه میرود، آدم آن است که نزد خدا و خلق شرمنده نباشد و در قلب خود پاکی و راستی را احساس کند. آنها که تو میگویی به کار خود مشغولاند در نظر من و در نظر سایر مردم گرگهایی هستند که به دریدن مشغولاند و پیش چشم خویشان و نزدیکان خودشان هم عزت و احترام ندارند. آنها هم گوسفندانشان را آب برده است و خودشان غافلاند.»