قصهها و داستانهای آموزندهی مثنوی مولوی
شتردار سادهدل
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
یک روزی بود و یک روزگاری. شخصی بود که عیاش و شکمپرست و خوشگذران بود و همهچیز میخواست و هیچ هنری هم نداشت و تنبل هم بود و درد کار هم نداشت. ناچار پسازاینکه میراث پدر را تمام کرده بود مدتی هم با قرض کردن و پس ندادن، و نسیه خریدن و نقد فروختن، و کلاهبرداری و کلاه گذاری زندگی میکرد.
چند بار از تاجر، جنسِ نسیه خریده بود، با شش ماه وعده آن را به نصف قیمت نقد فروخته بود و خرج کرده بود، چند بار هم خانهای اجاره کرده بود و از سمسار قسطی فروش محل، اثاث خریده بود و بعد ناگهان اسبابکشی کرده بود و در گوشهای دیگر دکان باز کرده بود و برای فروش، جنس امانتی گرفته بود و بعد فرار کرده بود و مدتی اینطور مال مردم را میخورد.
ولی چون بار کج به منزل نمیرسد و نادرستی، رسوایی به بار میآورد یکبار یکی از طلبکارها شکایت کرد و حاکم شهر او را گرفت و به زندان انداخت و از هر گوشه طلبکاری پیدا شد و چون سابقه بدش معلوم شد هیچکس به او مهلت و فرصت و امان نداد و مرد کلاهبردارِ مفلس مدتها در زندان ماند.
چون در شهر برای مرد مفلس آبرویی و اعتباری نمانده بود دل به زندان خوش کرد و با خود گفت: «من که دیگر چیزی ندارم. یک بدن دارم که لباس زندان آن را میپوشاند و یک شکم دارم که خوراک زندان آن را سیر میکند.»
در زندان ماند و چون بدتر از زندان جایی نمیشناخت در زندان هم به مال زندانیان دست دراز میکرد، ناهار این و شام آن را میخورد و هر جا لقمهای میدید تا آن را از صاحبش نمیچاپید راحت نمینشست. انصاف را پشت گوش انداخته بود و رحم را فراموش کرده بود و جز شکمچرانی چیزی نمیشناخت. ناچار زندانیها از دست او به عذاب آمدند و به زندانبان شکایت کردند و قاضی خبر شد و به دیدار زندان آمد.
زندانیها به قاضی گفتند: «رنج زندان برای ما بس نیست که این مرد ناکس هم بلای جان ما شده است، هر چه را میبیند میخورد و هیچکس در زندان از دست او امان ندارد، خواهش میکنم یا او را از ما جدا کن یا به هر صورت شر او را از سر ما رفع کن.»
قاضی فکری کرد و گفت: «حق با شماست، زندان ساده برای کسی خوب است که از زندان بدش بیاید، وقتی کسی به زندان دل خوش کرد، با زندان آدم نمیشود و به مفتخوری هم عادت میکند، باید او را از زندان بیرون کنیم تا تن به کاری بدهد یا اگر بازهم تنبیه نشده بود او را به کارگاه کار سخت بفرستیم.»
قاضی، مرد مفلس را حاضر کرد و گفت: «باید حساب طلبکاران را سند بدهی و از زندان بروی.»
مفلس گفت: «من مفلسم و در هفتآسمان یک ستاره ندارم و مفلس در امان خداست.».
قاضی گفت: «اگر مفلس باشی کسی را با تو کاری نیست. اما باید شاهد عادل بر مفلسی تو شهادت بدهد.»
مفلس گفت: «همه زندانیها شاهدند و من شاهد دیگری ندارم.»
قاضی گفت: «زندانیها خودشان گناهکارند که در زنداناند و شهادت آنها قبول نیست. تازه آنها هم از تو شکایت دارند.»
مفلس گفت: «بههرحال من چیزی ندارم و برای من بهتر از زندان جایی نیست.»
قاضی گفت: «زندان برای تنبیه است و تو که از زندان راضی هستی با آن تنبیه نمیشوی. من تو را از زندان بیرون میکنم و چون از مفلسی ننگی نداری تو را در شهر میگردانم و به همهکس حجت را تمام میکنم تا دیگر به تو چیزی نسیه نفروشند و آنوقت خود دانی، یا کار میکنی و نان میخوری و یا اگر مردمآزاری کردی کارگاه سخت یا اعدام در انتظار است.»
آنوقت قاضی حکم کرد او را به میدان شهر ببرند و خری، گاوی، شتری چیزی پیدا کنند و مرد مفلس را بر آن سوار کنند و یک روز تا شب اطراف شهر بگردانند و جارچی او را معرفی کند و به مردم نشان بدهد و بگوید: «این مرد مال مردم را خورده و میگوید مفلس است. ازاینپس هر کس به او نسیه بفروشد یا به او قرض بدهد حق ندارد پیش قاضی شکایت کند؛ زیرا مفلس چیزی ندارد و از زندان هم باکی ندارد.»
فکر کردند با این ترتیب در شهر رسوا میشود و دیگر نمیتواند کلاهبرداری کند و ناچار به کاری مشغول میشود یا از آن شهر میرود.
او را به میدان شهر آوردند و مردم جمع شدند و نماینده قاضی گفت: «میخواهیم این مرد را بر خری، گاوی، شتری سوار کنیم و تا شب در شهر بگردانیم و به مردم بفهمانیم که این مرد هیچچیز ندارد.»
در این موقع یک هیزمفروش دورهگرد که با شترش بار هیزم به شهر آورده بود و میفروخت بار هیزم را از شتر به زمین گذاشت و شتر خود را پیش آورد و گفت:
«اینک این شتر، او را سوار کنید.» نماینده قاضی گفت: «نه، تو برو به کار خودت برس، ما در جستجوی خری، گاوی، شتری هستیم که بیکار باشد.»
ولی شتردار سادهدل دستبردار نبود و گفت: «این شتر از همه بهتر است.» چیزی هم به نماینده قاضی هدیه داد تا راضی شود و شتر او را انتخاب کند.
مرد مفلس را بر شتر سوار کردند و از صبح تا شب اطراف شهر گردانیدند و جارچی جار میزد: «ای مردم، خوب نگاه کنید، این مرد مفلس است و هیچچیز ندارد، تا حالا هم خیلی مال مردم را تلف کرده ولی افلاس او بر قاضی ثابت شده، بعدازاین هر کس به او نسیه بفروشد یا قرض بدهد حق ندارد پیش قاضی شکایت کند، درست او را ببینید و بشناسید.»
در سر هر کوی و برزنی شتر را نگاه میداشتند و به فارسی و کردی و لری و ترکی موضوع را به مردم تماشاچی حالی میکردند. شتردار سادهدل هم همهجا همراهشان بود.
همینکه شب شد مرد مفلس را در همان میدان از شتر پیاده کردند و او را آزاد کردند و شتر را به شتردار پس دادند و رفتند و مردم هنوز اطراف ایشان جمع بودند. وقتی مرد مفلس خواست راهی پیدا کند و برود، شتردار سادهدل دامن او را گرفت و گفت: «وقت دیر است و راه من دور است و از کار و کاسبی افتادهام و هیزم خود را نفروختهام. از صبح تا حالا بر شتر من سوار شدی. نمیگویم خرج مرا و کرایه سواری را بده ولی قدری کاه برایم بخر تا شتر گرسنه نماند.»
مرد مفلس گفت: «حالا بیا و اینیکی را تماشا کن، پس ما از صبح تا حالا چه میکردیم و چه میگفتند؟ مگر تو گوش نداشتی و چشم نداشتی و عقل نداشتی؟ صدای رسوایی من و افلاس من و گدایی من و بینوایی من تا آسمان رسیده و همه مردم شهر فهمیدهاند که من هیچ ندارم، تو هنوز این را نفهمیدهای؟»
شتردار گفت: «من این چیزها را نمیدانم، من میدانم از صبح تا حالا شترسواری کردهای. باید حق مرا بدهی وگرنه آبرویت را میبرم.»
مفلس گفت: «حقا که تو از من بدبختتری و از طلبکارهای دیگر طمعکارتری. همهکسانی که با من معامله کرده بودند برای طمع خود به دام میافتادند. زیرا میدیدند که من جنس را به دو برابر قیمتش نسیه میخرم و بیش از درآمدم خرج میکنم. ولی به طمع استفاده بیشتر مالشان را به دست من سپردند. چون خیال میکردند چیزهایی دارم. اما تو از صبح تا حالا هزار بار شنیدی که هیچ ندارم و هنوز نفهمیدهای؟ مرد حسابی، من اگر پول داشتم و پول بده بودم که اینقدر رسوایی نمیکشیدم. حالا هم اگر حرفی داری برو پیش قاضی شکایت کن.»