قصهها و داستانهای آموزندهی مثنوی مولوی
سیاست باغبان
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
یک روزی بود و یک روزگاری. در یک روز تابستان سه نفر آدم همفکر و هم سلیقه باهم همراه شدند و گفتند: «چند روزی به یکی از دهات میرویم و در سبزهها و باغها گردش میکنیم و گذرانی میکنیم.» یکی از آنها یک صوفی بود با کلاه درویشی، و یکی بهصورت ملایی بود با عمامه آخوندی، و یکی سیدی بود با شال سبز، و اینها از کسانی بودند که عادت کرده بودند کار نکنند و با مال مفت از هر جا برسد روزگار بگذرانند.
همراه شدند و از شهر فاصله گرفتند و به دهی وارد شدند، همهجا را تماشا کردند و یکسر به یکی از باغها که درش باز بود داخل شدند و چون کسی در باغ نبود زیر درختی منزل کردند و هرکدام قدری میوه از درختها چیدند و نشسته بودند و میخوردند و میگفتند و میشنیدند و میخندیدند.
نزدیک ظهر بود که باغبان بیل به دوش از صحرا برگشت و وارد باغ شد و دید سه مهمان ناخوانده با خیال راحت در وسط باغ دورهم نشستهاند و میوه میخورند.
باغبان که در سرمای شبهای زمستان درختها را آب داده بود و شب و روز زحمت کشیده بود تا حاصلی بردارد از دیدن خونسردی و بیخیالی آنها ناراحت شد و خواست برود جلو و با دادوفریاد اعتراض کند و آنها را بیرون کند.
اما پیش از اینکه خودش را نشان بدهد با خود فکر کرد اگر اینها آدمهای سربهراهی بودند که بیاجازه وارد باغ مردم نمیشدند و دست به میوه دراز نمیکردند و با این لباسهای خوشظاهر باعث بدنامی دیگران نمیشدند، از کار و رفتار آنها معلوم است که اینها آدمهای بیحساب و مفتخوری هستند و بنابراین حرف حسابی هم سرشان نمیشود.
این بود که با خود گفت: «من یک نفر تنها هستم و اینها سه نفر گردنکلفت بیخیال و اگر اعتراض کنم ممکن است کار به گفتگو و زدوخورد بکشد و حریف آنها نخواهم شد، پس بهتر است اول نقشهای بکشم و تدبیری بکنم تا بین خودشان اختلاف بیندازم و تنهای تنها کارشان را بسازم.»
باغبان تصمیم خود را گرفت و بیل خود را به زمین گذاشت و یک خوشه انگور از درخت چید و خندان خندان نزدیک آنها رفت و گفت: «سلامعلیکم بابا، خیلی خوشآمدید، حال شما چطور است؟»
آنها هم جواب سلام را دادند و چون میدانستند که کار بدی کردهاند، از حرف باغبان تعجب کرده بودند و هنوز نمیدانستند دیگر چه بگویند که باغبان پیش رفت و نزدیکی آنها روی زمین نشست و دنبال حرف خود را گرفت و گفت:
«خیلی عجیب است، امروز من تنها بودم و حوصلهام سر رفته بود، و خدا شما را فرستاده که باهم باشیم و صحبت کنیم، خوب، حال شما چطور است بابا؟»
گفتند: «الحمدالله، بد نیست، ما هم میخواستیم شما را ببینیم. به دلمان برات شده بود.»
باغبان گفت: «خیلی خوشآمدید، اینطور هم که خوب نیست، فرش و اثاثی نیاوردهاید و راحت نیستید، خاطر مهمان هم پیش ما خیلی عزیز است.»
در ضمن این حرفها وضع و حال آنها را در نظر گرفت و دید از همه بیمعنی تر صوفی درویش است. آنوقت رو کرد به صوفی و گفت: «باباجان، من خیلی خستهام. ولی در آن اتاق کنار باغ یک گلیم بزرگ هست، بیزحمت شما آن را بیاورید و اینجا پهن کنید و راحت بنشینید تا بعد برای ناهار هم فکری بکنیم.»
صوفی از جا برخاست و رفت که از اتاق گلیم بیاورد.
آنوقت باغبان سرش را جلو برد و آهسته به سید و ملا گفت: «برادرها، من به شما دوتا ارادت دارم. چون یکیتان ملا و اهل علم و مسجد و محراب هستید و یکیتان هم سید اولاد پیغمبر و قدم شما روی چشم ما، ولی معلوم نیست که این صوفی درویش بیکاره و تنبل و مفتخور را برای چه با خودتان آوردهاید، چون او حقی به گردن من ندارد و اگر اینیکی نباشد شما دو نفر میتوانید تا یک هفته و بیشتر تا هر وقت دلتان بخواهد همینجا بمانید، و خودم از شما پذیرایی میکنم، ولی شرطش این است که من این آدم بیکاره را بیندازمش بیرون، بعد خودمان باهم میسازیم.»
وسوسه باغبان در آنها اثر کرد و آن دو نفر دیدند بد معاملهای نیست. گفتند: «حق با شماست آقاجان، ما هم از این درویش دل خوشی نداریم، او خودش زورکی خودش را به ما چسبانده و حالا که برگشت اختیار با خودت است، هر کاری میکنی بکن.»
باغبان گفت: «خیلی خوب، من حالا درست میکنم.» بعد همه ساکت شدند و همینکه درویش گلیم را آورد باغبان به او گفت: «ببین درویش، من با این سید و با این آخوند آشنایی قدیم دارم و آنها مهمان من هستند. اما من از صوفی جماعت خوشم نمیآید و بهتر است تو برای خودت فکر دیگری بکنی. آن چند تا سیب را هم برای خودت بردار بابا و برو بهسلامت، برو جای دیگر، خدا روزی تو را جای دیگر حواله کرده.»
درویش که هوا را پس دید نگاهی به دوستان خود کرد و دید آنها سرشان را پائین انداختهاند و خاموشاند و هیچ حرفی نمیزنند. ناچار سری تکان داد و به آنها گفت: «بسیار خوب، من میروم، معلوم است که شما باهم همدست شدهاید، ولی با این وضعی که من میبینم، با این نارفاقتی که شما دارید، شما هم خیری از این باغ و از این باغبان نخواهید دید.»
آخوند و سید گفتند: «این، دیگر به تو مربوط نیست.»
درویش هم راه خود را گرفت و از باغ بیرون رفت. باغبان که دید سیاستش خوب از کار درآمد، چوبی برداشت و دنبال درویش رفت و پشت دیوار باغ درویش را تنها گیر آورد و گفت: «آدم بیانصاف، خجالت نمیکشی بیاجازه وارد باغ مردم میشوی و میوه مفت میخوری؟ کدام پیر و مرشد به تو دستور داده که مال مردم را بخوری، زود ازاینجا دور شوکه اگر دیر بجنبی مردم ده را خبر میکنم و بلایی بر سرت میآورم که تا عمر داری یادت باشد.» و بعد با چوبی که در دست داشت حسابی به او خدمت کرد و او را فراری داد.
وقتی باغبان از کار صوفی فارغ شد برگشت و گفت: «انشاء الله که میبخشید، من اول نمیخواستم بزنمش. ولی چون زباندرازی کرد و ناسزا گفت خواستم درسی به او داده باشم. حالا یکچیزی شد و ما میتوانیم سهتایی به خودمان برسیم.»
بعد آمد و نشست و چپقی چاق کرد و کشید و با خود فکر کرد: «حالا بازهم اینها دو نفرند و من حریف هر دو نمیشوم». آنوقت صحبت را از سر گرفت و گفت:
«ظهر هم نزدیک است و باید در فکر ناهار بود.»
سید و آخوند گفتند: «نه عمو جان، ما میوه خوردهایم و سیریم، راضی بهزحمت شما هم نیستیم، اصلاً ناهار لازم نیست.»
باغبان گفت: «جان شما نمیشود، ما اینجا این حرفها را نداریم، یکلقمهنان و پنیر هست باهم میخوریم.»
بعد رو به سید کرد و گفت: «آقا سید، قربان جدت، خانه ما نزدیک است ولی آنجا بچهها نمیگذارند بعد از ناهار یک چرت بخوابیم. خوب است تو که جوانتری این زحمت را قبول کنی و به خانه ما بروی و بگویی باغبان میگوید ما سه نفریم ناهار ما را بدهید. و هر چه دادند بیاوری همینجا تا باهم نان و نمکی بخوریم، راه دوری هم نیست، دست چپ، کوچه دوم، دست راست، در چهارم را بزن و بگو از باغ آمدهام.»
و باغبان میدانست که در خانه چهارم کوچه دوم هیچکس نیست.
سید با شال سبزش رفت دنبال ناهار. آنوقت باغبان رفت پهلوی آخوند نشست و گفت: «ببین دوست عزیز، من حرفی ندارم که چند روز یک آدم خوب و سالم را مهمان کنم، اما انصاف هم خوب چیزی است، من یک باغبان زحمتکشم. تو هم یک مرد ملای زحمتکش که باید مسئله نماز و روزه را به مردم یاد بدهی و به گردن ما حق داری، خوب، من مخلص شما هم هستم. ولی این سید جز اینکه این شال سبز به سرش ببندد چه هنری دارد و چهکاری برای مردم میکند که مفتخوری را پیشه خود ساخته؟ تازه معلوم نیست سید هم باشد و ممکن است شال سبزش دروغی باشد و همینها هستند که پیغمبر و امام را هم بدنام میکنند. پیغمبر کی گفته است اولادش مفتخوری کند و رفاقت با اینجور آدمها شما را از چشم مردم میاندازد. من وقتی او برمیگردد میخواهم چند تا کلمه حرف حسابی با او بزنم، خواهش میکنم بگذاری حسابم را با او روشن کنم و او را دنبال کارش بفرستم. آنوقت جنابعالی یک ماه گرمای تابستان را همینجا بمانید، من از شما مسئله یاد بگیرم شما هم کمی استراحت کنید، آخر من میدانم که برای چه از شما پذیرایی میکنم. ولی نمیدانم این سید چه حقی دارد که بر سر باغ من و زندگی من خراب شود.»
آخوند که به طمع یک ماه پذیرایی افتاده بود گفت: «حق با شماست ولی آخر…»
باغبان گفت: «ولی آخر ندارد، تو کاری نداشته باش من خودم درستش میکنم.»
سید رفته بود و در را زده بود و کسی جواب نداده بود و دستخالی برگشت و گفت. «هیچکس در خانه نبود.»
باغبان جواب داد: «خیلی خوب، هیچکس در خانه نبود که نبود، اصلاً میدانی آقا سید، من هرچه فکر میکنم میبینم با این آقای آشیخ دوستی قدیم دارم و دلم میخواهد بیشتر باهم تنها باشیم و از حالوروزگار هم صحبت کنیم. تو هم بهتر است آن سبد انگور را برای خودت برداری و فوری زحمت را کم کنی، چون اینجا زیادی هستی و میتوانی بهسلامت بروی!»
سید نگاهی به ملا کرد و دید سرش پائین است و خاموش است و حرفی نمیزند. فهمید که باغبان کار خودش را کرده و وسوسهاش در آخوند اثر کرده است.
این بود که سید به آخوند گفت: «بسیار خوب، ما هم رفتیم، ولی جناب آخوند، این شرط رفاقت نبود که باهم بیاییم و حالا من تنها بروم و تو هم لال بشوی.»
آخوند گفت: «من چه چیز میتوانم بگویم، باغ مال من نیست.»
باغبان گفت: «همین است که گفتم. بله، باغ مال من است و آخوند هم مهمان من است و سرور من است و آقای من است و به هیچکس مربوط نیست، تو هم از اول بیجا کردی که آمدی. حالا بفرما بیرون. وگرنه میدانم که چه باید کرد.»
سید گفت: «باشد، ولی دارم میبینم که آخوند هم با سروری و آقایی و دوستی قدیمش خیری از این مهمانی نخواهد دید، خداحافظ رفتم که رفتم.»
سید به راه افتاد و باغبان هم دنبال او رفت و همینکه از باغ دور شد پس گردن او را گرفت و یک دست کتک حسابی به او زد و گفت: «خیلی پررویی کردی. بیاجازه وارد باغ مردم میشوی و مال مردم را میخوری بعد هم زباندرازی میکنی؟ اصلاً بچه شتر شبیه شتر است بچه شیر هم شبیه شیر است. ولی تو چه چیزت به اخلاق پیغمبر میماند؟ آیا جدت گفته است که بیکار راه بروی و دست به مال مردم دراز کنی و مفت بخوری؟ یالله زود از این آبادی دور شو که اگر مردم ده از رفتارت باخبر شوند آبرو برایت باقی نمیماند.» سید هم رفت.
همینکه سید دور شد باغبان برگشت به باغ و در را محکم بست و بیل را برداشت و آمد جلو روی ملا ایستاد و گفت: «جناب آخوند، حالا رسیدیم سر حساب، حالا چرا حرف نمیزنی؟»
ملا گفت: «چه بگویم؟»
باغبان گفت: «بگو ببینم تو به چه حقی وارد این باغ شدی و دست به انگور و سیب و گلابی دراز کردی؟ من میخواهم بدانم در کدام کتاب دین این را نوشتهاند که بیاجازه وارد باغ و خانه مردم شوند و بیاطلاع صاحبمال در آن تصرف کنند و این را در کدام فقه و شرعیات نوشتهاند! یالله جواب بده وگرنه با این بیل به حسابت میرسم.»
آخوند بدبخت که از این پیشامد هاج و واج مانده بود گفت: «در هیچ کتابی این را ننوشتهاند. ولی آخر ما سه نفر بودیم و مهمان بودیم، من که تنها نبودم، من نمیفهمم آن تعارفهای اول چه بود و این اوقاتتلخی آخر چیست؟»
باغبان گفت: «اولاً که سه نفر نبودید، اگر سه نفر بودید حالا هم بودید، شما هریکی تنها بودید همانطور که حالا تنها هستی. دیگر اینکه مهمان هم نبودی برای اینکه کسی تو را دعوت نکرده بود، حالا هم هرچه من میگویم باید قبول کنی. آن تعارفهای اول مال این بود که من تنها بودم و تو دو نفر آدم با خودت همدست کرده بودی و این اوقاتتلخی هم مال این است که تو گناهکاری و من این بیل را در دست دارم و وقتی کسی خودش به حساب خودش رسیدگی نمیکند دیگران باید به حسابش برسند. حالا چه میگویی؟»
ملا گفت: «هیچی، حرفی ندارم که بزنم، اصلاً اگر راستش را بخواهی آخوند نیستم و این عبا و عمامه را بهنقد و اقساط خریدهام تا بتوانم به این وسیله نان مفتی بخورم و اصلاً سواد ندارم که بدانم کتاب فقه و شرعیات یعنی چه؟ دوستان من هم مانند آدمهای عوضی بودند و هر کاری بکنی حق داری، چون من هم به طمع سورچرانی و تنهاخوری رفقای خود را از دست دادم و سیاست تو سیاست خوبی بود.»
باغبان گفت: «حالا که اینطور است پس حقت را بگیر.»
و با بیلی که در دست داشت صاحب عبا و عمامه دروغی را ادب کرد و او را به زاری و خواری از باغ بیرون کرد. و در را بست و آنوقت چپقش را چاق کرد و با خیال راحت نشست و حلقههای دود بود که به هوا میفرستاد.