داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه‌ی-سلمان-کر-و-شعبان-کر

قصه‌ آموزنده: سلمان کر و شعبان کر || قصه‌های مثنوی مولوی

قصه‌ها و داستان‌های آموزنده‌ی مثنوی مولوی

سلمان کر و شعبان کر

نگارش: مهدی آذریزدی

 جداکننده-متن

به نام خدا

یک روزی بود و یک روزگاری. یک پیرمرد بقال بود به نام سلمان که گوشش سنگین بود و مردم اسمش را گذاشته بودند «سلمان کر» وقتی کسی می‌خواست از دکان بقالی سلمان چیزی بخرد بایستی به صدای بلند حرف بزند تا سلمان بشنود، و خودش می‌دانست که گوشش سنگین است و هر وقت حرفی را نمی‌شنید می‌گفت: «من گوشم سنگین است خواهش می‌کنم بلندتر بگویید.»

یک روز یکی از همسایه‌های دکان سلمان که اسمش شعبان بود و آدم خوش‌حسابی نبود رفت از سلمان جنس نسیه بخرد و سلمان گفت: «من سواد ندارم و دفترودستک ندارم و نسیه نمی‌دهم.» آن‌وقت شعبان با سلمان لج افتاد و کینه او را به دل گرفت و شروع کرد به مسخره کردن سلمان.

شعبان هرروز چند تا از رفقایش را همراه می‌کرد و به دکان سلمان می‌رفت و یکی از دوستانش را وادار می‌کرد برود آهسته با سلمان حرف بزند. البته سلمان نمی‌شنید و می‌پرسید: «بله آقا؟ چه گفتید؟» و او دوباره لب و دهانش را حرکت می‌داد و آهسته حرفی می‌زد و چون سلمان نمی‌شنید دوباره می‌گفت: «بلندتر بگوئید، چه می‌خواهید؟»

آن‌وقت شعبان پیش می‌رفت و به صدای بلند فریاد می‌زد: «عمو، مگر گوشت کر است؟ این رفیق ما سبزی‌خوردن می‌خواهد» و رفقای شعبان می‌خندیدند.

و سلمان ناراحت می‌شد و می‌گفت: «سبزی‌خوردن نداریم، اینجا بقالی است، سبزی فروشی که نیست.» و باز همه می‌خندیدند و می‌رفتند.

روز بعد شعبان رفقایش را همراه می‌برد و یکی دیگر از آن‌ها می‌رفت جلو و همان دلقک‌بازی را تکرار می‌کرد و سلمان چیزی نمی‌شنید و شعبان پیش می‌رفت و می‌گفت: «عمو، مگر گوشت کر است؟ این رفیق ما دو گز کرباس می‌خواهد.» و همه رفقای شعبان بلندبلند می‌خندیدند و بقال ناراحت می‌شد و جواب می‌داد: «آخر ما پارچه نداریم، اینجا دکان بقالی است، بزازی که نیست.»

و بقال خیلی از این بازی غصه می‌خورد تا یک روز شعبان را تنها دید و به او گفت: «ببین شعبان، من می‌دانم که گوشم سنگین است. ولی تو این کار را نکن. این کار تو مردم‌آزاری است و خدا را خوش نمی‌آید، اگر می‌خواهی مرا عاجز کنی و از من باج ‌بگیری من باج بده نیستم. سنگینی گوش من هم یک بیماری است، یک نقص است و گناه من نیست و تقصیر من نیست. تو مرا مسخره نمی‌کنی، خودت را بی‌تربیت و مردم‌آزار معرفی می‌کنی، بیماری هم یک‌چیزی است که ممکن است سراغ هرکسی برود، من هم وقتی مثل تو جوان بودم مثل تو سالم بودم، حالا پیر شده‌ام و کر شده‌ام، تو هم نمی‌دانی که فردا به چه دردی مبتلا شوی، نکن این کار را و دل مرا نسوزان.».

شعبان گفت: «ببینم، نسیه می‌دهی؟»

سلمان گفت: «نه، به تو آدم نسیه نمی‌دهم، آدم بی‌انصاف حسابی نیست، تو اگر انصاف داشتی من پیرمرد را مسخره نمی‌کردی، باوجوداین مرا اذیت نکن، خوب نیست».

شعبان گفت: «پس اینکه می‌گویند سلمان کر، راست می‌گویند.»

سلمان گفت: «بسیار خوب، امیدوارم روزی به درد من برسی.»

سلمان، شعبان را نفرین کرد و این بود و گذشت و یک روز شعبان دید گوشش سنگین شده. شاید نفرین سلمان اثری نداشت. چون کارهای دنیا به دعا و نفرین، زیاد مربوط نیست. ولی درهرحال شعبان هم گوشش سنگین شده بود و حرف مردم را به‌دشواری می‌شنید و یک روز که داشت با یک نفر صحبت می‌کرد حرف طرف را عوضی شنید و طرف خندید و به شعبان گفت: «عمو، مگر گوش تو کر است؟»

شعبان از این حرف خیلی رنجید و بعدازآن سعی می‌کرد موقع گفت و شنید با مردم، تمام هوش و حواس خود را جمع کند و درست بشنود. اما فایده نداشت و کم‌کم گوش شعبان حسابی کر شد.

خوب، یک‌وقتی هست که کسی چشمش نابینا می‌شود، یک‌وقت هست که کسی گوشش کر می‌شود، یک‌وقت هست که کسی پایش لنگ می‌شود، این‌ها همه یک نقص است اما ننگ نیست و گناه نیست. ولی شعبان قدری خودپسند بود و دلش نمی‌خواست کسی بداند که او کر است و هر وقت با کسی صحبت می‌کرد تمام فکر خود را به کار می‌انداخت تا سؤال‌ها و جواب‌ها را پیش‌بینی کند و حرف طرف را از حرکت لب و دهانش بفهمد و جواب پرت‌وپلا ندهد ولی سعی او بی‌حاصل بود و گاهی چنان رسوایی به بار می‌آمد که از پنهان داشتن کری خود پشیمان می‌شد.

یکی از آن روزها روزی بود که شعبان به آسیاب رفته بود.

آسیایی که در محل آن‌ها بود یک آسیاب آبی بود که قدری دور از سرچشمه‌ی آب ساخته شده بود و آب چشمه وارد تنوره‌ی آسیاب می‌شد و چرخ آن را به گردش می‌آورد و سنگ آسیاب کار می‌کرد و آب از زیر آن رد می‌شد و به کشتزار می‌رفت.

بعضی روزها آب را از سرچشمه به محله بالا می‌بستند و آسیاب کار نمی‌کرد و بعضی روزها آب زیاد بود و آسیاب بیشتر کار می‌کرد. مردم هم گندم و جو و ارزن و ذرت را که می‌خواستند آرد کنند به آسیاب می‌بردند و آرد می‌کردند و مزد آسیابان را از همان آرد می‌دادند و بقیه را به خانه می‌بردند.

آن روز شعبان یک بار گندم روی خر بار کرده و به آسیاب برده بود و خر خود را در کوچه بسته بود و بعدازاینکه گندم‌ها آرد شد و آن را در جوال ریختند شعبان آمد که خر را ببرد و آردها را بار کند و به خانه برگردد.

همین‌که شعبان از آسیاب بیرون آمد دید یک نفر دهاتی هم با خرش که چیزی در بار داشت سر کوچه ایستاده است. مرد دهاتی یک ‌بار سیب‌زمینی آورده بود که به خانه کسی برساند و خانه او را پیدا نکرده بود و همین‌که شعبان را از دور دید به‌طرف او پیش آمد تا بپرسد که خانه آن شخص را می‌داند یا نه.

شعبان همین‌که دید آن شخص دارد به‌طرف او می‌آید با خود فکر کرد که: «خوب، لابد این مرد هم می‌خواهد. به آسیاب برود و بلد نیست و حالا می‌آید و می‌پرسد که «آسیاب نزدیک است؟» من هم می‌گویم: «بله همین‌جاست» بعد می‌پرسد: «امروز آسیاب کار می‌کند؟» من هم می‌گویم: «بله امروز از آن روزهاست» بعد ممکن است بپرسد: «پس آب زیاد است» من هم که آب را دیده‌ام، جوی آب تا کمر من پر از آب است می‌گویم «بله، تا اینجا» بعد ممکن است بپرسد «این آسیاب گندم را خوب آرد می‌کند؟» من هم جواب می‌دهم «بله، بسیار عالی است».

شعبان این فکرها را کرد و خودش را آماده جواب دادن کرد و مرد دهاتی سر رسید و گفت: «سلام‌علیکم.»

شعبان از بس سعی داشت کر بودن خود را پنهان کند به یاد سلام نبود و جواب داد: «بله، همین‌جاست.»

مرد دهاتی گفت: «جواب سلامت کو؟ من که هنوز چیزی نپرسیده‌ام، چی چی را همین‌جاست، مگر تو عقلت پارسنگ می‌برد؟»

شعبان جواب داد: «بله، امروز از آن روزهاست!»

مرد دهاتی گفت: «عمو، چرا چرت‌وپرت می‌گویی، مگر این هیکلت را برای زیر گل درست کرده‌اند؟»

شعبان در فکر آب چشمه، به کمر خود اشاره کرد و گفت: «بله، بله، تا اینجا!»

دهاتی عصبانی شد و گفت: «نخیر، بالاتر، با این تربیت خوب است ببرند مثل حیوان بار بارت کنند.»

شعبان خیال کرد می‌گوید تو هم گندم به آسیاب برده بودی؟ جواب داد: «به‌اندازه‌ی یک بار خر».

دهاتی گفت: «واقعاً همین‌طور است!»

شعبان جواب داد: «خیلی هم عالی است!»

مرد دهاتی خیال کرد شعبان دارد او را مسخره می‌کند دستش را بلند کرد و با اشاره دست گفت: «خاک بر آن سرت، با این دیوانه‌بازی‌ات.»

شعبان گفت: «اه، حالا چرا می‌زنی؟ من که چیزی نگفتم».

دهاتی گفت: «ببین، اگر پای کتک توی کار بیاید خوب عقلت می‌رسد که چه بگویی، حیف که کار دارم و حوصله ندارم سربه‌سرت بگذارم». دهاتی افسار خرش را گرفت و رفت که نشانی را از کسی دیگر بپرسد. آن‌وقت شعبان با خود گفت: «عجب مردمی هستند، بعدازاینکه راهنمایی می‌کنی می‌خواهند آدم را بزنند.» بعد خرش را آورد و آردها را بار کرد برد به خانه.

ساعتی بعد با خود گفت: «شنیده‌ام قصاب محله چند روز است مریض و بستری شده، خوب است امروز سری به او بزنم. عیادت مریض ثواب دارد و با قصاب هم هرروز کار دارم، بد است که احوالش را نپرسم.»

شعبان لباس خود را عوض کرد و رفت که برود عیادت مریض. در بین راه خوب فکرهایش را کرد و گفت: «عیادت بیمار دیگر طول‌وتفصیلی ندارد، از راه می‌رسم سلام می‌کنم جواب می‌دهند، بعد می‌پرسم دوا و غذا چه می‌خوری، خواهد گفت: شوربا، یا حریره بادام یا چیز دیگر، من هم می‌گویم نوش جانت باشد، دوای تو همین است. بعد می‌پرسم «حالت چطور است؟» می‌گوید «بهترم» می‌گویم «الحمدالله» بعد می‌پرسم طبیبت کیست؟ اسم یک کسی را خواهد گفت، من هم می‌گویم قدمش مبارک است طبیب خوبی است و هر جا رفته خدمت کرده. بعدش هم خداحافظی می‌کنم و برمی‌گردم.»

شعبان این سؤال‌ها و جواب‌ها را سنجید و خوب حساب‌هایش را کرد و به خانه قصاب بیمار وارد شد و سلام کرد و جواب دادند. شعبان آمد پهلوی بیمار نشست و بیمار خیلی حالش بد بود. شعبان دستش را به بازوی بیمار گذاشت و پرسید: «حالت چطور است، بهتر هستی؟»

بیمار ناله‌ای کرد و گفت: «نه بابا، حالم خیلی بد است، دارم می‌میرم.» شعبان گفت: «الحمدالله، الحمدالله، خدا را شکر، کم‌کم درست می‌شود.»

بیمار بیشتر ناراحت شد، چند نفر هم که آنجا بودند تعجب کردند. بعد شعبان پرسید: «خوب دوا و غذا چه می‌خوری؟»

بیمار که از حرف اول کر عصبانی شده بود جواب داد: «هیچی، درد می‌خورم، مرگ می‌خورم، زهرمار می‌خورم.»

کر گفت: «خیلی خوب است. برای آدم مریض خوراکی از این بهتر نیست.»

بیمار بیشتر ناراحت شد. یکی از اطرافیان به شعبان گفت: «مرد حسابی، این حرف‌ها چیست می‌زنی؟ مگر با بیمار دشمنی داری؟» و شعبان این حرف را نشنید. چند لحظه گذشت. شعبان از بیمار پرسید: «طبیب شما کیست؟»

بیمار گفت: «عزرائیل است، برخیز برو گم شو، عجب رویی داری؟»

کر گفت: «طبیب خوبی داری، قدمش مبارک است، به هر خانه‌ای که وارد شده یک‌روزه کار را تمام کرده.»

بیمار طاقتش تمام شد و گفت: «آه، این مرد احمق را از پیش من ببرید، بیندازیدش بیرون، از جان من چه می‌خواهد؟»

اطرافیان دست کر را گرفتند بیرون آوردند و گفتند: «عجب آدم مزخرفی هستی، این حرف‌ها چه بود که به بیمار گفتی، مگر با او دشمنی داری؟»

کر گفت: «من اگر این طبیب را ببینم سفارش بیمار را به او می‌کنم که زودتر او را معالجه کند».

یکی از همراهان، شعبان را هول داد توی کوچه و دیگری رفت که او را بزند. ازقضا مرد دهاتی که صبح، دَمِ آسیاب، شعبان را دیده بود سر رسید و گفت: «بزنیدش، این مرد دیوانه هم نیست، مسخره است، دلقک است و فقط کتک می‌تواند حالش را به‌جا بیاورد، من هم تجربه کرده‌ام. حقش است.» دهاتی هم آمد که یک توسری به شعبان بزند و مرد کر فریاد می‌کرد که «چرا مرا می‌زنید، من که چیزی نگفتم، من که کاری نکرده‌ام.»

در این وقت جوانی از خانه همسایه بیرون آمد و هنگامه را دید و گفت: «آهای، چه خبر است، صبر کنید ببینم، چرا این مرد را می‌زنید».

گفتند: «مسخره‌بازی درآورده، آمده پیش یک آدم مریض و هر چه بدوبیراه بوده به او گفته، حالا هم دست‌بردار نیست.»

جوان گفت: «بگذارید ببینم چه شده» آمد جلو و گفت: «ببینم، در این خانه چه‌کار داشتی؟»

کر خیال کرد می‌گوید: «چرا فریاد می‌کنی» گفت: «این‌ها می‌خواهند مرا بزنند، من که کاری نکرده‌ام.»

جوان گفت: «لابد یک کاری کرده‌ای، اسمت چیست؟»

کر خیال کرد می‌گوید «چه‌کار داشتی؟» گفت: «قصاب محله مریض بود. آمده بودم عیادتش».

جوان گفت: «بسیار خوب، خانه خودت کجاست؟»

کر گفت: «دیگر نمی‌دانم، من تقصیری ندارم.»

جوان، پسر سلمان بقال بود و درد را می‌شناخت. فکری کرد و گفت: «شاید این مرد هم کر باشد. چون حرف‌هایش حسابی است. ولی عوضی جواب می‌دهد.»

جوان کاغذی و مدادی از جیبش درآورد و روی آن نوشت: «آیا سواد داری؟ می‌توانی بخوانی؟».

کر گفت: «بله سواد دارم، می‌توانم بخوانم؟» جوان یقین کرد که این مرد تقصیری ندارد، تنها عیبش این است که خودپسند است و نمی‌خواهد مردم بدانند که او کر است، این بود که مردم را متفرق کرد و روی کاغذ نوشت: «خوب، عمو جان، کر بودن که گناه نیست، پدر من هم سلمان بقال است و کر است، تو همه‌ی جواب‌ها را عوضی می‌دهی و مردم از تو می‌رنجند و خیال می‌کنند آن‌ها را مسخره می‌کنی، اگر مردم بدانند گوش تو سنگین است که خیلی بهتر از این رسوایی است. خوب، مرد حسابی، بگو کرم و خودت را راحت کن»

شعبان گفت: «متشکرم آقا، خیلی ممنونم، راست می‌گویی، من یک روز پدر تو را مسخره می‌کردم ولی حالا هیچ‌کس را مسخره نمی‌کنم، خودم را مسخره کرده‌ام، حق با شماست، باید به نقص خود اعتراف کنم، گوش من کر است.»

و شعبان از آن روز به بعد یک کاغذ توی جیبش گذاشت و هر وقت کسی ازش می‌پرسید آن کاغذ را جلو او می‌گرفت. روی کاغذ نوشته بود:

«آقاجان، گوش من سنگین است، چیزی نمی‌شنوم، اگر حرف لازمی دارید بنویسید تا بخوانم و جواب بدهم.»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *