قصهها و داستانهای آموزندهی مثنوی مولوی
سلطان محمود و ایاز
(کار درست و کامل)
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
یک روزی بود و یک روزگاری. سلطان محمود غلامی داشت که اسمش ایاز بود و این ایاز در نظر سلطان محمود خیلی عزیز بود.
در زمانهای قدیم که بردهفروشی رواج داشت وقتی در جنگها از دشمن اسیر میگرفتند آنها را میبردند در شهرهای دیگر به نام برده و بنده و غلام و کنیز میفروختند و تا وقتی کسی این بردهها را در راه خدا آزاد نمیکرد اینها مجبور بودند نوکری و خدمتکاری کنند و مانند حیوانات خریدوفروش میشدند. در میان این اسیران کسانی بودند که تا آخر عمر بردگی و بندگی میکردند و کسانی هم بودند که هنری داشتند و کار مهمی بلد بودند و هوش و فکر خوبی داشتند و هر جا که بودند کمکم خودشان را عزیز میکردند و به بزرگی و بزرگواری میرسیدند.
ایاز هم پسرک سیاهپوستی بود که در یکی از جنگها اسیر شده بود و در شهرها خریدوفروش شده بود و تصادف روزگار او را به دربار سلطان محمود رسانده بود و در دستگاه سلطان خدمت میکرد. اما از بس باهوش و زرنگ و درستکار بود روزبهروز در نظر پادشاه عزیزتر شد تا اینکه کمکم جزء ندیمان سلطان و محرم اسرار او شد.
چون ایاز همیشه همراه سلطان بود و خیلی او را دوست میداشت دیگران بر ایاز حسد میبردند و میگفتند چه معنی دارد که سلطان به یک غلام سیاه اینقدر محبت داشته باشد و او را در همه کارها دخالت بدهد و چاکران و کارکنان دیگر زیردست او باشند. و چون حسد نمیگذاشت خوبیهای ایاز را بشناسند تهمت هم میزدند و میگفتند سلطان عاشق ایاز شده و از این حرفها. و داستان محمود و ایاز از داستانهای مشهور است و شاعران از این دو نفر مانند دو عاشق و معشوق یاد میکنند.
سلطان محمود بارها هوش و فکر و درستکاری ایاز را امتحان کرده بود و ایاز نشان داده بود که از دیگران خیلی باارزشتر است. مثلاً میگویند یک روز محمود و همراهان سوار بر اسب از راه میرفتند و ایاز هم همراه آنها بود تا به صحرا رسیدند و همینطور که تند میرفتند سلطان محمود فکری به خاطرش آمد و کیسه بزرگ پول را که همراه داشت باز کرد و مشت مشت آنها را به زمین میپاشید و بیآنکه به پشت سر خود نگاه کند میرفت.
وقتی چند دقیقه گذشت سلطان به پشت سر خود نگاه کرد و دید همهکسانی که همراهش بودند عقب ماندهاند و تنها ایاز همراه اوست. محمود از ایاز پرسید: «یاران کجا هستند؟»
ایاز گفت: «آنها از دنبال میآیند، گویا مشغول جمعکردن پولها هستند.»
محمود گفت: «پس چرا تو دنبال نیفتادی و همراه من آمدی؟»
ایاز گفت: «آنها نعمت دیدند و خدمت را فراموش کردند. اما من وظیفهام خدمت است و در سر کار خود حاضرم.»
محمود گفت: «چطور، وقتی میبینی مال حلال من در صحرا میریزد و از میان میرود آیا نباید به فکر چارهای باشی؟»
ایاز جواب داد: «چرا، اگر کیسه سوراخ میشد و بیخبر میریخت من بایستی خبر کنم، اما وقتی میبینم سلطان به اختیار خود آن را در صحرا میپاشد فکر میکنم مصلحتی در این کار هست.»
محمود گفت: «مگر ممکن است پاشیدن پول در صحرا هم مصلحتی داشته باشد؟»
ایاز گفت: «بههرحال من سلطان را صاحب عقل میدانم و چرا ممکن نیست؟ مثلاً هرگاه دشمنی در تعقیب کسی باشد و طمع جمعآوری پول، فاصله دشمن را زیاد کند.»
محمود گفت: «اگر دشمن در تعقیب کسی نباشد چطور؟»
ایاز جواب داد: «باری وفای دوست را میتوان شناخت.»
با چند تا از این پیشامدها و آزمایشها روزبهروز ایاز در نظر سلطان گرامیتر میشد و این بود تا یک روز که میخواستند به گردش و شکار بروند.
سلطان محمود بیست نفر از امیران و درباریان را دعوت کرد و گفت: «فردا به شکار میرویم آماده باشید.»
فردا که بهقصد شکار حرکت کردند و از شهر خارج شدند امیران و سرهنگان از اینکه میدیدند ایاز همهجا دوشبهدوش سلطان محمود در جلو آنها میرود ناراحت شدند و با یکدیگر گفتند: «این وضع خیلی بد است، سلطان این غلام بیکسوکار را با خود همهجا ببرد، حتی در شکار، درحالیکه ما همه از او داناتریم و زرنگتریم و امیریم و سربازیم و در خدمت گری از او بهتریم و در جنگ از او قویتریم و معلوم نیست فایده این غلام در شکارگاه چیست؟»
بعد یکی را از میان خود انتخاب کردند که برود موضوع را به عرض سلطان برساند و بگوید احترامی که ایاز دارد مانند توهین به امیران است و اگر ایاز برای خدمت در خانه بهتر است در صحرا دیگران از او چابکتر و مناسبترند.
این شخص اسب خود را جلو تاخت و اجازه گرفت و با سلطان همراه شد و پیغام امیران را به او گفت: «امیران میگویند اگر ما میدانستیم که محبت سلطان به ایاز دلیلی دارد شاید دیگر ناراحت نمیشدیم. ولی این عزت و احترام بیدلیل ما را از ارادت و علاقهای که باید داشته باشیم دلسرد میکند. ماییم که جنگ میکنیم، ماییم که شکار میکنیم، ماییم که کارهای بزرگ را به انجام میرسانیم و سلطان را از هر گزندی محافظت میکنیم و آنوقت این ایاز بر ما فخر میفروشد و هیچ دلیلی هم ندارد.»
سلطان محمود گفت: «صحیح است، حالا که چنین است آزمایشی میکنیم تا این موضوع روشن شود و اگر من اشتباه میکنم بدانم، اگر هم حق با من است گِلهها از میان برود و دلیل این کار آشکار شود.»
بعد محمود فرمان ایست داد و درختی را که یک میدان دورتر در طرف راست بود به ایاز نشان داد و به او گفت: «گوش کن ایاز، آن درخت را میبینی؟ فوری برو پای آن درخت و رو به درخت بایست تا هر وقت با صدای به هم خوردن شمشیرها و نیزهها تو را خبر کنم آنوقت شمشیرت را زیر درخت بگذار و خودت برگرد.»
ایاز گفت: «اطاعت میشود.» اسبش را تاخت کرد و از سلطان و امیران دور شد و رفت زیر درخت منتظر ایستاد.
در این موقع سلطان محمود امیران را دور خود جمع کرد و گفت: «امروز میخواهم به کمک هم یک مسئله را حل کنیم و اگر اشتباهی در قضاوت خود داریم حل کنیم.»
همه امیران گفتند: «فرمان با پادشاه است.»
سلطان گفت: «گوش کنید، شما همه در چشم من عزیز و گرامی هستید و همه مساوی هستید اما برای اینکه گفت و شنید ما نظم داشته باشد باید یکی را از میان خودتان انتخاب کنید که همه به او اعتماد داشته باشید و به قضاوت او و راستگویی او ایمان داشته باشید، این کار باید زود انجام گیرد.»
همه گفتند: «فرمان با سلطان است.» رأی گرفتند و یک نفر را انتخاب کردند و او همان کسی بود که پیغام امیران را به سلطان رسانده بود و از همه سالمندتر بود و همه بهراستی و خیراندیشی او ایمان داشتند. سلطان به آن شخص گفت: «حالا تو نماینده بیست امیر هستی. بیا تا پنجاه قدم از همه فاصله بگیریم و کار خود را شروع کنیم. امیران پنجاه قدم دورتر ایستادند. بعد سلطان آهسته به آن امیر برگزیده گفت: «نگاه کن، در آن جادهای که از دور پیداست کاروانی میگذرد، من میخواهم بدانم آن قافله از کجا میآید، با شتاب برو و خبرش را برای من بیاور.»
آن امیر به تاخت رفت نزدیک قافله و موضوع را از رئیس کاروان پرسید و با سرعتی که زودتر از آن امکان نداشت بازگشت و گفت: «پادشاه بهسلامت باشد، قافله از خراسان میآید.»
سلطان پرسید: «نفهمیدی به کجا میرود؟»
گفت: «نپرسیدم.»
گفت: «بسیار خوب، تو پهلوی من باش.»
بعد سلطان یکی دیگر از امیران را جلو خواست و گفت: «آن قافله را میبینی؟ برو تحقیق کن ببین به کجا میرود؟»
آن امیر، با سرعت تمام خود را به قافله رسانید و موضوع را پرسید و بازگشت و گفت: «قافله از خراسان میآید و به مدینه میرود.»
سلطان پرسید: «ندانستی چند نفر در قافله هستند؟»
گفت: «نپرسیدم.»
گفت: «بسیار خوب همینجا بمان.»
بعد امیر سوم را طلبید و گفت: «آن کاروان را میبینی؟ میخواهم بدانم چند نفر همراه قافله هستند، فوری برو خبرش را بیاور.»
امیر سوم رفت و برگشت و گفت: «پادشاه بهسلامت باشد، آنها صد و هشتاد نفرند، از خراسان به حجاز میروند.»
سلطان پرسید: «نفهمیدی مسافرند یا تاجرند، و چه چیز به حجاز میبرند؟»
امیر گفت: «نپرسیدم.»
سلطان گفت: «بسیار خوب همینجا بمان.»
بعد امیر چهارم را صدا زد و گفت: «آن قافله را میبینی؟ آنها از خراسان به حجاز میروند میخواهم فوری بروی تحقیق کنی ببینی مسافرند یا بازرگاناند و بارشان چیست.»
امیر چهارم اطاعت کرد و بهشتاب اسب راند و از قافله خبر آورد و گفت: «بیشتر آنها بازرگاناند و از خراسان دیگهای سنگی و پارچههای ابریشمی و فرش قالی و پسته و بادام و غیر اینها به کشور حجاز میبرند.»
سلطان پرسید: «نفهمیدی از خراسان چه روزی حرکت کردهاند و چندروزه به اینجا رسیدهاند؟»
گفت: «نپرسیدم.»
گفت: «بسیار خوب پهلوی ما باش.»
بعد سلطان یکییکی امیران را خواست و هریکی را به سؤالی فرستاد و هریکی رفتند و بازگشتند و جواب آن پرسش را و چند خبر دیگر را آوردند.
آنوقت سلطان گفت: «حالا به اصل مطلب میرسیم. این شخص که برگزیده شماست حاضر است و شما همه هستید و چگونگی کار را دیدید. اینک شمشیرها و نیزهها را به هم بزنید تا به صدای آن ایاز بیاید.».
چنین کردند و ایاز که زیر درخت منتظر بود و از این گفت و شنیدها بیخبر بود با شنیدن علامت همانطور که دستور داشت شمشیر خود را به درخت آویخت و خود به نزد همراهان شتافت و سلطان در حضور همه امیران به ایاز گفت: «ای ایاز، آن کاروان را میبینی که در آن جاده میرود؟ میخواهم بدانم آن قافله از کجا میآید و به کجا میرود زود برو و خبرش را بیاور که میخواهیم حرکت کنیم.»
ایاز اسب خود را تاخت و قدری دیرتر از دیگران بازگشت و گفت: «سلطان بهسلامت باشد. قافله از خراسان میآید و به کشور حجاز میرود.»
سلطان پرسید: «نفهمیدی چند نفرند؟»
ایاز گفت: «پرسیدم، صدوهفتاد مرد و ده زن.»
سلطان گفت: «ندانستی مسافرند یا تاجرند؟»
ایاز گفت: «پرسیدم، کمی از آنها مسافرند که به حج میروند و بیشتر بازرگاناند.»
سلطان گفت: «چه خوب بود که میپرسیدی در بارها چه دارند که به حجاز میبرند.»
ایاز گفت: «پرسیدم. آنها پارچههای ابریشمی، و فرشهای خراسان و دیگها و ظرفهای سنگی، و پسته و بادام و میوههای خشک همراه دارند.»
سلطان گفت: «نفهمیدی کاروان چه روزی حرکت کرده است؟»
ایاز گفت: «چرا، آنها روز هفتم ماه رجب حرکت کردهاند، دو ماه است در راهاند یک هفته هم در شهر ری برای خریدوفروش ماندهاند.»
سلطان چند چیز دیگر را هم پرسید و ایاز جواب داد. آنوقت سلطان گفت: بسیار خوب، شمشیرت کجاست؟» ایاز گفت: «به آن درخت آویختهام.» گفت: «برو شمشیرت را بیاور، میخواهیم حرکت کنیم.»
وقتی ایاز دور شد سلطان محمود به امیران گفت: «باید سخنی بگویم، دلیل دوستی مرا سؤال کردید و نتیجه آزمایش را دیدید. شما بیست امیر بودید و ایاز یک غلام سیاه بود. من یکییکی شما را به یک کار فرستادم و ایاز خبر نداشت. اما جوابها و خبرهای شما ناقص و ناتمام بود. هر آنچه او تحقیق کرد شما هم میتوانستید اما نکردید و همان پاسخ یک پرسش را آوردید، من نمیخواهم هیچکس را سرزنش کنم شما بسیار هنرها دارید که ایاز ندارد و بسیار کارها میتوانید که او نمیتواند. اما کاری را که میتواند و از دستش برمیآید درست و کامل میکند، آیا توضیح دیگری لازم هست؟»
نماینده امیران گفت: «گواهی میدهم که حق با سلطان است و کسی که کار خود را هرچند کوچک و ناچیز باشد درست و کامل عمل کند هر کس که باشد و هر جا که باشد عزیز و گرامی خواهد بود و باید بود.»