داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه‌ی-زبان-حیوانات

قصه‌ آموزنده: زبان حیوانات || قصه‌های مثنوی مولوی

قصه‌ها و داستان‌های آموزنده‌ی مثنوی مولوی

زبان حیوانات

نگارش: مهدی آذریزدی

 جداکننده-متن

به نام خدا

یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یک نفر آمد پیش حضرت موسی و گفت: «ای موسی، من سال‌هاست که به تو ایمان آورده‌ام ولی از دین تو سودی نبرده‌ام، امروز آمده‌ام یک خواهش از تو بکنم.»

موسی گفت: «خواهشت را بگو، اگر بتوانم برآورده می‌کنم.»

آن مرد گفت: «می‌خواهم از خدا بخواهی زبان حیوانات را به من بیاموزد، من می‌خواهم از گفت و شنید حیوانات عبرت بگیرم.»

موسی گفت: «من بخیل نیستم. ولی این کار به صلاح تو نیست، تو می‌توانی به اندازه عقلی که داری از زندگی خودت و دوستانت و از کتاب‌ها و نوشته‌ها و از زندگی دیگران عبرت بگیری، آیا خیال می‌کنی از همه‌چیز پند گرفته‌ای که حالا نوبت به حیوانات رسیده؟ تو اول برو از همین زبان آدم‌ها که می‌دانی هر چه می‌توانی پند بگیر برای هفتاد پشتت بس است. اما زبان حیوانات، این هوس است و طمع است و طمع زیادی آدم را به دردسر می‌اندازد.»

آن مرد گفت: «نه، من که نمی‌خواهم با زبان حیوانات تجارت کنم، می‌خواهم چیز بفهمم، من در خانه سگ دارم، مرغ دارم، اسب دارم، خر دارم، گوسفند دارم، و می‌خواهم بدانم آن‌ها باهم چه می‌گویند، می‌خواهم از حرف‌های آن‌ها اخلاق خودم را اصلاح کنم.»

موسی گفت: «بسیار خوب، می‌خواهی بدانی؟ من هم خیلی چیزها می‌خواهم بدانم ولی وقتی صلاح نیست نمی‌دانم، بیا و از من بشنو و از این هوس بگذر و به کار خودت برس، در فکر زرنگی زیادی هم نباش. چون‌که زرنگی زیادی اسباب زحمت می‌شود.»

آن مرد گفت: «من نمی‌توانم آرام بگیرم، باید زبان حیوانات را بدانم، زحمت و دردسرش را هم قبول دارم، تو که بخیل نیستی، از خدا بخواه که به من زبان مرغ و سگ را بیاموزد، اگر همین دوتا را بدانم راضی می‌شوم.»

موسی گفت: «بسیار خوب، حالا که به ضرر آن هم راضی هستی برو، من دعا می‌کنم تا زبان مرغ و سگ را بدانی ولی اگر از آن ضرر دیدی به من مربوط نیست.»

آن مرد خرم و خوشحال به خانه رفت و شب گرفت خوابید و صبح زود بیدار شد و به خدمتکارانش گفت: «صبحانه را حاضر کن، آن سگ و خروس را هم بگذار بیایند.»

خدمتکار، سگ و خروس را از سگدانی و مرغدانی آزاد کرد و صبحانه را هم حاضر کرد.

وقتی غذای صبح را آورد یک تکه نان از دستش افتاد و خروس خیز گرفت و آن را برداشت که بخورد، سگ غرولند کرد و گفت: «عجب خروس بدی هستی، گندم می‌خوری، ارزن می‌خوری، جو می‌خوری، مگس می‌گیری، سوسک می‌خوری، در باغچه می‌چری، کرم زمین می‌خوری و هزار چیز دیگر، و می‌دانی که من جز این نان چیزی دیگر گیرم نمی‌آید، آن‌وقت این یک‌لقمه‌نان را هم نمی‌گذاری من بخورم؟»

خروس گفت: «غصه نخور، عوضش فردا روز خوشحالی تو است، برای تو گوشت، از همه‌چیز لذیذتر است و فردا اسب خواجه سقط خواهد شد و هر چه دلت بخواهد گوشت اسب می‌خوری.»

سگ گفت: «خیلی خوب، من یادم نبود، حالا که این‌طور است نان را بخور، نوش جانت باشد.»

خواجه این را شنید و با خود گفت: «عجب! پس اسب من بناست بمیرد؟ خوب شد این را فهمیدم، دانستن زبان حیوانات اینش خوب است.» فوری مهتر را صدا زد و گفت: «این اسب را ببر میدان و به هر قیمتی که خریدند بفروش.»

مهتر اسب را برد بازار و فروخت و پولش را به خواجه داد و خواجه خوشحال شد که ضرر به مالش نخورده است.

آن روز گذشت و فردا صبح بازهم موقع خوردن صبحانه خواجه یک تکه نان پیش سگ انداخت و خروس تردستی کرد و آن را برداشت.

سگ گفت: «خروس جان، ببین، دیروز گفتی اسب سقط می‌شود. ولی نشد، ارباب اسب را فروخت و بازهم امروز نان صبحانه را تو برداشتی و من باید تا ظهر ناشتا بمانم.»

خروس گفت: «من که دروغ نگفتم، اسب بنا بود بمیرد. ولی خواجه آن را فروخت و اسب در خانه‌ی خریدارش مرد. اما چون قرار بود ضرری به مال خواجه برسد و دیروز نشد عوضش امروز خرش سقط می‌شود، و مرگ خر، عروسی سگ است، فردا تو گوشت می‌خوری و من نمی‌خورم.»

سگ گفت: «آهان، من یادم نبود، خوب، نان هم گوارای وجود تو باشد.»

خواجه این را شنید و فوری مهترش را صدا زد و گفت: «این خر را هم ببر بفروش» و مهتر خر را هم برد و فروخت.

روز سوم موقع صبحانه سگ به خروس گفت: «تو هرروز یک‌حرفی می‌زنی و مرا به وعده دل‌خوش می‌کنی و فردا دبه درمی‌آوری و هیچ خبری از گوشت نیست، من هم روز اول شستم خبردار شده بود که اسب خواجه بناست بمیرد. ولی آن را فروخت، روز بعد هم به دلم برات شده بود که خر می‌میرد. ولی خر را هم فروختند، با این وضع هرروز یک‌تکه نان صبحانه را هم تو نباید بخوری. چون‌که من هم در این خانه حقی دارم.»

خروس گفت: «درست است، ولی من نمی‌دانم ارباب از کجا این‌قدر زرنگ و باهوش شده و هرروز به‌نوعی دیگر ضررها را از خودش دور می‌کند، اما هر چه عوض دارد گله ندارد، من امروز سحر که مشغول مناجات بودم شنیده‌ام به‌جای اسب و خر که فروخته شده‌اند قرار است چهارتا گوسفند سیاه بمیرند، خوب، وقتی آن‌ها مردند می‌برند می‌اندازند توی صحرا و تو می‌روی هر چه دلت بخواهد گوشت می‌خوری.»

سگ گفت: «من هم این را فهمیده بودم، جلو بعضی ضررها را نمی‌شود گرفت، اسب را فروختند خر را فروختند عوضش گوسفندهای سیاه می‌میرند، خوب، بازهم صبر می‌کنم.»

خواجه این را شنید و زود به چوپان گوسفندها دستور داد: «آن چهارتا گوسفند سیاه را ببر بفروش.» و همین کار را کردند و خواجه با خود می‌گفت: «دانستن زبان حیوانات اینش خوب است» و خیلی خوشحال بود و

      شکرها می‌کرد و شادی‌ها که من
دفع شر کردم ز مال خویشتن
تا زبان مرغ و سگ آموختم
زر خریدم من ضرر بفروختم

روز دیگر وقتی خروس و سگ موقع خوراک صبح به هم رسیدند سگ به خروس پرخاش کرد و گفت: «امروز دیگر نوبت من است، من هم یک‌چیزهایی فهمیده بودم. ولی همه‌اش عوضی از آب درآمد، اسب را فروختند، خر را فروختند، گوسفندها را فروختند و من نمی‌توانم هرروز تا ظهر گرسنه بمانم، ارباب خیلی زرنگ است و هر طوری باشد جلو ضرر را می‌گیرد.»

خروس گفت: «خیلی هم به زرنگی خواجه امیدوار نباش، زرنگیِ زیادی عاقبت ندارد، در عوض امروز خود خواجه می‌میرد و آن‌وقت قوم خویش‌ها خیرات می‌کنند، نان می‌دهند، آش می‌دهند، گوسفند قربانی می‌کنند و نعمت فراوان می‌شود و تو هم به حق خودت می‌رسی».

سگ گفت: «اه، تو این را از کجا می‌دانی؟»

خروس گفت: «امروز صبح که مناجات می‌کردم شنیدم. آخر، عمر خواجه هنوز سر نیامده بود و قدری مال حرام پیش او جمع شده بود و خونش کثیف شده بود، همان‌طور که وقتی خون کسی کثیف می‌شود حجامتش می‌کنند، رگ می‌زنند، زانو می‌اندازند و خون کثیف را از بدنش بیرون می‌کشند. قرار بود ضرری به مال خواجه

برسد و اسبش بمیرد. ولی خواجه زرنگی کرد و آن را فروخت. بعد قرار شد خرش سقط شود و خواجه، خر را هم فروخت. بعد قرار شد چهارتا گوسفندش تلف شوند. آن را هم نگذاشت، این‌ها بنا بود بلاگردان جان خودش بشوند و چون نگذاشت، این بود که بلا به جان خودش رسیده و دیگر خودش را نمی‌تواند بفروشد.»

سگ گفت: «عجب! که این‌طور؟»

خروس گفت: «بله، زرنگی زیادی، مایه‌ی جوان‌مرگی است.»

خواجه همین‌که این را شنید خیلی ترسید و صبحانه نخورده به‌طرف خانه پیغمبر به راه افتاد. سلام کرد و گفت: «ای موسی، به دادم برس، روزگارم سیاه شد.»

موسی گفت: «چه اتفاقی افتاده؟ از چه می‌ترسی؟»

خواجه گفت: «ترس خالی نیست، یقین دارم که بلایی به سرم خواهد آمد» و شرح‌حال را گفت و پرسید: «حالا چه خاکی به سرم بریزم، نمی‌خواهم بمیرم.»

موسی گفت: «من که به تو گفتم زبان حیوانات برایت ضرر دارد، حالا هم کاری از دست من برنمی‌آید، من نمی‌خواهم در کارهای خدا دخالت کنم، اختیار مرگ و زندگی کسی هم در دست من نیست، به قول خودت قضا و قدر می‌خواسته ضرری به مالت برسد و تو جلو آن را گرفته‌ای، آن‌ها سپر بلای تو بوده‌اند و حالا خودت سپر بلا شده‌ای، تو رفتی که اخلاق خودت را اصلاح کنی ولی حالا رفته‌ای و اسب و خر و گوسفند را فروخته‌ای و دردسر خریده‌ای، در کار خدا هم تقلب نمی‌شود کرد و کاری از من ساخته نیست، ولی یک کار می‌توانی بکنی.»

خواجه گفت: «دستم به دامنت، بگو چه‌کار کنم؟».

موسی گفت: «مگر نه این است که قرار بود اسب و خر و گوسفندها بلاگردان جان تو باشند، خوب، حالا می‌توانی بروی از خریداران آن‌ها که ضرر دیده‌اند حلال‌بودی بخواهی، پول یکی از آن‌ها را پس بدهی و ضرر را به خودت قبول کنی و اگر آن‌ها راضی شوند ممکن است سرنوشت تو هم عوض شود.»

خواجه گفت: «راست گفتی، الآن می‌روم درست می‌کنم.» فوری دوید پیش چوپان و پرسید: «گوسفندها را به کی فروختی؟» گفت: «به یونس کشاورز فروختم.» خواجه دوید به خانه یونس کشاورز و گفت: «ای یونس، دیروز چهارتا گوسفند سیاه مردنی را تو خریدی؟»

یونس جواب داد: «بله، و چه خوب شد که آن‌ها را خریدم، چون هر چهارتا همان روز مردند.»

خواجه گفت: «نه، خیلی بد شد، به تو ضرر خورد و حالا من آمده‌ام که ضرر آن را جبران کنم، می‌خواهم پولت را پس بدهم و از من راضی باشی، چون من می‌دانستم که آن‌ها می‌میرند و بعدازآنکه آن‌ها را فروختم از این کار خودم پشیمان شدم.»

یونس گفت: «ممکن نیست پول را پس بگیرم، من همین‌طور که شده خیلی راضی هستم و خوشحال هستم، می‌دانی؟ من با یک نفر اختلاف داشتم و می‌خواستم این چهارتا گوسفند را به خانه قاضی ببرم و رشوه بدهم تا حق را به من بدهد و چون گوسفندها همان روز مردند این کار را نکردم. بعد شنیدم که قاضی دستور داده بود که هر کس رشوه به خانه او ببرد او را بگیرند و در زندان بیندازند. چون قاضی گفته بود کسی که رشوه می‌دهد می‌خواهد حق را ناحق کند و به همین گناه باید مجازات شود.» و خیلی خوب شد که گوسفندها مردند وگرنه من حالا در زندان بودم و خدا را شکر می‌کنم که این ضرر کوچک، مرا از دردسر بزرگ‌تر نجات داد و برای من این معامله، معامله خوبی بود، پولت هم مال خودت، من درس عبرتی که گرفتم از صدتا گوسفند و هزار سکه پول بیشتر قیمت داشت.»

خواجه دید اینجا تیرش به سنگ خورد، فوری برگشت و از مهتر پرسید: «بگو ببینم، پریروز خر را به کی فروختی؟» گفت: «به الیاس» خواجه فوری آمد به خانه الیاس و گفت: «ای الیاس، پریروز آن خر مردنی را تو خریدی؟» گفت: «بله، و چه خوب شد که آن را خریدم، چون‌که آن خر همان روز سقط شد.»

خواجه گفت: «نه، خیلی هم بد شد، به تو ضرر خورد و حالا هم من آمده‌ام ضرر آن را جبران کنم، آن خر مال من بود و من می‌دانستم که می‌میرد و می‌خواهم پولت را پس بدهم که از من راضی باشی.»

الیاس گفت: «ممکن نیست پول را پس بگیرم، من همین‌طور که شده راضی هستم، می‌دانی؟ من آن خر را برای این خریدم که از نداشتن خر خیلی غصه می‌خوردم و چند تا از رفقا که خر داشتند می‌خواستند پریشب سوار شوند بروند سفر و من چون خر نداشتم نمی‌توانستم با آن‌ها همراه باشم و خیلی ناراحت بودم تا اینکه پریروز صبح خر تو را خریدم و به دوستان خبر دادم که من هم می‌آیم. ولی ظهر خر حالش به هم خورد و جابجا افتاد و مرد، ناچار به دوستان خبر دادم که نمی‌آیم و خیلی غصه‌دار شدم. ولی آن‌ها رفتند و شب در بیابان به یک گله گرگ هار برخوردند و گرگ‌ها خرهایشان را پاره‌پاره کردند و خودشان را هم زخمی کردند و آن‌ها حالا در مریضخانه افتاده‌اند. آن‌وقت من خدا را شکر کردم که خر من زودتر مرد و بلاگردان جان من شد. وگرنه من هم مانند رفقا زخمی شده بودم و اگر خر دیگری خریده بودم که سالم بود، رفته بودم و همین بلا به سرم آمده بود، این است که خیلی خوشحال و راضی هستم و پول تو را هم نمی‌خواهم حتی اگر پول بیشتری هم بخواهی حاضرم بدهم.»

خواجه دید اینجا هم کارش درست نشد. فوری از مهتر خود سراغ خریدار اسب را گرفت و به خانه‌ی ابراهیم، خریدار اسب رفت و گفت. «ای ابراهیم، پس‌پریروز یک اسب مردنی را تو خریدی؟» گفت: «بله، خریدم و چه خوب شد که آن را خریدم چون‌که اسب همان روز مرد.»

خواجه گفت: «نه، خیلی هم بد شند، آن اسب مال من بود و من می‌دانستم که می‌میرد و حالا آمده‌ام ضرر آن را جبران کنم و پولش را پس بدهم که از من راضی باشی.»

ابراهیم گفت: «ممکن نیست پولش را پس بگیرم. چون‌که مردن این اسب برای من خیلی فایده داشت و من همین‌طور که شد راضی هستم. می‌دانی؟ من آن روز یک کار فوری در یک دهکده داشتم و یک هم‌سفر هم پیدا کرده بودم که اسب داشت. گفتم من هم اسبی می‌خرم و همراه او می‌روم، رفتم میدان و چون این اسب را ارزان‌تر می‌دادند خریدم و ساعتی بعد اسب به نفس‌نفس افتاد و جان داد. این بود که من دلم بد شد و از آن سفر صرف‌نظر کردم و بعد شنیدم که رفیقم همان روز حرکت کرده و در بیابان گیر دزدان راهزن افتاده و اسبش را گرفته‌اند و خودش را هم تا سر حد مرگ کتک زده‌اند و حالش خیلی بد است. این بود که خدا را شکر کردم که مردن آن اسب باعث شد من از آن سفر صرف‌نظر کنم. وگرنه هم اسب رفته بود و هم خودم معلوم نبود به چه روز بدی خواهم افتاد. این است که من از این ضرر خیلی خوشحالم که بلا را از جان من دور کرد.»

خواجه گفت: «ای رفیق عزیز، حالا که کار تو به خیر گذشته بیا و پول اسب را از من پس بگیر چون‌که من به خاطر فروختن آن اسب مردنی پشیمانم و به بلایی گرفتار شده‌ام که تو می‌توانی مرا نجات بدهی.».

ابراهیم گفت: «چون می‌گویی که از عیب اسب خبر داشته‌ای و در فروختن آن زرنگی کرده‌ای حاضر نیستم این کار را بکنم، از کجا که پس دادن پول آن هم حیله‌ای دیگر نباشد، هر چه هست برو فکر دیگری بکن، من از معامله خود راضی هستم و دلیلی ندارد که پول مفتی از تو بگیرم.»

خواجه ازاینجا هم مأیوس شد و با خود گفت: «بازهم بروم پیش موسی و چاره‌ای بکنم، این مردم باآنکه زبان حیوانات را نمی‌دانند از من عاقل‌ترند و از کارهای خودشان عبرت می‌گیرند، ای‌کاش من هم زبان حیوانات را نمی‌دانستم.»

خواجه برگشت و در بین راه، نزدیک خانه خودش خروس را دید که روی دیوار نشسته، به او گفت: «ای خروس، همه این بلاها را تو به سر من آوردی، تو که یک‌عمر نان من را خورده بودی به غیب‌گویی چکار داشتی؟»

خروس گفت: «ما کار خودمان را می‌کردیم، تو که از زبان آدم‌ها هم پند نمی‌گرفتی به زبان حیوانات چکار داشتی؟»

و در همین حال خواجه حالش به هم خورد و به روی زمین افتاد و جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.



***

  •  

***

یک دیدگاه

  1. عالی بود من که به کارم اومد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *