قصهها و داستانهای آموزندهی مثنوی مولوی
ریش نجاتبخش
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
یک روزی بود و روزگاری. سلطان محمود غزنوی از شبگردی خیلی خوشش میآمد. بهطوریکه میدانیم در زمانهای قدیم کار دستگاههای دولتی مثل حالا مرتب نبود و بسیار اتفاق میافتاد که پادشاهان از احوال مردم بیخبر میماندند. وزیران و امیران و دیگران هم که کار کشور را اداره میکردند به مردم ظلم میکردند و رشوه میگرفتند و خبرهای دروغ میدادند.
این بود که بعضی از پادشاهان که میخواستند بیشتر و بهتر، از زندگی مردم و از وضع شهر باخبر باشند شبانه لباس عوضی میپوشیدند و بهصورت درویش و گدا و کارگرِ شبکار با یکی از محرمان خود بهطور ناشناس در شهر گردش میکردند و از حالوروز مردم باخبر میشدند. قیمت جنسها را میپرسیدند، اگر در خانهای صدای گریه و شیون میشنیدند از پیشامد کار تحقیق میکردند، اگر درجایی مردم جمع شده بودند داخل جمعیت میشدند تا ببینند چه خبر است و همینطور به مسجدها میرفتند، به مجالس عزا و شادی مردم سر میزدند تا ببینند مردم چه میکنند و چه میگویند و اگر کسی از داروغه و مأموران دولتی شکایت دارد از زبان مردم بشنوند و آن مأموران را عوض کنند یا تنبیه کنند، و خلاصه اینکه خبرهای راست و درست از دست اول و از خود مردم به دست بیاورند و هشیارتر و بیدارتر به کار مردم برسند تا خودشان در نظر مردم عزیزتر و محترمتر باشند.
قصههایی درباره گردشهای شبانه شاهعباس بزرگ و پادشاهان دیگر در شبها هست. این قصه را هم درباره سلطان محمود حکایت کردهاند:
یکشب سلطان محمود لباس کارگری پوشید و تکوتنها در شهر غزنین به گردش شبانه مشغول شد. شب زمستان بود و شهر خلوت بود و درها بسته بود و در کوچهها گاهگاه سگی یا گدایی یا رهگذری دیده میشد و پادشاه در فکر آن بود که به گوشههای شهر سرکشی کند و ببیند آیا پاسبانها و عسس ها بر سر کارشان هستند یا نه؟
سلطان محمود به یکی از میدانها رسید و دید چهار پنج نفر در گوشهای ایستادهاند و دارند آهسته حرف میزنند. همینکه محمود خواست از پهلوی آنها بگذرد جلوش را گرفتند و گفتند: «صبر کن ببینیم، کی هستی و کجا میروی؟»
محمود گفت: «هیچی، من هم آدمی هستم مثل شماها، و در کوچه راه میروم مثل شماها، فرق من با شما این است که من به کار شما کاری ندارم ولی شما بیخودی از من بازپرسی میکنید.»
یکی از آن چهار نفر گفت: «خیلی خوب، ما وقت پرحرفی نداریم، در جیبهایت چقدر پول داری؟»
سلطان محمود خندید و گفت: «هههه، اگر در جیبهایم پول داشتم که میرفتم در گوشهای راحت میخوابیدم. من دارم فکر میکنم که پول کجا هست، ولی شما به کار من چهکار دارید؟»
آنها گفتند: «عجب! معلوم میشود تو هم مثل ما هستی، حالا که اینطور است اگر کمی زرنگ باشی میتوانی با ما همراهی کنی. ما هم داریم همین فکر را میکنیم که پول کجاست؟ میدانی؟ ما بیکاریم و نان نداریم و کارمان شبروی است، امشب هم میخواهیم برویم دزدی و داریم نقشه میکشیم، اما این کار خیلی مشکل است، باید از دیوار بالا رفت، باید هر دری را به یک فوتوفنی باز کرد، باید بیصدا بود، باید آماده فرار بود، صاحبخانه بیدار میشود، پاسبان سر میرسد، خطر دارد و گرفتاری دارد و خلاصه خیلی عرضه میخواهد، تو مردش هستی؟»
سلطان محمود که هرگز به اینجور آدمها برنخورده بود هوس کرد با آنها همراهی کند و از کارشان سر دربیاورد. این بود که جواب داد: «نمیدانم، من این کار را نکردهام، ولی اگر مرا همراه ببرید میآیم، و کمک میکنم، اگر هم نمیبرید میروم پی کارم.»
دزدها گفتند: «نه، حالا که ما را شناختی نمیگذاریم بروی، برای اینکه ممکن است به پاسبان خبر بدهی و ما را گیر بیندازی، ناچار دستوپایت را میبندیم و تو را در کنج خرابه میاندازیم که هیچکس صدایت را نفهمد، اگر هم بخواهی با ما همراهی کنی باید کاری بلد باشی که به درد ما بخورد وگرنه شریک دستوپا چلفتی لازم نداریم.»
محمود گفت: «اه، عجب گیری کردم، مثلاً چکار باید بلد باشم؟ شما که کارخانه صنعتی ندارید که کارگر متخصص بخواهد، از دیوار بالا میروید و مال کسی را برمیدارید، خوب من هم کمک میکنم.»
دزدها خندیدند و گفتند: «به این سادگی هم نیست، ما هریکیمان هنری داریم و خاصیتی داریم که برای این کار به درد میخورد.»
محمود پرسید: «مثلاً چه خاصیتی؟»
یکی از دزدها گفت: «خاصیت من در گوش من است. وقتی سگی صدا بکند میدانم چه میگوید و صدای سگی که آمدن دزد را خبر میدهد با صدای سگی که از گرسنگی پارس میکند تشخیص میدهم.»
دومی گفت: «خاصیت من در چشم من است، هر جا که در تاریکی کسی را ببینم، روز بعد او را در هر لباسی ببینم میشناسم و این هنر وقتی بخواهیم مال دزدی را بفروشیم به درد میخورد که گیر نیفتیم.»
سومی گفت: «خاصیت من در بازوی من است. من دیوارها را سوراخ میکنم و درها را از پاشنه درمیآورم بهطوریکه صدایی از آن برنخیزد.»
چهارمی گفت: «خاصیت من در بینی من است. من خاک را بو میکنم و میفهمم خاک کجاست، بوی دکان زرگری را و بوی دکان پالاندوزی را از هم تمیز میدهم.»
پنجمی گفت: «خاصیت من در پنجه من است، وقتی بنا باشد کمندی بر بالای دیوار بیندازیم و از آن بالا برویم من قلاب کمند را چنان با تردستی میاندازم که خوب گیر کند و بشود از آن بالا رفت.»
بعد دزدها گفتند: «خوب، اگر تو را همراه ببریم تو برای ما چه خاصیتی داری؟ و چه هنری از تو سر میزند که به درد بخورد؟»
محمود فکری کرد و گفت: «اینها همه به کار میآید. ولی مال من از اینها هم مهمتر است. هنرهای شما تا وقتی به درد میخورد که گرفتار نشده باشید. ولی وقتی به دست پاسبان یا صاحبخانه گرفتار بشوید دیگر هیچکدام از این خاصیتها به دردتان نمیخورد، و هنری که من دارم خیلی عجیب است، خاصیت من در ریش من است که آزادیبخش است و نجاتدهنده و اگر گناهکاری در دست پاسبان و جلاد هم گرفتار باشد و من ریش خود را بجنبانم فوری آزاد میشود.»
دزدها گفتند: «ایوالله، بارکالله. خاصیت تو از همه ما بیشتر است، آفرین به این ریش، حقا که پیشوای ما و قطب ما و رئیس ما تو هستی. ما حاضریم سهم تو را از همه بیشتر بدهیم و با خیال راحت به کارمان برسیم. یالله برویم، دیگر معطلی لازم نیست.»
کوچه دست راست را گرفتند و روانه شدند. همینکه قدری پیش رفتند یک سگ از جلو آنها فرار کرد و پارس کرد.
دزد صاحب گوش گفت: «سگ میگوید مرد بزرگی همراه شماست.» دیگران گفتند: «بله، مقصودش همین رفیق تازه است که ریشش نجاتبخش است.»
بعد به دیوار کوتاهی رسیدند. یکی گفت: «بالا رفتن از این دیوار خیلی آسان است.» صاحب بینی خاک آن را بو کرد و گفت: «فایده ندارد این دیوار دیوار خانه یک بیوهزن فقیر است.»
بعد به دیوار بلندی رسیدند که از پشت آن درختها پیدا بود. صاحب پنجه، کمند را بر سر دیوار محکم کرد و از آن بالا رفتند و وارد باغ شدند و همینکه نزدیک ساختمان رسیدند صاحب بینی خاک را بود کرد و گفت: «خوب جایی آمدیم، اینجا بوی خزینهی جواهرات میدهد.»
بعد در محل تاریک و امنی صاحب بازو، زمین را نقب زد و از زیر دیوار به خزینه رسیدند و هر چه میتوانستند از طلا و نقره و جواهر و چیزهای قیمتی برداشتند و بیصدا از باغ گذشتند و با کمند از دیوار سرازیر شدند و رفتند در خرابهای که نزدیک خندق خارج شهر بود همه را زیر خاک پنهان کردند و چون نزدیک صبح شده بود گفتند: «حالا متفرق شویم و فردا شب بیاییم سر فرصت آنها را تقسیم کنیم» و قرار شد یکی از آنها بهصورت یک گدا در نزدیکی خرابه بماند تا شب بعد. به محمود هم گفتند: «تا اینجا کارمان به خیر گذشت. تو هم فردا شب بیا همینجا و سهمت را بگیر.»
سلطان محمود هم پسازاینکه جا و مکانشان و اسرار کارشان را یاد گرفته بود از آنها جدا شد و به قصر خود برگشت. و فردا صبح آن سرگذشت را به وزیر مسئول گفت و چند مأمور و سپاهی فرستادند و اموال خزینه را ضبط کردند و دزدان را دستگیر کردند و دستبسته به دیوان عدالت آوردند.
دزدها ترسان و لرزان در صف گناهکاران ایستاده بودند و قاضی بهنوبت گناه ایشان را شرح داد و گفت: «مردم از دست این شبروان آسایش ندارند و حالا برای عبرت دیگران دستور میدهم به حساب اینها هم برسند، جلاد را خبر کنید.»
هنوز جلاد نیامده بود که سلطان محمود با لباس رسمی به جایگاه خود وارد شد. در این موقع دزد صاحب چشم، که هر که را شب میدید روز میشناخت، به یاران خود اشاره کرد و گفت: «آنکسی که دیشب با ما همراه شد و ریشش خیلی خاصیت داشت همین سلطان محمود است.»
دزد صاحب گوش هم تصدیق کرد و گفت: «سگی هم که دیشب صدا کرد و گفت مرد بزرگی همراه شماست همین را گفته است، من حالا میفهمم که مقصودش همین بوده است.»
در این وقت جلاد هم حاضر شد و قاضی از دزدها پرسید: «آیا به گناه خود اعتراف میکنید؟»
دزدها گفتند: «بله، اقرار میکنیم ولی اگر میخواهی عدالت اجرا شود باید همهمان را باهم مجازات کنی، ما دیشب شش نفر باهم بودیم که خزینه را زدیم و حالا پنج نفریم.»
قاضی گفت: «آن یکی دیگر را هم معرفی کنید.»
گفتند: «کمی صبر کن، ما هریکی هنری و خاصیتی داشتیم و همه خاصیت خود را نشان دادیم و منتظر یک خاصیت دیگر هستیم. کسی هم هست که میتواند ما را نجات بدهد.»
قاضی گفت: «بههرحال من ناچارم به جلاد دستور مجازات بدهم و جز پادشاه هیچکس نمیتواند فرمان عفو بدهد.»
سلطان محمود لبخندی بر لب داشت و همه منتظر ایستاده بودند و دزدها جرئت نداشتند رازی که میدانستند به زبان بیاورند. آخر یکی از آن پنج نفر این شعر را به صدای بلند خواند:
ما همه کردیم کار خویش را *** ای بزرگ، آخر بجنبان ریش را
و سلطان محمود از این حرف خندهاش گرفت و دستور داد چون بار اول است که این گناه را کردهاند و اموال دزدی هم پس گرفته شده، این بار آنها را عفو کنند و آنها هم از دزدی توبه کنند.
و بعد دستور داد هریکی را مطابق خاصیتی که داشتند به کاری بگمارند و به آنها گفت: «یکبار وعده بخشش دادم و بخشیدم، بعدازاین برای هر گناهی مجازاتی هست.»