قصهها و داستانهای آموزندهی مثنوی مولوی
دو غلام
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
یک روزی بود و یک روزگاری. در آن زمانها که خریدوفروش غلام و کنیز رواج داشت مرد ثروتمندی سفارش داد که از میدان بردهفروشها دو غلام برایش بخرند.
رفتند و دو غلام خریدند. یکی را به صد درهم و یکی را به بیست درهم.
وقتی غلامها را به خانه آوردند خواجه یکی از آنها را به حضور خواست. جوانی بود سفیدرو و خوشقیافه. وارد شد و به خواجه سلام کرد و دستبهسینه ایستاد. خواجه پرسید: «اسمت چیست»: گفت: «جمال». خواجه گفت: «بهبه، چه اسم زیبایی داری، خودت هم خیلی خوبی.»
بعد چیزهای دیگری از او پرسید و جواب شنید و او را خیلی باهوش و شیرینسخن و باتربیت یافت، هر چه میپرسیدند فوری جواب میداد و باادب حرف میزد و خواجه از خریدن او بسیار خوشحال شد و گفت: «تو را صد درهم خریدهاند. ولی هزار درهم ارزش داری.»
بعد غلام دیگر را به نزد خود طلبید، اینیکی زشتتر بود و در ظاهر امتیازی نداشت. جوانی بود سیاه چهره و کوتاهقد و پژمرده و افسرده، سلام کرد و جلو خواجه روی چهارپایه نشست، خواجه پرسید: «اسمت چیست؟» گفت: «کامال».
خواجه گفت: «کامال که اسم نمیشود» و جمال که از حرف زدن غلام خندهاش گرفته بود به صدا درآمد و گفت: «مقصودش این است که اسمش کمال است، ولی لهجهاش اینطوری است.»
خواجه گفت: «بسیار خوب» بعد چیزهای دیگری از او پرسید و جواب شنید و فهمید که کمال هم عاقل و چیزفهم است. اما دهانش بویناک است. آنوقت جمال را بیرون فرستاد و به کمال گفت: «معلوم میشود که عقل سالمی داری، اما دندانهایت خراب است و دهانت بویناک است. دورتر بنشین و کمتر حرف بزن تا بعد ترا پیش طبیب بفرستم و معالجهات کنم».
بعد خواجه دستور داد جمال را به حمام بفرستند تا از گرد راه پاکیزه شود و لباسش را عوض کند و برای خدمت آماده شود.
همینکه غلام اول را به حمام بردند خواجه با غلام دوم تنها ماند و خواست بیشتر اخلاق و رفتارش را امتحان کند و به او گفت: «شنیدهام شما دوتا باهم در یک خانه کار میکردید، خوب، چطور شد که شما را فروختند؟»
غلام گفت: «نمیدانم، یک روز ارباب گفت ما را بفروشند، شاید غلامهای بهتری پیدا کرده باشد، شاید هم کاری نداشته، مردم اسرار خودشان را به ما نمیگویند، چون ما غلام هستیم به ما اطمینان ندارند، خوب، برای ما هم تفاوتی ندارد.»
خواجه پرسید: «وضع زندگی شما آنجا خوب بود؟ از ارباب راضی بودید؟»
غلام گفت: «راضی که چه عرض کنم، آدم تا آزاد نباشد هیچوقت دلش راضی نیست، ولی خوب، زندگی میکردیم مثل همه که زندگی میکنند. کاری میکردیم و نانی میخوردیم و میگذشت، خود ارباب هم بیکار نبود، ما هم کار میکردیم».
خواجه پرسید: «ببینم، این حرفهایی که جمال درباره تو میزند راست است؟»
کمال گفت: «تصور نمیکنیم همکار من درباره من دروغ بگوید، چونکه من هرگز به او بدی نکردهام، لابد هر چه گفته راست گفته.»
خواجه گفت: «آخر، به نظر من تو خیلی جوان باارزشی هستی، من از اول فهمیدم که تو پسر خوبی هستی، ولی او میگفت که تو خیلی حسود هستی، میگفت خیلی بیوفا هستی، میگفت خبرکش و خبرچین هستی، او اینها را میگفت.»
کمال گفت: «اگر جمال این چیزها را گفته راست گفته، حسود که نمیدانم ولی خوب، آرزوی پیشرفت دارم و درباره کسانی که بیشتر از من عزیز هستند فکر میکنم ممکن است این اسمش حسودی باشد، بیوفا که نمیدانم ولی اگر کسی بخواهد با من همدست شود و به صاحبکار خیانتی بکند با او همراهی نمیکنم، ممکن است اسم این بیوفایی باشد، خبرکش و خبرچین که نمیدانم، ولی اگر مرا دنبال کاری بفرستند تا ممکن باشد تحقیق میکنم و همهچیز را میفهمم و خبر میآورم، نظر خودم را هم میگویم، ممکن است اسم این خبرکشی و خبرچینی باشد، و ممکن است جمال دروغ نگفته باشد، هیچکس عیب خودش را نمیداند و جمال هم مقصودش شاید این چیزها بوده.»
خواجه گفت: «حالا برای اینکه من به راستی و یکرنگی تو عقیده پیدا کنم میخواهم هر عیبی در جمال دیدهای بگویی تا من هم بدانم با او چگونه رفتار کنم».
کمال گفت: «من عیبی در او ندیدهام، جمال جوان خوشرو و باادبی است و همهجا او را از من عزیزتر میدارند، قیمت او هم صد دینار است و قیمت من بیست دینار، تصور میکنم او خوبیهایی دارد که همه، آن را میبینند و به همین جهت قیمت او چند برابر من است، خوبی و بدی هیچوقت پنهان نمیماند.»
خواجه گفت: «خوب، حالا از اینکه اینجا آمدهای راضی هستی و خیال میکنی اینجا بهتر است یا نه؟»
کمال گفت: «وظیفه من کار است و خدمت است، هر جا که باشد فرقی نمیکند. من از اینکه غلام هستم و برده هستم و آزاد نیستم دلم راضی نیست، ولی اختیار در دست من نیست، امروز هم تازه به اینجا آمدهام و نمیدانم اینجا بهتر است یا نه، مدتی که گذشت هم من بهتر شما را میشناسم، هم شما بهتر مرا میشناسید، هنوز نمیدانم چه بگویم، من همیشه سعی میکنم کاری که به من سپرده میشود آن کار را خوب بکنم.»
خواجه در دل خود به نجابت و راستگویی کمال آفرین گفت. در این موقع جمال از گرمابه بازگشت، ارباب، کمال را به همراه پیرمرد خدمتکار خود پیش طبیب فرستاد. آنوقت شروع کرد از جمال هم بیشتر امتحان کنند و از او هم همین چیزها را پرسید و گفت: «شنیدهام شما دوتا باهم در یک خانه کار میکردید، خوب، چطور شد که شما را فروختند.»
جمال گفت: «من هیچ تقصیری نداشتم، از بس کمال تنبلی کرد و زباندرازی کرد ارباب از من هم بدش آمد و گفت که چون ما دوتا باهم زندگی کردهایم هر دو را بفروشند. ولی تصور نمیکنم دیگر غلامی بهتر از من گیرش بیاید.»
خواجه گفت: «وضع زندگی شما آنجا چطور بود؟ از ارباب راضی بودید؟»
جمال گفت: «نه آقا، چه زندگی؟ آنجا مثل سگ جان میکندیم و ارباب بازهم از ما ایراد میگرفت. چند بار هم کمال گفت بیا پول ارباب را برداریم و فرار کنیم. ولی من گفتم اینطور بد است. آخر هم بیانصافیِ ارباب کار خودش را کرد و ما را فروخت و از شر او راحت شدیم.»
خواجه گفت: «ببینم، این حرفهایی که همکارت کمال درباره تو میزند راست است؟»
جمال گفت: «نه والله، این کمال از بس بدجنس است همیشه از من بدگویی میکند، اصلاً از قیافهاش پیداست که ذاتش خبیث است، با آن رنگ سیاهش، و یا آن هیکل بیقوارهاش عیب مرا میگوید، خوب است که ریختش هم شبیه آدم نیست، ظاهرش از باطنش گواهی میدهد، هیچوقت حرفهای این سیاه بدترکیب را باور نمیتوان کرد.»
خواجه گفت: «آخر، به نظر من نوجوان برومندی هستی، من هم از اول فهمیدم که تو پسر بدی نیستی ولی کمال میگفت که تو خیلی حسود هستی، میگفت خیلی بیوفا هستی، میگفت خبرکش و خبرچین هستی، او این چیزها را میگفت.»
جمال گفت: «ببینید آقا، وقتی میگویم کمال بدجنس است از همینجا باید بفهمید، این خود کمال است که نمیتواند مرا از خودش بهتر ببیند و از حسودی است که رنگش سیاه شده، بیوفا هم خود کمال است که در عین همکاری، مرتب از من بدگویی میکند، اما خبرکش و خبرچین هم خود کمال است که هر چه میدانسته آمده به شما گفته و مرا بد کرده، درصورتیکه اگر هر چه را من از کارهای او میدانم بگویم شما او را یک ساعت نگاه نمیدارید و به نصف قیمت میفروشید. پسرهی دزد خجالت نمیکشد که میآید این حرفها را میزند.»
خواجه گفت: «خوب، حالا برای اینکه بهراستی و یکرنگی تو عقیده پیدا کنم میخواهم هر عیبی در کمال دیدهای بگویی تا من هم بدانم که چگونه باید با او رفتار کنم.»
جمال گفت: «چه بگویم، اگر از من بشنوید کمال، عیب خالص است بدترکیب که هست، بدلهجه هم که هست و حتی اسم خودش را بلد نیست، میگوید «کامال»، هیچ کاری هم بلد نیست و فقط یک زبان دراز دارد که از همهکس و همهچیز بدگویی میکند، و فردا اگر او را هر جا بفرستید خواهد گفت که ارباب چنین است و چنان است. سیاه بدترکیب، فقط زبانش کار میکند».
خواجه گفت: «بگذریم، تو بگو ببینم حالا از اینکه اینجا آمدهای راضی هستی و خیال میکنی اینجا بهتر است یا نه؟»
جمال گفت: «اختیار دارید آقا، معلوم است که خیلی خوشحالم، شما کجا ارباب، سابق کجا، شما یک پارچه آقا هستید و از همهی مردم بهتر هستید، من همیشه قیافه شما را در خواب میدیدم و حالا که اینجا آمدهام به همهی آمال و آرزوی خود رسیدهام، من از دست ارباب سابق داشتم دق میکردم و میدانم که اینجا خیلی بهتر است.»
خواجه گفت: «بسیار خوب، هر چه باید بدانم دانستم، حالا برو بیرون صبر کن تا کمال بیاید و دستور کار را بدهم.»
وقتی کمال برگشت خواجه آنها را پیش خود خواست و گفت: «هر دو را امتحان کردم، ای کمال تو هیچ عیبی نداری جز اینکه وضع زندگیات خوب نبوده و مریض شدهای و دهانت بویناک شده، تو را معالجه میکنم و همیشه پیش من خواهی ماند، ولی ای جمال تو به ظاهر خود مغرور شدهای و همه را مانند خودت ظاهربین فرض میکنی. اما از قدیم گفتهاند:
«صورت زیبای ظاهر هیچ نیست *** ای برادر سیرت زیبا بیار.»
و چون کمال، نیت خوب دارد و حتی در غیاب همکارش هم بیانصافی نمیکند من به او اعتماد میکنم و از این ساعت تو باید در حکم کمال باشی و بهجای تعارف و تملق، راه درست کار کردن و یکرنگ بودن را از کمال بیاموزی تا بعد ببینم چه میشود. هر چه کمال بگوید باید اطاعت کنی.»
در پشت خانهی خواجه باغی بود و کار کمال و جمال این بود که در آن باغ، جوی آب بکنند و راهآب بسازند، از همان روز اول جمال بعد از ساعتی به کناری نشست و گفت: «من خسته شدم، این کار از من ساخته نیست، عجب گیر ارباب بدی افتادیم، اصلاً بیا اینقدر بد کار کنیم تا خواجه از ما به تنگ بیاید و ما را بفروشد، شاید ارباب بهتری پیدا کنیم.»
کمال گفت: «نه جمال جان، غصه نخور، من بیشتر کار میکنم و جور تو را میکشم، و به ارباب کاری نداشته باش، صبر کن کمکم درست میشود، از کجا که گیر ارباب بدتری نیفتیم».
جمال گفت: «بله، حالا این را میگویی. اما وقتی تنها بودی آنقدر از من بدگویی کردی که خواجه تو را رئیس کرد.»
کمال گفت: «نه دوست عزیز این گمان را نداشته باش، و اگر میخواهی بدانی چه گفتهام حاضرم تمام حرفهای خواجه و خودم را شرح بدهم» و کمال سؤالهای خواجه و جوابهای خود را شرح داد. بعد گفت: «حالا تو هم بگو که درباره من چه گفتی؟» و وقتی جمال دانست که حرفهای خواجه با هر دو یکجور بوده و کمال درباره او حرف بدی نزده رنگش از شرمندگی سرخ شد و گفت: «من نمیتوانم بگویم، من وقتی خواجه گفت تو درباره من بدگویی کردهای باور کردم و سعی کردم خودم را خوبتر نشان بدهم و حالا میدانم که حرفهای خواجه برای امتحان بوده و من امتحان بدی دادهام و تو هنوز هم جور مرا میکشی. این است که قبول دارم بزرگی به تو میبرازد.»
و این بود تا زمانی که خواجه قصد سفر کرد و چون از حال آنها غافل نبود جمال را به دویست درهم فروخت. ولی برای کمال مشتری پیدا نشد. خواجه هم کمال را در راه خدا آزاد کرد و بعد او را به فرزندی پذیرفت و پدر و پسر باهم به سفر رفتند و قصه تمام شد.