داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه-دانه-و-دام

قصه‌ آموزنده: دانه و دام || قصه‌های مثنوی مولوی

قصه‌ها و داستان‌های آموزنده‌ی مثنوی مولوی

دانه و دام

نگارش: مهدی آذریزدی

 جداکننده-متن

به نام خدا

یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یک صیاد برای شکار مرغان به صحرا رفت. اینجاوآنجا گردش کرد و به زمین سبزه‌زاری رسید که از دور، مرغ‌ها را در پرواز دیده بود. تور مرغ گیری را آماده کرد و سر آن را به پایه درختی بست و در زیر تور قدری گندم و ارزن پاشید و سر نخ را در دست گرفت و چند قدم دورتر پهلوی گل بُنی نشست و قدری علف و سبزه جمع کرد و روی سر و شانه و دامن و پای خود را با سبزه و علف پوشانید و بی‌حرکت در انتظار شکار پرندگان ماند.

از آن‌طرف یک مرغ تیزپر که از صحرای دور منظره سبزه‌ها و درخت‌ها را چشمگیر کرده بود سر رسید و از بالا به زیر آمد و نزدیک محل صیاد به زمین نشست و به جستجوی دانه برآمد.

همین‌که مرغ قدری پیش‌تر آمد مرد صیاد عطسه‌ای کرد و مرغ به صدای آن فهمید که کسی اینجا هست. خوب اطراف خود را نگاه کرد و مقابل صیاد که رسید آدم سبزه پوش را شناخت. این بود که کمی دورتر رفت و رو به روی صیاد نشست و از او پرسید: «ای سبزه پوش کی هستی، و لای سبزه‌ها چه می‌کنی؟»

صیاد گفت: «ای مرغ عزیز، دست از سر من بردار و به کار خودت برس، من مردی هستم عابد و زاهد و وارسته و از دنیا گذشته، ترک دنیا کرده‌ام و از مردم کناره گرفته‌ام و در اینجا دارم ریاضت می‌کشم و عبادت می‌کنم.»

مرغ گفت: «حرف تازه‌ای می‌شنوم، میان صحرا زیر سبزه پنهان شدن و عبادت کردن یعنی چه؟ به نظر من ترک دنیا کردن و ریاضت کشیدن کار خوبی نیست، عبادت هم زیر علف رفتن و در صحرا نشستن لازم ندارد. تو می‌توانی در همان شهر و ده و هر جا که زندگی می‌کنی خدا را عبادت کنی و کار هم بکنی و از خودت به مردم فایده برسانی، تو آمده‌ای اینجا عاطل و باطل زیر علف نشسته‌ای که عبادت کنی؟ مگر نشنیده‌ای که گفته‌اند:

عبادت به‌جز خدمت خلق نیست *** به تسبیح و سجاده و دلق نیست»

صیاد گفت: «معلوم می‌شود تو مرغ ساده‌ای هستی و مردم را نمی‌شناسی. مردم خیلی بدند و هیچ‌کس را آسوده نمی‌گذارند: دروغ می‌گویند، حقه می‌زنند، کلک سوار می‌کنند، به یکدیگر ظلم می‌کنند و همه در فکر دنیا و مال دنیا هستند، من دلم نازک است و طاقت دیدن این چیزها را ندارم، من هم یک‌عمری کار کردم و به مردم خوبی کردم. حالا دیگر این آخر پیری می‌خواهم تنهای تنها باشم و به فکر آخرت باشم، برای خوراک من هم گیاه صحرا بس است و برای لباسم برگ درخت کافی است، تا کی باید در فکر دنیا بود؟»

مرغ جواب داد: «این‌ها صحیح، ولی آخر تو که حیوان صحرایی نیستی. آدم تا زنده است باید با دیگران باشد، دیگران بدند، تو خوب باش تا دیگران هم از تو خوبی یاد بگیرند. تو فکرش را بکن، اگر خوبی این‌طور باشد و همه مردم بخواهند مثل تو بروند گوشه‌نشین بشوند، همه‌ی کارهای دنیا لنگ می‌شود، کار خوب هم همیشه کاری است که همه بتوانند بکنند. این خوبی نیست و عبادت نیست، عبادت آن است که از دست همه‌کس برآید و زندگی دنیا هم بهتر شود نه اینکه دنیا خراب شود. همه پیغمبرها، امام‌ها، دانشمندان، و خوبان هم با مردم زندگی می‌کردند و غم مردم را می‌خوردند، تو هیچ‌وقت شنیده‌ای که یک آدم، خود برود توی صحرا زیر علف بنشیند و فقط به فکر خودش باشد؟ من که نشنیده‌ام، این کار از خودپسندی است که همه مردم را ندیده بگیری و تنها در فکر آخرت خودت باشی!»

صیاد گفت: «ای مرغ، خواهش می‌کنم مرا به حال خودم بگذار، من از مردم بدی بسیار دیده‌ام و حالا هم مرگ همسایه برای من درس عبرت شده و دیگر نمی‌توانم از یاد مرگ غافل باشم، چیز غریبی است، حالا هم که از مردم کناره گرفته‌ام تو نمی‌گذاری به فکر خدا باشم، خواهش می‌کنم مزاحم من نباش و برو دنبال کارت.»

مرغ گفت: «بسیار خوب». و راه افتاد که برود. اما چند قدم که رفت نگاهش به گندم‌ها و ارزن‌ها افتاد که زیر تور پاشیده بودند. با خود فکر کرد که توی سبزه‌ها یک‌دانه گندم پیدا نمی‌شد چرا اینجا این‌قدر زیاد است. خیلی دلش می‌خواست برود آن‌ها را بخورد. ولی هنوز در فکر حرف‌های صیاد بود: «خدا، آخرت، عبادت، مرگ» و می‌ترسید که مرد سبزه پوش هم اعتراض کند، این بود که برگشت و از مرد صیاد پرسید: «ببینم، این گندم‌ها و ارزن‌ها مال شماست؟

صیاد گفت: «نه جانم، مال من نیست، من اصلاً از مال دنیا چیزی ندارم که گندم و ارزن داشته باشم. ولی تا آنجا که من خبر دارم این‌ها مال دو نفر بچه یتیم و صغیر است که باید بیایند ببرند، مبادا به آن دست بزنی ها، تو که می‌توانی از لای سبزه‌ها دانه پیدا کنی دیگر این‌ها بر تو حرام است. فقط اگر کسی خیلی مستحق باشد و از گرسنگی دم مرگ باشد می‌تواند این‌ها را بخورد! خوب، به من هم زیاد مربوط نیست، اصلاً به من مربوط نیست.».

مرغ که دهانش آب افتاده بود و نمی‌توانست از خیر گندم‌ها بگذرد گفت: «ازقضا من خیلی مستحق هستم و نزدیک است از گرسنگی تلف شوم، تصور می‌کنم کسی که مثل من گرسنه باشد اگر گوشت مردار هم بخورد حلال باشد.»

صیاد گفت: «نمی‌دانم، من به این کارها کاری ندارم، خودت احوال خودت را بهتر می‌دانی، درهرحال اگر مستحق نباشی گناه دارد وگرنه کسی جلوت را نمی‌گیرد.»

مرغ فکری کرد و جواب داد: «حالا که این‌طور است من چند دانه از این گندم‌ها را می‌خورم، این برای من قوت بخورونمیر است، مال هرکس باشد عیبی ندارد.»

این را گفت و رفت جلو و شروع کرد به خوردن، اما با همان دانه اول به دام افتاد و دید نمی‌تواند از تور بیرون آید. آن‌وقت فهمید که همه این حرف‌ها برای فریب دادن او بوده است. صیاد که مقصودش حاصل شده بود از زیر علف‌ها درآمد و آمد که مرغ را بگیرد.

مرغ گفت: «می‌دانم چه کردم، این سزای کسی است که فریب زاهد دروغی و عابد ریایی و از دنیا گذشته‌ی حیله‌گر را بخورد.»

صیاد گفت: «آن‌ها که تو می‌گویی من نمی‌شناسم، اما در اینجا جز من و تو کسی نبود، من هم حرف بی‌حسابی نزدم که تو را فریب داده باشم. من گفتم ریاضت می‌کشم تو هم گفتی مستحق هستی؛ این به آن در، حالا تو گندم بخور من هم تو را می‌خورم که مزد عبادت و ریاضت خود را گرفته باشم، ولی باید قبول کنی که طمع خودت بود که تو را فریب داد و هر کس به دام می‌افتد از طمع خودش است، اگر هم من عطسه نمی‌کردم و مرا نمی‌دیدی بازهم می‌رفتی گندم می‌خوردی و به دام می‌افتادی، می‌خواستی فکر کنی که هر جا دانه هست دام هم هست، خودت کردی و خودکرده را تدبیر نیست.»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *