قصههای آموزندهی قابوسنامه
دانش و پاداش
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز پیرزنی پرسان پرسان به سراغ بزرگمهر حکیم آمد و در حضور جمعی که آنجا بودند مسئلهای پرسید.
بزرگمهر فکری کرد و گفت: «نمیدانم. باید مطالعه کنم و فکر کنم و جواب مسئله را پیدا کنم.»
پیرزن پرتوقع که خیال میکرد بزرگمهر همهچیز را میداند از این جواب ناراحت شد و گفت: «خیلی عجیب است و نامربوط است! وزیر انوشیروان هستی و نامت بزرگمهر حکیم است و همه تو را مردی دانشمند میدانند و از پادشاه چندین و چندان مزد و پاداش میگیری و وقتی هم پیرزنی مثل من از تو چیزی میپرسد میگویی نمیدانم! پس اینهمه احترام را برای چه داری و آنهمه پول را برای چه میگیری؟»
بزرگمهر با مهربانی جواب داد: «من بعضی از چیزها را میدانم و بسیاری از چیزها را نمیدانم و هرگز ادعا نکردهام که همهچیز را میدانم. احترامی هم که دارم برای همان چیزهای اندکی است که میدانم، همچنان که جواب مسئله تو را ندانستم و تو به من احترامی نکردی. هر چه هم پاداش میگیرم برای همان چیزهای کمی است که میدانم و اگر میخواستند برای آنچه نمیدانم به من مزد و پاداش بدهند، همه آنچه در دنیا هست بس نبود؛ زیرا چیزهایی که نمیدانم خیلی زیاد است. یقین داشته باش پادشاه هم برای آنچه نمیدانم به من پاداش نمیدهد. اگر قبول نداری برو از پادشاه بپرس.»
پیرزن شرمنده شد و گفت: «ازآنچه گفتم پوزش میخواهم. من پنجاه سال است مکتب دارم و مردم مرا دانا میشمارند و چیزهای بسیاری از من میپرسند و تا یاد دارم هرگز نگفتهام نمیدانم. همیشه جوابی دادهام و مردم را از خود راضی نگه داشتهام.»
بزرگمهر در جواب گفت: «کسی که میخواهد همه را از خود راضی نگه دارد ناچار ضدونقیض زیاد خواهد گفت و کسی که میخواهد به همهچیز جواب بدهد و هرگز نگوید «نمیدانم» ناچار بسیاری از جوابهایش نادرست خواهد بود. هرکسی چیزهایی میداند و چیزهای بیشتری نمیداند، همهچیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزادهاند.»