قصه‌های-آموزنده‌ی-قابوس‌نامه-قصه-خیاط-و-کوزه

قصه‌ آموزنده: خیاط و کوزه || قصه‌های قابوس‌نامه

قصه‌های آموزنده‌ی قابوسنامه

خیاط و کوزه

نگارش: مهدی آذریزدی

 جداکننده-متن

به نام خدا

یک روزی بود و یک روزگاری. در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش بر سر راه گورستان بود و ناچار وقتی کسی می‌مرد و به گورستانش می‌بردند از جلو دکان خیاط می‌گذشتند.

یک روز خیاط به فکر افتاد که مردگان شهر را در هرماه بشمارد و چون خواندن و نوشتن و حساب کردن نمی‌دانست فکری کرد و میخی به دیوار کوبید و کوزه‌ای به آن آویزان کرد و یک‌مشت ریگ پهلوی آن گذاشت و هر وقت از جلو دکانش جنازه‌ای به گورستان می‌بردند سنگریزه‌ای در کوزه می‌انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می‌کرد و سنگ‌ها را می‌شمرد و حساب می‌کرد که در این ماه چند نفر مرده‌اند.

کم‌کم همسایگان خیاط هم این را فهمیدند و این موضوع برای آن‌ها یک سرگرمی شده بود و گاهی که با او صحبت می‌کردند می‌پرسیدند: «خوب، اوضاع از چه قرار است؟» خیاط می‌گفت: «امروز دو نفر در کوزه افتاده‌اند!»

روزگاری گذشت و اتفاقاً خیاط بیمار شد و از دنیا رفت و دکانش بسته شد و چند روز بعدازآن کسی با مرد خیاط کاری داشت و از مرگ او خبر نداشت و وقتی به دکان خیاط رسید و دکان را بسته یافت از یکی از همسایگان پرسید: خیاط کجاست؟

همسایه گفت: «خیاط هم در کوزه افتاد.»

از آن روز این حرف ضرب‌المثل شد و وقتی کسی به یک بلایی دچار می‌شود که پیش از آن در آن باره حرف می‌زده، می‌گویند: «خیاط در کوزه افتاد.»

(این نوشته در تاریخ 26 جولای 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *