قصههای آموزندهی قابوسنامه
خلیفه و حاکم
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
یک روزی بود و یک روزگاری. در روزگار قدیم، یکی از کسانی که از طرف خلیفه در شهری حاکم بود بنای ظلم و بیداد را گذاشت و همهی سعی خود را به پر کردن جیب خود و جمعکردن مال گماشت و ازجمله کارهایی که کرد این بود که باغ یکی از مردان نیکنام را تصرف کرد و آن مرد را به تهمت بدگویی به خلیفه به زندان انداخت.
بعد از مدتی آن مرد از زندان فرار کرد و به دارالخلافه آمد و چون هیچکس را نمیشناخت که داد او را از حاکم ظالم بستاند نامهای به خلیفه نوشت و بیگناهی خود را و زورگویی حاکم را شرح داد و آن را به خلیفه رسانید.
خلیفه دستور داد فرمانی به حاکم آن شهر نوشتند و او را از غضب خلیفه بیم دادند و نوشتند که فوری داد مظلوم را بدهد و اموال و املاک آن مرد را به او بازگرداند وگرنه روزگار حاکم سیاه خواهد شد.
آن مرد، فرمان خلیفه را گرفت و با امید و آرزوی فراوان راه وطن را پیش گرفت و یک روز پیش حاکم رفت و نامه خلیفه را به حاکم داد.
حاکم پسازآنکه نامه خلیفه را خواند دستور داد آن مرد را بگیرند و صد تازیانه بزنند و باز به زندان بفرستند و دربند کنند و به او پیغام داد: «ای آدم نفهم شکایت مرا به نزد خلیفه میبری و نمیدانی این ولایت تیول من است و من همینکه حق و حساب را به خلیفه برسانم دیگر گفتگویی نیست؟ من آدم خوبی هستم که تو را نیست و نابود نکردم. حالا هم در زندان بخواب تا دیگر شکایت مرا به خلیفه نبری.»
آن مرد مدتی در زندان ماند تا بار دیگر مجالی یافت و از زندان فرار کرد و به دارالخلافه برگشت و یک روز که خلیفه به شکار میرفت بر سر راه ایستاد و همینکه فرصتی پیدا شد خود را نزد خلیفه رسانید و جلو اسب سلطان خود را بر زمین انداخت.
خلیفه او را به نزد خود خواست و گفت: «چه میخواهی؟» آن مرد گفت: «من همان کسی هستم که فلان حاکم درباره من ظلم کرده بود و شکایت او را پیش خلیفه آوردم و فرمان گرفتم و به نزد او بردم؛ اما او فرمان خلیفه را عمل نکرد و مرا تازیانه زد و باز به زندان انداخت. اینک بار دیگر آمدهام تا شکایت خود را بگویم یا ظلم ظالم را از سر من کوتاه کن یا فرمان قتل مرا بده. وگرنه داستان خود را به همه عالم میگویم و تا زنده باشم دست برنمیدارم.»
خلیفه از جسارت آن مرد خشمگین شد و گفت: «دادخواهی کردی و من دستور دادگری دادم، دیگر میگویی برای تو چکار کنم، برو هر خاکی میخواهی بر سر کن.»
مرد مظلوم که دست از جان خود شسته بود گفت: «از من میپرسی برای من چکار کنی؟ برای من هیچ کاری نکن. برای خودت کاری کن که زیردستانت به فرمانت عمل کنند، اما اینکه میگویی خاک بر سرم کنم، من نباید خاک بر سر کنم. تو باید خاک بر سر کنی که خلیفه هستی و آنقدر عاجز و بدبختی که گماشتگان تو به حکم تو کار نمیکنند.»
خلیفه از این حرف شرمنده شد و همانجا دستور داد حاکم آن ولایت را معزول کنند و او را به دار مجازات بیاویزند و فرمان حکومت را به نام حاکمی عادل بنویسند. چنین کردند و سالهای سال مردم از ظلم حاکم در امان بودند.