قصهها و داستانهای آموزندهی مثنوی مولوی
خر برفت و خر برفت
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
یک روزی بود و روزگاری. یک درویش صوفی بود و یک خر داشت که بر آن سوار میشد و از این آبادی به آن آبادی سفر میکرد. روزها مشغول گردش بود و شبها هم اگر به خانقاه و خراباتی میرسید در آنجا با درویشها به سر میبرد، اگر هم نمیشد در مسجدی یا خرابهای میخوابید و با خود میگفت: «درویش هرکجا که شب آید سرای اوست.» چون درویش هیچکس را نداشت و دستش هم از مال دنیا کوتاه بود و هیچ کاری هم بلد نبود کارش این شده بود که در آبادیها شعرهای اخلاقی و مدح پیغمبر و امام را میخواند و میرفت و با چیزهایی که مردم به او میدادند زندگی میکرد و در عالم خودش خوش بود و خدا را شکر میکرد.
درویش علاوه بر لباس سادهی تنش از مال دنیا همین یک خر را داشت که میتوانست با آن در دنیای خدا گردش کند و از بدیها و خوبیها عبرت بگیرد و دیگر در فکر خوردوخوراک هم نباشد. او میگفت: «دهن باز بیروزی نمیماند و قوت بخورونمیر از هر جا که باشد و تا هر وقت که نصیب و قسمت باشد میرسد، فقط یک دل وارسته و بیخیال میخواهد که غصهی دارم و ندارم را نخورد.» این را هم که درویش داشت و اگر نداشت درویش نمیشد.
یک روز درویش از بیابانی گذر کرده بود و خستهوکوفته و گرسنه و تشنه با خر خود به یک ده رسید. به اولین جوی آب که رسید آبی نوشید و سروصورت را صفا داد و خر را سیراب کرد و آنوقت سراغ خانقاه را گرفت. مردم یک باغ را به او نشان دادند و گفتند آنجا خرابات است. درویش رفت به آنجا و دید گروهی از صوفیان و فقیران در آنجا هستند. درویش خر خود را به طویله برد و توبره کاه را در آخور ریخت و تیمار خر را به خادم خرابات سفارش کرد و خود به مجلس درویشان وارد شد.
در میان خراباتیان آدمهای جورواجوری بودند: از صوفیان وارسته و درویشان خسته و فقیران دلشکسته و رندان زبانبسته و همه جور… صوفیان به مهمان تازهرسیده مرحبایی گفتند و درویشان خوش و خیری کردند، اما رندان خرابات که دیده بودند درویش غریب خری همراه دارد و آن را به طویله برده بیش از همه از دیدار درویش خوشحالی کردند و به او احترام گذاشتند. یکی بهرسم درویشان «حق هو» کشید و دیگری درویش را به صدر مجلس دعوت کرد و دیگری گرم گرم احوالش پرسید و نرم نرم او را به صحبت مشغول کرد و چندتای دیگر با اشاره و کنایه یکدیگر را خبردار کردند و از مجلس بیرون رفتند.
آنها منتظر چنین پیشامدی بودند که غریبی وارد شود و چیزی همراه داشته باشد که آنها بتوانند وسیله عیش و نوشی با آن فراهم کنند و حالا درویش غریب خری همراه داشت و آن را در طویله بسته بود.
رندان همدستان شدند و یکسر به طویله رفتند و خر درویش را بردند و در کوچه به یک رهگذر بیخبر فروختند و با پول آن خوردنی و نوشیدنی و شیرینی و هر چه دلشان میخواست خریدند و به خرابات برگشتند.
برگشتند و بهافتخار مهمان جدید که همان درویش غریب باشد همهی حاضران را به شادی و صفا دعوت کردند و همه گفتند «صفای قدم درویش را عشق است!»
درویش از مهماننوازی خراباتیان بسیار خوشحال شد و حاضران شام سنگین و رنگینی خوردند و شیرینی و شربت مفصلی نوش جان کردند و بهرسم درویشان جشنی گرفتند و تعارفها و خوشامدها بود که از هر طرف نثار درویش میشد. گردوخاک لباسش را میتکاندند و دستش را بوسه میزدند و بهسلامتی مهمان عزیز «حق هو» میکشیدند و جلوهی درویش را از مولا طلب میکردند و مجلس گرمی فراهم شده بود. کمکم صوفیان شروع کردند به شعر خواندن و دست افشاندن و پا کوفتن و رقصیدن.
در این موقع با اشارهی رندان، مطرب هم شروع کرد به آواز خواندن و ضرب گرفتن و چون مطرب موضوع خر را میدانست اولین چیزی که به خاطرش رسید همان بود.
مطرب ضرب گرفت و به آواز بلند این سرود را خواند:
شادی آمد غصه از خاطر برفت*** خر برفت و خر برفت و خر برفت
خر برفت و خر برفت
رندان هم با مطرب همآواز شده بودند و جواب میدادند: «خر برفت و خر برفت.» و همه در جوشوخروش بودند و برمیجستند و فرو میجستند و همین سرود را میخواندند.
درویش غریب هم وقتی حال خوش درویشان را دید خستگی از یادش رفت و به گمان اینکه «خر برفت» داستانی دارد و مربوط به درویشان آنجاست خودش هم با آنها همآواز شد و شروع کرد به خوشحالی کردن و از همه بلندتر میخواند: «خر برفت و خر برفت».
یکی دو ساعت مجلس گرم بود و پسازاینکه شب دیر شد و همه خسته شدند؛ گروهی رفتند و گروهی ماندند و درویش هم که از راه رسیده بود و خسته بود همانجا در گوشهای به خواب رفت.
فردا صبح زود همه خراباتیان پی کار خود رفتند و صوفی غریب دیرتر از همه بیدار شد و همینکه آماده رفتن شد بیخبر از همهجا رفت که خر خود را از طویله بردارد و برود، ولی خر در طویله نبود.
درویش با خود گفت: «لابد خادم خرابات خر را سر آب برده.» اما وقتی خادم آمد خری با خود نیاورده بود.
صوفی غریب از خادم پرسید: «پس خر من کجاست؟»
خادم قیافه مسخرهای به خود گرفت و گفت: «کدام خر؟»
صوفی گفت: «یعنی چه؟ خری را که دیشب به تو سپردم میگویم!»
خادم باز درویش را مسخره کرد و در جواب گفت: «ریش درازش را ببین!»
درویش پریشان شد و گفت: «مرد حسابی، این چه جور حرف زدن است؟ میگویم خرم را بیار، تو مرا مسخره میکنی؟ مگر ما باهم شوخی داریم؟ یالله خر را حاضر کن که میخواهم بروم. اگر هم خیالی داری و میخواهی با دیوانهبازی مرا دستبهسر کنی میروم از دست تو پیش قاضی شکایت میکنم و آبرویت را میبرم.»
خادم جواب داد: «مسخرهبازی را خودت درآوردهای، آدمحسابی! پس آنهمه شربت و شیرینی و غذای گرم و سرد که دیشب خوردند از کجا آمده بود؟ همه آنها از پول همان خر بود که فروخته بودند. مگر نبود؟»
درویش گفت: «ایوای! خر من؟ چه کسی به تو اجازه داد خرم را بفروشی؟»
خادم گفت: «من نفروختم، رندان فروختند.»
درویش گفت: «تو چرا خر را به ایشان دادی، مگر صاحب آن من نبودم؟»
خادم گفت: «آخر من زورم به آنها نمیرسید، ایشان ده نفر بودند و مرا ترساندند و گفتند خر را میبریم و اگر هم حرفی بزنی هر چه دیدی از خودت دیدی. من هم از ترس جان ساکت شدم. دو نفر را هم اینجا گذاشتند تا من به مجلس نیایم. بله، اینطور شد، تا بعد که مجلس گرم شد و دیگر کسی به کسی نبود.»
درویش گفت: «برفرض که اینطور باشد و خر را بهزور از تو گرفته باشند، آخر مگر من آنجا نبودم، میخواستی نیم ساعت، یک ساعت، دو ساعت بعد به من خبر بدهی تا دستکم آنها را بشناسم و خودم دعوا را شروع کنم و آدمهای خوب را میانجی کنم و پول خرم را از ایشان مطالبه کنم. اینکه دیگر برای تو ترسی نداشت.»
خادم گفت: «صحیح است، من هم دو ساعت بعد که آنها مشغول عیش و نوش بودند آمدم ترا صدا بزنم و از ماجرا باخبرت کنم، ولی وقتی آمدم دیدم خودت بیش از دیگران شلوغ کردهای و از رفتن خر خوشحالی میکنی و میرقصی و فریاد میکنی «خر برفت و خر برفت» خوب، وقتی دیدم خودت خبر داری دیگر حرفی نداشتم بزنم، با خود گفتم درویش، مردی وارسته است و عارف است و از شادی درویشان خوشحال است و از فروختن خر راضی است. اگر تو بهجای من بودی دیگر چه میگفتی؟»
درویش انصاف داد و گفت: «راست میگویی، حالا فهمیدم. تقصیر از خودم است که نفهمیده و ندانسته، از رفتار آنها تقلید کردم و با آنها همآواز شدم. اگر از اول فکر میکردم که خر برفت یعنی چه، اینطور نمیشد. حالا هم کاری از دستم ساخته نیست، تقلید کورکورانه من بود که ترا هم به اشتباه انداخت. اگر خودم سرود رندان را از همه باذوقتر نمیخواندم خرم از دستم نمیرفت.»
خلق را تقلیدشان بر باد داد *** ای دو صد لعنت بر این تقلید باد