قصههای آموزندهی قابوسنامه
تو نیکی می کن و در دجله انداز
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
یک روزی بود و یک روزگاری. متوکل خلیفه معروف عباسی غلامی داشت که اسمش فتحی بود. فتحی را از کوچکی همراه اسیران جنگی آورده بودند و فروخته بودند.
در آن زمانها اسیران جنگی را به شهرهای دوردست میبردند و مانند حیوانات آنها را خریدوفروش میکردند و پولدارها برای بندگی و غلامی و کنیزی آنها را میخریدند و این غلام و کنیزهای زرخرید که هیچ آزادی و اختیاری نداشتند زندگی سختی داشتند تا وقتیکه کسی از روی خیرخواهی آنها را آزاد کند.
این فتحی هم جزو غلامان و بندگان بود؛ اما چون خیلی باهوش و بااستعداد بود در دستگاه خلیفه هنرها و ادبها یاد گرفته بود و در چشم خلیفه آنقدر عزیز شده بود که خلیفه او را به فرزندی خود پذیرفته بود.
خلیفه میل داشت که فتحی علاوه بر تربیت و ادب و دانستن اسبسواری و تیراندازی و هنرهای دیگر شنا کردن هم یاد بگیرد تا اگر روزی در آب غرق شود بتواند خودش را نجات بدهد. برای این کار دو نفر مربی شنا آوردند که روزی یک ساعت به فتحی شنا کردن بیاموزند. از چند روز که گذشت فتحی به خودش مغرور شد و مثل بیشتر کودکان -که وقتی کمی با درسی و کاری آشنا میشوند خیال میکنند دیگر همهچیز را میدانند- او هم گمان کرد در شنا استاد شده و دیگر مربی لازم ندارد و یک روز دور از چشم استادان تنها به رودخانه دجله که از کنار قصر خلیفه میگذشت رفت و خود را به آب انداخت تا شنا کند.
اتفاقاً آب دجله تند بود و فتحی بعدازاینکه قدری دستوپا زد و با آب مبارزه کرد فهمید که نمیتواند خود را نجات دهد و اگر بیشتر کوشش کند خسته میشود و غرق میشود. هرقدر هم فریاد زد کسی نشنید. این بود که ناچار با جریان آب همراهی کرد و با همان اندازه شنا که بلد بود سعی کرد به زیر آب فرو نرود و همراه آب برود تا بلکه یک جایی بتواند خود را به کنار رودخانه برساند و نجات پیدا کند، و رفت و رفت تا ازنظر گاه مردم دور شد و از شهر خارج شد و به بیابان رسید و شب شد و فردا روز شد و همچنان روی آب دستوپا میزد و میرفت.
روز بعد بهجایی رسید که آب دجله دیوارههای کنار رودخانه را شکسته بود و در شکستگیها و سوراخهای دیوار رودخانه میتوانست دستگیرهای پیدا کند. فتحی با زحمت بسیار خود را به کنار دیواره دجله رسانید و دستش را به سوراخی بند کرد و خود را از غرق شدن نجات داد اما هیچ راهی برای بالا رفتن از دیواره رودخانه نبود و خستگی و گرسنگی او را از پا درآورده بود.
اما خدا را شکر کرد و با خود گفت: «حالا از خفه شدن و مردن در آب خلاصی یافتم و اگر از گرسنگی نمیرم امید زنده ماندن و رهایی هست و گرسنگی را تا دو سه روز میتوان تحمل کرد.» فتحی همانجا نشست تا شب شد و هیچ اثری و خبری از کسی پیدا نشد. شب هم همانجا ماند تا روز شد و همچنان راه چارهای نبود و تا هفت شبانهروز فتحی در آنجا بود.
اما از آن طرف وقتی مربیان شنا برای تعلیم فتحی به قصر خلیفه آمدند هیچکس نمیدانست فتحی کجاست. خدمتکاران در باغها و خانههای قصر او را صدا زدند و همهجا را گشتند و پیدا نشد. به مدرسه و حمام و میدان اسبسواری و تیراندازی و همهجاهایی که احتمال پیدا کردن فتحی را میدادند رفتند و از همه سراغ گرفتند و اثری از او نیافتند. ناچار به متوکل خبر دادند که «فتحی گم شده است و همه ساختمانها و باغها را گشتهایم و هیچکس از او خبری ندارد.»
متوکل بسیار ناراحت شد و دربانهای همه درهای قصر را حاضر کرد و هیچکس فتحی را ندیده بود. متوکل که نگران بود مبادا به جان فرزندخواندهاش سوءقصدی شده باشد گفت: «فوری در تمام قصرها جار بزنند تا هر کس از فتحی خبر دارد بیدرنگ به خلیفه خبر بدهد و وای به حال کسی که چیزی بداند و نگوید.»
هنوز جارچی حرکت نکرده بود که رئیس نگهبانی سر رسید و گزارش داد که «مأمور برج دیدهبانی دجله در ساعت ۹ صبح خبر داده است که شخصی در حال شنا از قلعه خارج شده است و فوری چند نفر از شناگران ورزیده به جستوجو رفتهاند و مأموران تمام اطراف دریاچهی شنا و رودخانه را بازرسی کردهاند و اثری از لباس کسی نیافتهاند، از جامهدار خانه تحقیق شده است و یکی از خدمتکاران گفت جامه یکی از غلامان را کنار دریاچه یافته و چون کسی در آنجا نبوده به گمان اینکه کسی دیروز جامههای خود را عوض کرده و در آنجا باقیمانده جامهها را به جامهدار خانه تحویل داده است و این پیشامد بازهم سابقه داشته اما گزارش برج دیدهبانی میگوید همین امروز کسی شناکنان از قلعه خارج شده است. اینک چند نفر از شناگران در خارج مشغول جستجو هستند و چون احتمال حادثهای در میان است گزارش به عرض رسید.»
متوکل گفت: «همین است. فتحی بهقصد شنا به دجله رفته و آب او را برده است.» فوری جامههای بافتهشده را حاضر کردند و معلوم شد جامه همان غلام است. خلیفه گفت: «یا در خارج شهر کسی فتحی را نجات داده یا در آب غرق شده. جارچیان را بگویید خبر را در شهر پخش کنند و شناگران را بگویید کار خودشان را دنبال کنند.»
فوری جارچیان در شهر جار زدند: «یکی از نزدیکان خلیفه به نام فتحی گم شده هر کس خبر سلامتی او را بدهد مژدگانی خواهد یافت و وای به حال کسی که خبری داشته باشد و پنهان کند.»
و آن روز تا شب هیچکس خبری نداد. شب شناگران بازگشتند و به رئیس نگهبانی خبر دادند که هیچکس را در شط نیافتهاند و همچنان منتظر بودند تا کسی خبری از نجات غریق بیاورد.
روز بعد کسی که از بیرون شهر به بغداد وارد شده بود خبر داد که شب گذشته در خارج شهر از دجله صدایی شنیده است، گویی کسی در آب است اما از ترس به رودخانه نزدیک نشده. خبرگزاران این خبر را به رئیس نگهبانی دادند و چون از شهر خبر دیگری نرسیده بود خلیفه گفت شناگران رود دجله را دنبال کنند و تا خبری از زنده یا مرده فتحی پیدا نکنند برنگردند.
بار دیگر شناگران به شط رفتند و روزها جستجو میکردند و شبها توقف میکردند تا بعد از هفت شبانهروز فتحی را در مغاکی کنار دیواره دجله زنده یافتند و او را به خشکی کشیدند و از آبادی نزدیک، اسبان تیزرو آوردند و با شتاب تمام فتحی را نزد خلیفه آوردند و شرححالش را گرفتند و مژدگانی خود را دریافت داشتند.
خلیفه خوشحال شد و خدا را شکر گفت و فوری دستور داد «سفره و غذا بیاورید که غلام هفت روز است گرسنگی کشیده.»
فتحی گفت: «خلیفه بهسلامت باشد من از ترس و از بیخوابی خستهوکوفته هستم اما گرسنه نیستم.»
متوکل گفت: «شاید از بس آب خوردهای بیمار شده باشی یا از ترس، حواست پریشان شده باشد وگرنه چطور ممکن است بعد از چندین روز گرسنه نباشی؟»
فتحی گفت: «بله، خودم هم تعجب میکردم اما در این هفت روز که آنجا بودم هرروز بر روی آب طبقی میدیدم که در آن ده قرص نان بود و در آنجا که من بودم فشار آب طبق را به کنار رودخانه میآورد و من هرچه میخواستم نان برمیداشتم و میخوردم و امروز هم نان را خورده بودم که شناگران رسیدند.»
خلیفه گفت: «چیز عجیبی میشنوم، هرروز یک طبق نان روی آب دجله چه میکند و از کجا میآید؟»
فتحی گفت: «نمیدانم، اما چنین بود، طبقی از چوب بود و هرروز میرسید و روی نانها هم اسم کسی نوشته بود، اگر درست یادم مانده باشد نوشته بود: محمد بن حسن کفشدوز.»
خلیفه گفت: «عجیب است! آیا این محمد بن حسن کفشدوز چه کسی باشد و برای چه هرروز طبقی از نان بر آب میگذاشته؟ باید این داستان تحقیق شود و راز آن دانسته شود، جارچیان را خبر کنید!»
دبیر خلیفه گفت جار بزنند: «خلیفه محمد بن حسن کفشدوز را طلب میکند. هر که هست بیاید و نترسد. خلیفه به او بدی نخواهد کرد.»
روز دیگر مردی کارگر با لباس کار و پیشبندی از چرم که کفشدوزان بر روی زانوی خود میاندازند و کار میکنند به قصر متوکل آمد و گفت: «میخواهم به حضور خلیفه برسم.»
گفتند: «چهکار داری؟» گفت: «محمد بن حسن کفشدوز را خود خلیفه خواسته است و محمد بن حسن منم.»
او را نزد خلیفه بردند، به خلیفه سلام کرد و گفت: «من آن کفشدوزم که مرا احضار فرمودهاند.»
خلیفه پرسید: «تویی که هرروز طبقی نان در دجله میاندازی؟» جواب داد: «آری منم.»
خلیفه پرسید: «به چه نشانی تویی؟» گفت: «به آن نشانی که نام خود را روی نانها نوشتهام.»
خلیفه گفت: «این نشانی درست است. چند وقت است که نان در آب میاندازی؟»
گفت: «یک سال است.» گفتند: «غرض تو از این کار چیست؟» گفت: «شنیده بودم که گفتهاند:
تو نکویی کن و در آب انداز *** که نکویی رسد بهسوی تو باز
و من میخواستم بدانم چگونه فایده نیکویی به من برمیگردد و حالآنکه آب دجله میرود و بازنمیگردد. من میدانستم که اگر به کسی نیکی کنم و دلیلی داشته باشد و آنکس مرا بشناسد ممکن است اثر آن نیکی به من بازگردد؛ اما میخواستم بدانم ناشناخته نیکی کردن و به کسی ناشناس خوبی کردن چگونه اثرش به شخص نیکوکار برمیگردد. میخواستم بدانم این حرف درست است یا نه؟ و اگر گناهی کردهام امیدوارم خلیفه مرا عفو کند.»
خلیفه گفت: «گناهی نکردهای بلکه ثوابی کردهای، و خطایی نکردهای بلکه کار صوابی کردهای و آن حرف هم که شنیدهای درست است، تا آنجا که ما میدانیم نانهای تو یک نفر را از گرسنگی و از مرگ نجات داده است و باقی را خدا میداند.»
خلیفه دستور داد پنج پارچه از املاک و دهات خارج از شهر بغداد را به نام محمد بن حسن کفشدوز نوشتند و قباله آن را مهر کردند و به او بخشیدند و محمد بن حسن کفشدوز مردی ثروتمند و محتشم شد و در اطراف دهات خود کارهای خیر بسیار کرد و بیابانها را به آبادی رسانید و به شکر این نعمت، دکان کفشدوزی خود را هم به شاگردش بخشید.
بعدها شاعری دیگر معنی آن شعر را بهصورت دیگر هم ساخت و گفت:
تو نیکی میکن و در دجله انداز*** که ایزد در بیابانت دهد باز