قصه‌های-آموزنده‌ی-سندباد-نامه-قصه-تربیت-فیل

قصه‌ آموزنده: تربیت فیل || قصه‌های سندباد نامه

قصه‌های آموزنده‌ی سندباد نامه

تربیت فیل

نگارش: مهدی آذریزدی

 جداکننده-متن

به نام خدا

یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم، در کشمیر، پادشاهی بود که به عدل و انصاف مشهور بود و به نگهداری فیل بسیار علاقه‌مند بود و شماره فیل‌های او به چهارصد می‌رسید و عده زیادی فیلبان در فیلستان پادشاه، فیل‌ها را تیمار می‌کردند و آن‌ها را برای سواری و برای جنگ و برای سفر تربیت می‌کردند. هر وقت پادشاه از شهری به شهری سفر می‌کرد، بر روی فیل‌ها تخت می‌گذاشتند و همراهان بر آن‌ها سوار می‌شدند و قافله فیل‌ها بسیار تماشایی بود. هر وقت هم جنگی پیش می‌آمد جنگ‌آوران با فیل‌ها به میدان می‌رفتند و دشمنان را تار و مار می‌کردند. پادشاه هر چند روز یک بار فیل‌ها را سان می‌دید و فیلبانان را در کار خود تشویق می‌کرد و گاهی با نزدیکان خود برای شکار یا گردش سوار بر فیل‌ها به صحرا و جنگل می‌رفتند.

یک روز صیادان مخصوص که همراه پادشاه به شکار می‌رفتند توانستند در جنگل یک فیل وحشی قوی‌هیکل را بگیرند که تا آن روز هرگز فیلی به بزرگی آن در فیلستان پادشاه دیده نشده بود. یک فیل تنومند و باهیبت با دو دندان عاج به سفیدی برف که با خرطومش می‌توانست یک گاو را به هوا پرتاب کند و مانند صدای رعد می‌خروشید و مانند برق و باد می‌دوید و از دور مانند گنبدی بر چهار ستون سنگی جلوه می‌کرد و چون با قدم‌های سنگین خود راه می‌رفت زمین زیر پایش به لرزه درمی‌آمد. با یک حرکت درخت کهنی را می‌شکست و با یک حمله همه فیل‌های دیگر را از ترس فرار می‌داد. همیشه در جنگل دویده بود و هرگز رنگ آدمی ندیده بود و داستان زنجیر و افسار و طویله و فیلستان را نشنیده بود، ترسناک، خشمگین و وحشی.

چنین فیلی را گرفته بودند و هر یک از دست‌هایش را با زنجیری جداگانه بسته بودند و با قیدوبندهای محکم او را به حضور پادشاه آوردند. پادشاه هیکل زیبا و باصلابت آن فیل بزرگ را پسندید و از داشتن آن شادمان شد و به صیادان جایزه‌ای لایق بخشید و بعد رئیس فیلبانان را به حضور خواست و پرسید: «درباره این فیل چه می‌گویی؟»

رئیس فیلستان گفت: «چه بگویم درباره این فیل که تا حالا حیوانی به این عظمت ندیده‌ام، اما حیف که وحشی و بیابان‌گرد است و او را با فیل‌های دیگر نمی‌توان به راه برد.»

پادشاه گفت: «به‌هرحال باید این فیل را رام کرد و باید تربیت کرد. من می‌خواهم بر این فیل سوار شوم و مردم ببینند که هیچ‌کس دیگر فیلی به این عظمت ندارد».

رئیس فیلبانان گفت: «تربیت این فیل خیلی مشکل است. این فیل دیگر بچه نیست، در جنگل بزرگ شده و بی‌قیدوبند بار آمده. حیوان را از کوچکی باید تربیت کرد و رام بودن و کار کردن را از جوانی باید به او عادت داد. این فیل اگر بعضی کارها را هم یاد بگیرد دلش وحشی خواهد ماند و درهرحال تربیت او خیلی طول می‌کشد.»

پادشاه گفت: «من سه سال به تو مهلت می‌دهم و باید این فیل را چنان تربیت کنی که لایق خدمت بشود و در جنگ و در سفر به کار آید. از همین امروز فیل را به تو می‌سپارم و سر وعده باید آماده کار و کارزار باشد». فیلبان اطاعت کرد و فیل بزرگ را به فیلستان بردند، خانه‌ای و باغی بزرگ را به او اختصاص دادند و فیلبان چنانکه می‌دانست به تربیت فیل مشغول شد. تا مدتی فیل را در زنجیرهای محکم نگاه داشت و هرروز با دست خود به او آب و خوراک داد تا اندکی رام شد و فیلبان را شناخت و به مهربانی او عادت کرد.

کم‌کم فیلبان به او آموخت که چگونه در صف فیل‌ها بایستد، چگونه با فرمان حرکت کند و چگونه با فرمان «ایست» بایستد. گاهی فیلبان بر فیل سوار می‌شد و او را به صحرا می‌برد و گاهی مدتی او را در طویله می‌بست و گاهی او را با فیل‌های دیگر به جنگ می‌انداخت و گاهی او را با فیل‌های دیگر در یک جا خوراک می‌داد و آداب و عادات لازم را به او می‌آموخت تا اینکه سه سال مهلت گذشت و روز وعده رسید و پادشاه فرمان داد فیل بزرگ را حاضر کنند تا نتیجه تربیت را در او ببیند. فیلبان فیل را حاضر کرد. دیگر دست و پای فیل را زنجیر نمی‌بستند و پادشاه فیل را دید که قویی‌تر و آرام‌تر شده و از وحشیگری در او اثری پیدا نیست.

پادشاه پرسید: «آیا می‌توان بر فیل سوار شد؟»

فیلبان گفت: «من خودم صدبار بر او سوار شده‌ام و به صحرا رفته‌ام و به‌سلامت بازگشته‌ام و فیل فرمان مرا اطاعت کرده است.»

پادشاه دستور داد پله چوبی را نزدیک فیل گذاشتند و خودش بر او سوار شد و به همراه فیلبان مسافتی از راه رفتند و فیل آرام بود و از فرمان سرپیچی نمی‌کرد.

همین‌که مطمئن شدند، پادشاه چنانکه به فیل‌های دیگر عادت داده بودند دستور شتاب داد و فیل سرعت گرفت و از فیلبان جلو افتاد و همین‌که فیلبان را دور دید مانند شیر جولان کرد و سر به صحرا گذاشت و حالا ندو کی بدو توگویی همان فیل وحشی و بیابانی است که سه سال پیش بود. چنان می‌رفت که تیر از کمان می‌رود؛ مانند برق و باد، صحرا و کوه و بیابان را زیر پا می‌گذاشت. پادشاه هر چه کوشش کرد او را نگاه دارد ممکن نشد و هر چه فرمان «ایست» می‌داد فیل خشمگین‌تر می‌شد و تندتر می‌دوید و پایین جستن از روی فیل هم خطرناک بود و ممکن نبود.

فیل بزرگ آن روز تا شب اطراف دشت و کوه دوید تا اینکه خودش خسته شد و تشنه و گرسنه شد و به یاد آخور و علف و طویله افتاد و همان‌طور که سه سال عادت کرده بود به جایگاه خود در فیلستان برگشت و آرام گرفت. پادشاه، هراسان و خشمناک از فیل پیاده شد و فیلبان را خواست و دستور داد تا دست و پای فیلبان را ببندند و او را در سر راه دراز کنند و چهارصد فیل را از روی بدن فیلبان بگذرانند تا دیگر کسی جرئت نکند فیل تربیت‌نشده وحشی را به‌جای فیل تربیت‌شده به پادشاه معرفی کند.

فیلبان مرگ را در برابر خود دید و از ترس جان زبانش بند آمد. خدمتگزاران دست و پای فیلبان را بستند و او را بر سر راه انداختند و دستور دادند قطار فیل‌ها را بیاورند و از روی بدن فیلبان بگذرانند.

همین‌که فیلبان مرگ را نزدیک دید زبان باز کرد و با گریه و ناله بنای التماس را گذاشت و به پادشاه گفت: «یک‌عمر خدمت کرده‌ام و هرگز کسی از من بدی ندیده و هرگز خیانتی و جنایتی از من سر نزده. اینک سزاوار نیست که بی‌گناه زیر پای فیل‌هایی که خودم تربیت کرده‌ام بمیرم. به من رحم کنید و راضی نشوید مردم درباره پادشاه به بی‌انصافی حرفی بزنند زیرا من نمی‌دانم چه گناهی کرده‌ام.»

پادشاه گفت: «چه گناهی از این بدتر که من به تو سه سال مهلت دادم تا فیل را تربیت کنی و اینک چیزی نمانده بود که این فیل مرا به هلاکت برساند و اثری از تربیت در او نیست.»

فیلبان گفت: «شک نیست که امروز رفتار ناپسندی از فیل دیده شد که مایه تأسف است اما من می‌توانم اثر تربیت را در فیل نشان بدهم و بی‌گناهی خود را ثابت کنم و اگر نتوانستم برای مجازات آماده‌ام. صلاح در این است که پادشاه اجازه بدهد من فیل را در حضور پادشاه امتحان کنم و اگر نتوانستم اثر تربیت را در او نشان بدهم هر حکمی بدهند سزاوار است و چون من راه فرار هم ندارم بهتر است بگذارید زبان دشمنان بسته شود و پادشاه را به بی‌انصافی نام نبرند.»

البته پادشاه که نمی‌خواست مردم به او نسبت ظلم بدهند خشم خود را فرونشانید و دستور داد دست و پای فیلبان را باز کردند و فیل بزرگ را حاضر کردند و گفت: «اینک این تو و این هم فیل. نشان بده ببینم چگونه او را تربیت کرده‌ای؟»

فیل بزرگ همین‌که فیلبان را پیش روی خود دید چون سه سال از دست او آب‌وعلف خورده بود و مهربانی دیده بود آرامشی بیشتر یافت. فیلبان هم مانند همیشه فیل را نوازش کرد و بعد بر پشت فیل سوار شد و گفت یک دسته علف و یک سطل بزرگ آب بیاورند. هر دو را آوردند و جلو فیل گذاشتند. فیل خرطوم دراز کرد تا علف بردارد. فیلبان به او گفت «علف را بگذار و آب را بخور و سطل آب را به من بده.» فیل با خرطوم خود سطل آب را بلند کرد و از طرف راست خود آن را بالا برد، فیلبان سطل آب را گرفت و گفت: «حالا علف بخور.» فیل مقداری علف خورد. فیلبان گفت: «حالا آب را بگیر.» فیل خرطوم خود را بلند کرد و سطل آب را گرفت و زمین گذاشت. فیلبان گفت: «حالا دو قدم به عقب.» فیل دو قدم عقب رفت. فیلبان گفت: «دو قدم به جلو.» فیل چنان کرد. آن‌وقت فیلبان گفت: «حالا به پادشاه تعظیم کن.» فیل سر خود را به پایین خم کرد و یک دست خود را به‌طرف سینه خود برد و تعظیم کرد.

آن‌وقت فیلبان از فیل پیاده شد و گفت: «پادشاه به‌سلامت باشد، من سعی خودم را به کار بردم و هر چه به دست‌وپا و خرطوم و اندام تن بود به فیل آموختم و او را به راه رفتن و ایستادن و خوردن و نخوردن تربیت کردم. فیل هم به‌اندازه شعور حیوانی خودش چون از دست من آب‌وعلف خورده و محبت و آسایش یافته بود اطاعت می‌کرد. بارها او را به صحرا بردم و بازآوردم، بارها او را کتک زدم و هرگز در این مدت وحشیگری نکرده بود و از من اطاعت می‌کرد؛ اما من زبان فیل را نمی‌دانم و هوس‌های دل او بر من پوشیده است و فکر و شعور او را نمی‌توانم عوض کنم؛ زیرا عقل ندارد و جز آب‌وعلف چیزی نمی‌شناسد. سه سال پیش هم گفتم حیوان وحشی را از کوچکی و بچگی باید دست‌آموز و تربیت کرد تا وحشیگری ندیده باشد. آن‌که همیشه و درهرحال تربیت می‌پذیرد انسان است که عقل دارد و می‌تواند حرف حسابی را بفهمد و حساب خوب و بد را از حساب آب‌وعلف جدا نگه دارد. این بود حرف من و حالا هم تسلیم فرمان پادشاه هستم.»

پادشاه انصاف داد و گفت: «راست گفتی. حالا که چنین است فیل بزرگ را هم به خودت بخشیدم. برای من همین بس است که بگویند چهارصد فیل داشت و انصاف هم داشت. بزرگی و افتخار من هم در فیل بزرگ داشتن نیست، در انصاف داشتن است.»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *