داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-بی‌عقل-و-باعقل

قصه‌ آموزنده: بی‌عقل و باعقل || قصه‌های مثنوی مولوی

قصه‌ها و داستان‌های آموزنده‌ی مثنوی مولوی

بی‌عقل و باعقل

نگارش: مهدی آذریزدی

 جداکننده-متن

به نام خدا

یک روزی بود و یک روزگاری. مردی که از فهم و کمال سهمی داشت و از مال دنیا بهره‌ای نداشت پیاده از شهری به شهر دیگر سفر می‌کرد.

در میان راه به یک مرد عرب رسید که شتری داشت و دو جوال بزرگ بر آن بار کرده بود و خودش هم بر بالای دو لنگه بار نشسته بود و آواز می‌خواند و از همان راه می‌رفت.

مرد پیاده با خود فکر کرد: «هرچند پیاده‌ام و خسته‌ام و این عرب سواره است و سردماغ است باری هم‌سفری پیدا کردم و می‌توانم با او حرف بزنم و سرگرم باشم و راه دراز را با گفت و شنید بر خود کوتاه کنم.»

وقتی به مرد شترسوار رسید به او سلام کرد و گفت: «رسیدن به خیر، وقتی شما را دیدم خوشوقت شدم، پیاده‌روی و خستگی به‌جای خود، ولی از تنهایی بیشتر حوصله‌ام سر رفته بود و حالا تا هر جا که باهم هستیم می‌توانیم باهم صحبت کنیم.»

سوار گفت: «من هم از تنهایی داشتم برای خودم آواز می‌خواندم، اما پیاده و سواره فرقی ندارد، اصلاً پیاده بودن بهتر است، وقتی شتر نداری هیچ‌وقت شترت مریض نمی‌شود، هیچ‌وقت شترت را دزد نمی‌برد، هیچ‌وقت شترت فرار نمی‌کند، وقتی هم به منزل می‌رسی غصه‌ی کاه و جو برای اسب و گاو و شتر نداری و راحتی. شاعر هم گفته:

آسوده کسی که خر ندارد*** از کاه و جوش خبر ندارد»

پیاده گفت: «این‌که چه عرض کنم، چندان صحیح نیست. ناچار کسی که خر ندارد اگر بار دارد باید خودش به دوش بکشد و اگر راه دور است باید پای خودش را زحمت بدهد، ولی خوب، من از پیاده‌روی بدم نمی‌آید، وقتی فکر می‌کنم که بار تن خودم را خودم می‌کشم خوشحال می‌شوم. ولی اگر سوار شتر باشم خیال می‌کنم شتر زیر پای من از من شکایت می‌کند.»

سوار خندید و گفت: «خوب، این هم حرفی است، آدم‌هایی که شتر ندارند این فکرها را می‌کنند وگرنه شتر را خدا آفریده است که بار بکشد و خار بخورد، تو سوار نشوی یکی دیگر می‌شود.»

پیاده گفت: «به‌هرحال شتر خوبی داری، خدا به تو ببخشد، مثل‌اینکه بارش هم سنگین است، توی این جوال‌ها چیست؟»

سوار گفت: «یکی از آن‌ها پر از گندم است که از مزرعه به خانه می‌برم یکی دیگر هم پر از شن و ریگ است.»

پیاده تعجب کرد و پرسید: «چه گفتی؟ پر از شن و ریگ؟ آن‌ها را برای چه به خانه می‌بری، مگر در شهر ریگ پیدا نمی‌شود؟»

سوار گفت: «ریگ را برای کار نمی‌برم، ولی چون گندم یک لنگه بیشتر نبود و روی شتر بند نمی‌شد این‌یکی را هم پر از ریگ کردم که دو لنگه باشد و روی شتر بارکنم و بتوانم خودم هم روی بار بنشینم.»

پیاده از شنیدن این حرف قهقه خندید و گفت: «عجب اختراعی کردی! خوب داداش، عوض این کار خوب بود گندم‌ها را دو قسمت می‌کردی و در دو جوال می‌ریختی و دو لنگه می‌کردی و بر شتر می‌بستی و خودت هم روی آن می‌نشستی. هم بار شتر سبک‌تر بود و هم بار کردن و پیاده کردن جوال‌ها آسان‌تر بود.»

عرب شترسوار که مرد عامی و کم‌عقلی بود گفت: «بارک‌الله، آفرین، من هر چه فکر کردم که چکار کنم عقلم به اینجا نرسید، معلوم می‌شود که آدم خیلی باهوش و باعقل و بزرگواری هستی.»

پیاده گفت: «نمی‌دانم، نه، این موضوع خیلی ساده است.»

سوار بر حال پیاده رحمش آمد و با خود گفت: «خوب است این مرد چیزفهم را هم سوار کنم» ولی ناگهان فکری کرد و از پیاده پرسید: «خوب، ای مرد حکیم دانشمند، راستش را بگو بدانم که تو کیستی؟ با این عقل و فهمی که داری لابد وزیری، وکیلی، سلطانی، امیری، چیزی هستی، باید خیلی آدم بزرگی باشی.»

پیاده گفت: «نه، من یک آدم عادی هستم مثل همه، خیلی هم دانشمند نیستم، می‌بینی که احوال من گواهی می‌دهد، لباس من هم ساده است و مثل بیشتر مردم است.»

سوار گفت: «این‌طور که نمی‌شود، با این‌همه عقل و هوش حتماً پول زیادی داری که دلت به آن خوش است و فکرت آزاد است که توانستی مسئله گندم را به این آسانی حل کنی.»

پیاده گفت: «ازقضا من در هفت‌آسمان یک ستاره ندارم و اکنون‌که دارم با تو می‌آیم نمی‌دانم فردا کجا کار خواهم کرد و چه خواهم خورد.»

سوار گفت: «لابد دکانی دستگاهی داری و اگر پول نقد نداری جنس زیاد داری، چه فرق می‌کند، مطلب آن است که آدم دانا باید توانا باشد و دارا باشد و خوشبخت باشد. یک شعری هم هست که می‌گوید: توانا بود هر که دانا بود.»

پیاده گفت: «این هم نیست، اگر دکان داشتم در آن می‌نشستم و معامله می‌کردم و پیاده در این صحرا راه نمی‌رفتم.»

سوار گفت: «معلوم است که نمی‌خواهی خودت را معرفی کنی، ممکن است شتر و گاو و گوسفند داشته باشی و دنبال چوپان و شبان می‌روی، به‌هرحال آدم باعقل و هوشی مثل تو باید خیلی کارش خوب باشد.»

پیاده گفت: «می‌دانی داداش، من نه اسب دارم، نه شتر دارم، نه گاو دارم، نه گوسفند، نه دکان، نه پول، البته که آدم بدبختی نیستم. ولی از مال دنیا چیزی ندارم، تنم سالم است و کار می‌کنم و نان می‌خورم، امروز هم بیکارم و دنبال کار به شهر نزدیک می‌روم، فهم و هوشی هم که تو می‌گویی جز یک زندگی ساده چیزی به من نمی‌رساند، همین و دیگر هیچ.»

سوار گفت: «پس عجب آدم عوضی و مهملی هستی، مرد بینوا، من که یک بارم گندم و یک بارم ریگ است با این بی‌سوادی و بی‌عقلی که می‌بینی ده تا شتر دارم، صد تا گوسفند دارم، پنجاه‌تا گاو دارم، دوتا مزرعه دارم، انبار گندم دارم، کنیز دارم غلام دارم، عزت و احترام دارم، کفش دارم لباس دارم، ده تا اتاق اثاث دارم، وقتی به مجلس برسم، تعظیم دارم سلام دارم، زندگی راحت دارم، در شهر عضو انجمن اصلاحات هستم، در خانه یک اتاق پر از کتاب خطی دارم که آخوند محله حسرت آن را می‌خورد و همه‌ی این‌ها را با همین عقل ناقصم دارم. آن‌وقت تو که می‌دانی گندم را چه جوری باید بار کرد و راحت بود هیچ‌چیز نداری؟ پس فایده این عقل و فهم و کمال کو؟ اگر عقل این است که جز خیال و دردسر نداشته باشد می‌خواهم هفتادسال سیاه نباشد. اتفاقاً من در مزرعه کارگر لازم دارم، اما از تو می‌ترسم، زود از من دور شو که می‌ترسم نکبت تو به من هم اثر کند، عقل بی‌خاصیت، شوم است.»

پیاده گفت: «من خواهم رفت. ولی با این‌همه که گفتی، تو در نظر من یک آدم احمق و بی‌عقل و بدبختی هستی، این‌ها که گفتی همه را با پول خریده‌ای و خودت یک بی‌شعور بیشتر نیستی و من هرگز نمی‌خواهم مثل تو باشم.»

مرد پیاده از سوار جدا شد و از راه دیگر رفت. ازقضا وقتی سوار مسافتی دیگر پیش رفت دو نفر شترسوار دیگر سر رسیدند که دزد راهزن بودند و از او پرسیدند: «در بار شتر چه داری؟»

سوار گفت: «همین حالا یک نفر دیگر همراه من بود که از آن راه رفت، او گفت که من آدم بی‌عقل و بدبختی هستم، همینم که هستم. در بار شترم هم همین است که هست.»

یکی از دزدها کاردی کشید و یکی از جوال‌ها را شکافت تا ببیند در آن چیست اتفاقاً آن جوال ریگ بود. درنتیجه دزدها هم چند تا پس‌گردنی به او زدند و دست از سرش برداشتند و رفتند و گفتند: «راستی که عجب آدم بی‌عقلی هستی، صحرا پر از ریگ است و تو ریگ بار شتر می‌کنی؟»

آن‌وقت عرب شترسوار که جوال گندمش با این تصادف از چنگ دزدها نجات یافته بود لبخندی از خوشحالی زد و گفت: «آفرین بر بی‌عقلی خودم که ریگ بار کردم. وگرنه گندم از دست رفته بود.»

و بعدازآن مردم دیده بودند که این مرد اگر صدتا شتر هم بار می‌کند یک لنگه را گندم و یک لنگه را ریگ بار می‌کند و پند هیچ‌کس را نمی‌شنود و عقل هیچ‌کس را قبول ندارد و در جواب مردم که به عقل او می‌خندند می‌گوید: «من چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید.»

مرد بیچاره مسخره‌ی مردم بود. اما در دل خود خوشحال بود که چیزی می‌داند که آن‌ها نمی‌دانند و شتر دارد و مزرعه دارد و همه‌چیز.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *