قصهها و داستانهای آموزندهی مثنوی مولوی
بقال و طوطی
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
یک روزی بود و یک روزگاری. یک بقال بود و یک طوطی داشت. این طوطی علاوه بر اینکه خیلی زیبا و خوشصدا بود خیلی هم باهوش بود و چون مدتی در دکان بقالی مانده بود مشتریهای دکان را میشناخت و با آنها سلام و علیک و احوالپرسی میکرد.
مرد بقال هم گاهی که کاری داشت طوطی را با بندی که بر پایش بود روی پیشخوان دکان میگذاشت و خودش به خانه میرفت و برمیگشت و طوطی که میدانست وقتی صاحبش در دکان نیست هیچکس نباید چیزی از دکان ببرد وقتی کسی سر میرسید میگفت: «سلام، صبر کنید، بقال حالا برمیگردد.»
مردم هم آنها که آشنا بودند، که آشنا بودند. کسی هم که ناشناس بود وقتی این را میدید تعجب میکرد و مثلاینکه کسی نگهبان دکان است صبر میکردند تا بقال بیاید، یا میرفتند و برمیگشتند.
این بود تا یک روز اتفاق افتاد که یک گربهی غریبه وارد دکان شد و چون صدای یک موش را شنید بهطرف موش حمله برد و طوطی که هرگز حمله گربه را ندیده بود از ترس جان خودش از روی پیشخوان پرید که به کنج دکان بگریزد و بند پایش به یک شیشه بزرگ روغن بادام گیر کرد و شیشه افتاد و روغنها ریخت. طوطی هم رفت روی قفسه نشست و گربه هم از صدای پروبال زدن طوطی ترسید و دررفت.
وقتی مرد بقال از خانه برگشت، اول چیزی نفهمید و رفت سر جایش نشست بعد نگاه کرد دید شیشه روغن بادام شکسته و پر و پای طوطی چرب شده و فهمید که طوطی شیشه روغن را انداخته، این بود که اوقاتش تلخ شد و طوطی را گرفت و چند تا فحش و ناسزا به او داد و گفت: «مرغ بدصدای بدترکیب، کارت بهجایی رسیده که شیشه روغن را بشکنی، حالا حقت را بگیر…» و با چوبی که دم دستش بود به سر طوطی زد و او را پرت کرد گوشه دکان.
سر طوطی از ضرب چوب شکست و پوست سرش کنده شد و بعد از ساعتی بقال از زدن طوطی پشیمان شد ولی طوطی که خود را بیگناه میدانست و هم فحش شنیده بود و هم کتک خورده بود یک کلمه حرف نزد.
بقال سر طوطی را پاک کرد و دارو مالید. ولی بعدازاینکه زخم سر طوطی خوب شد و پوست نو آورد همانطور سرش طاس ماند و خودش هم ساکت ماند و حرف نمیزد.
هر چه آشنایان بقال میآمدند و میرفتند و حرف میزدند و میخواستند گفتگوی طوطی را بشنوند فایده نداشت. بقال هم که به طوطی سخنگو دل بسته بود و او را مایه سرگرمی خود و رونق دکان خود میدانست از کتکی که به طوطی زده بود خیلی پشیمان بود. اما طوطی هم از لجی که داشت سکوت خود را نمیشکست.
دوست و آشنا از مرد بقال احوال طوطی را میپرسیدند که چرا حرف نمیزند و سرش چه شده؟ بقال هم جواب میداد: «آمدم دیدم طوطی، شیشه را شکسته و روغن را ریخته. من هم عصبانی شدم و چوبی به فرقش زدم و اینطور شد، حالا، هم سرش طاس شده و هم زبانش بند آمده.»
مدتی گذشت و طوطی حرف نمیزد و از بس بقال داستان شکستن شیشه و ریختن روغن را به مردم گفته بود و طاس شدن سر طوطی را شرح داده بود خود طوطی هم یاد گرفته بود که چون شیشه را شکسته و روغن را ریخته و کتکخورده، سرش طاس شده. این بود که میرفت جلو آینه مینشست و سر خود را که دیگر پَر و مو نداشت تماشا میکرد: بله، شیشه را شکسته و… و… و… و هیچ حرف نمیزد.
بقال برای اینکه طوطی را دوباره به حرف بیاورد مخصوصاً با مشتریها بیشتر حرف میزد و از طوطی و صدای او و حرف زدن او قصهها میگفت و تعریفها میکرد. ولی هرقدر به او محبت میکرد و نوازش میکرد نتیجه نمیبخشید و طوطی میدانست که شیشه را شکسته و روغن را ریخته و کتک خورده و سرش طاس شده و بهتر است ساکت باشد.
این بود، تا یک روز چند نفر از آشناها و همسایههای بقال در دکان جمع شده بودند و از هر دری سخنی میگفتند و یکی از کسانی که آنجا آمده بود سرش طاس بود و هیچ مو نداشت. وقتیکه این مرد رفت یکی از حاضران گفت: «من او را میشناسم. تا چند سال پیش سرش زلف و کاکل داشت. اما نمیدانم چرا موهایش ریخته و سرش طاس شده؟»
در این وقت ناگهان طوطی به سخن آمد و گفت: «من میدانم، شیشه را شکسته و روغن را ریخته و کتک خورده و سرش طاس شده.»
و کسانی که آنجا بودند همه از شنیدن این حرف خندیدند. چون دیدند که طوطی از بس در فکر سر خودش است سر مردم را هم با سرخودش مقایسه میکند.
بقال از حرف زدن طوطی خوشحال شد و گفت: «این حرف طوطی درس خوبی هم به ما میدهد، ما هم گاهی در کارها قیاس به نفس میکنیم. مثلاً یکی کار بدی کرده و گرفتار شده، بعد خیال میکند هر کس گرفتار است گناهی دارد، یا برعکس یکی بیگناه گرفتار شده تصور میکند هر که گرفتار است بیگناه است. درحالیکه کار هرکسی را با هرکسی قیاس نمیتوان کرد.»