قصه‌های-آموزنده‌ی-سندباد-نامه-قصه-بزرگی-شتر

قصه‌ آموزنده: بزرگی شتر || قصه‌های سندباد نامه

قصه‌های آموزنده‌ی سندباد نامه

 بزرگی شتر

نگارش: مهدی آذریزدی

 جداکننده-متن

به نام خدا

یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یک روباه از دهی فرار کرده بود و می‌خواست به دهات دیگر برود. در بیابان یک گرگ را دید که او هم از همان راه می‌رفت. رسیدند به هم و سلام و علیک کردند و همراه شدند و از شرح‌حال خود صحبت کردند. معلوم شد گرگ از سگ‌های گله آن ده شکایت دارد که نمی‌گذارند گوسفندان مردم را بخورد و او هم می‌خواهد دور آن آبادی را خط بکشد و به‌جاهای دورتر برود.

چند فرسخ که پیش رفتند یک شتر را دیدند که در بیابان سرگردان است. رسیدند به شتر و به او گفتند: «تو که حیوان اهلی هستی و مردم به تو خوراک مفت می‌دهند تنها و سرگردان توی بیابان چه می‌کنی؟»

شتر گفت: «اولاً که کسی به کسی خوراک مفت نمی‌دهد. اگر آدم‌ها نان بده بودند اول به همنوع خودشان می‌دادند و این‌قدر آدم گرسنه توی دنیا نبود. این‌که می‌بینید به من علف خشکی می‌دهند برای پشم من، شیر من، گوشت من و بار کشیدن من است. شماها هم اگر حاضر بودید کار بکنید و بار بکشید این قوت بخورونمیر را به شما هم می‌دادند. بعدش هم درست است که من اهلی هستم؛ اما اهلی تا وقتی هستم که با آدم اهل سروکار دارم، من هم وقتی با بی‌انصافی و زورگویی روبرو بشوم وحشی می‌شوم. کینه شتری را نشنیده‌اید؟ این مال موقعی است که به من ظلم می‌کنند. البته تا وقتی ببینم مردم انصاف دارند من هم حیوان آرام و بردبار و سربه‌راهی هستم و اگر یک موش هم افسارم را بکشد به هرکجا بخواهد همراهش می‌روم، شب و روز کار می‌کنم، گرسنگی و تشنگی می‌کشم، بیابان‌های بی آب‌وعلف را زیر پا می‌گذارم، بار می‌برم، خار می‌خورم و دم نمی‌زنم؛ اما علت اینکه حالا در بیابان ول می‌گردم این است که صاحب من انصاف نداشت، بار زیاد بارم می‌کرد و مرا کتک می‌زد و هیچ‌وقت هم فرصت استراحت به من نمی‌داد. من هم وحشی شدم و سر به بیابان گذاشتم. کار هم اندازه دارد، وقتی‌که از اندازه خارج شد من که شترم و از همه بزرگ‌ترم دیگر جور کوچک‌ترها را برای چه بکشم؟»

گرگ گفت: «این‌که حرف نشد، شاید کسی پیدا شود که از تو کوچک‌تر باشد؛ اما عقل و شعورش بیشتر باشد یا کارهایی بلد باشد که تو بلد نیستی، آن‌وقت هیکل گنده به چه درد می‌خورد؟»

شتر گفت: «هیکل گنده برای این است که بار سنگین ببرد، برای این نیست که حرف زور بشنود.»

روباه گفت: «حق با شتر است. حالا این حرف‌ها را کنار بگذارید و بیایید ببینیم به کجا خواهیم رفت و چکار خواهیم کرد. این‌طور که معلوم است هیچ‌کدام خوراکی همراه نداریم، باید ببینیم شام و ناهار خود را از کجا خواهیم آورد؟»

گرگ جواب داد: «فکرش را نکن، دهنِ باز بی‌روزی نمی‌ماند، از هر جا باشد چیزی پیدا می‌شود.»

روباه گفت: «خوب. حالا قرار می‌گذاریم برای اینکه تنها نباشیم در این سفر همه باهم رفیق باشیم تا به آبادی برسیم.»

شتر خندید و گفت: «آبادی، آبادی! من این‌قدر لجم می‌گیرد از حیواناتی که همیشه در فکر آبادی و شهر و این چیزها هستند. در آبادی برای من فقط حمالی هست، برای شما هم فقط چوب و کتک هست. هر چه نعمت خداست در صحرا و در بیابان است، مردم آبادی هم نانشان، آبشان، لباسشان و همه‌چیزشان را از صحرا و دشت و کوه و جنگل به دست می‌آورند، توی آبادی هیچ‌چیز نیست، هر چه هست توی صحرا و توی دشت و کوه و جنگل است، توی زمین خداست. شما هم اگر در فکر گرفتن خروس نبودید، اگر در فکر کشتن و خوردن گوسفند نبودید، اگر گیاهخوار بودید، مثل من راحت بودید. پس من یکی با آبادی کاری ندارم؛ اما خوب، حالا هم‌سفر هستیم و تا از هم بدی ندیده‌ایم باهم می‌رویم.»

پس‌ازاینکه مسافت زیادی راه رفتند و از هر دری صحبت کردند به چشمه‌ای در کنار تپه‌ای رسیدند و چون خیلی تشنه بودند رفتند آب بخورند. همین‌که لب چشمه رسیدند گرگ بر روی سنگ صافی که آنجا بود یک قرص نان خشک دید و از خوشحالی فریاد زد: «ایناها! نگفتم؟ دهن باز بی‌روزی نمی‌ماند؟ این آب و این هم نان.» روباه و شتر هم رسیدند و دیدند بله مسافری آنجا منزل کرده بوده و علاوه بر یک ظرف شکسته و مقداری کاه و خاکستر و این چیزها یک قرص نان هم باقی گذاشته.

شتر گفت: «خوب، اینجا یک نان هست و ما سه نفریم. اگرچه کم است ولی برای اینکه تا فردا کسی از گرسنگی تلف نشود بس است.»

گرگ گفت: «این نان حق من است که از همه زودتر آن را دیدم.»

روباه گفت: «نه، این نشد، اول بازی و دندان‌گرازی درست نیست، این نان را باید سه قسمت کنیم، اصلاً راستش را بخواهی این نان را باید من بخورم. چون‌که شتر می‌تواند در صحرا علف بخورد، گرگ هم باید شکار کند و من از همه مستحق‌ترم، اما حالا که باهم رفیق شده‌ایم باید سه قسمت کنیم.»

گرگ جواب داد: «این‌که گفتی شتر باید علف بخورد راست گفتی؛ اما من فعلاً شکاری نمی‌بینم مگر اینکه شتر را پاره کنم که نمی‌خواهم این کار را بکنم. چون او هم به ما کاری ندارد پس بهتر است قرعه بکشیم و به هر کس افتاد نان را تنها بخورد تا اقلاً یک نفر سیر بشود؛ از قدیم هم گفته‌اند یک ده آباد به از صد شهر خراب.»

در این موقع شتر اوقاتش تلخ شد و درحالی‌که دهنش کف کرده بود جواب داد: «اولاً حرف دهنت را بفهم و به من جسارت نکن. چون‌که تو خیلی کوچک‌تر از آن هستی که شتر را شکار کنی و اگر خیال کج داشته باشی یک لگد به فرق سرت بزنم با خاک یکسان می‌شوی، یک سیلی به گوشت آشنا کنم هفتاد معلق می‌زنی و پشت کوه به زمین می‌خوری. اینکه این؛ اما من با قرعه کشیدن هم مخالفم چون‌که قرعه کور است و با قرعه حق به حق‌دار نمی‌رسد. معلوم می‌شود قصد شما بدجنسی و حقه‌بازی است، حالا که این‌طور است نان حق من است که از همه بزرگ‌ترم و احترام بزرگ‌تر هم واجب است.»

گرگ که از حرف‌های شتر هم ترسیده بود باوجوداین جواب داد: «بسیار خوب، بزرگ‌تر، ولی بزرگی را از کجا می‌توان شناخت؟ بزرگی به عقل است.»

شتر گفت: «نه خیر، بزرگی به قد و بالاست. وقتی بنا شد حساب توی کار نباشد و عدالت نباشد آن‌وقت بزرگی به زور است و به مشت است، البته من اصراری ندارم که نان را بخورم اما زیر بار حرف زور هم نمی‌روم.»

روباه گفت: «حالا دعوا نکنید، اصلاً من از حق خودم صرف‌نظر می‌کنم، ولی اگر بزرگی به عقل باشد به من می‌رسد چون‌که من از همه باهوش‌ترم. حالا هم یک فکری به خاطرم رسید که حق به حق‌دار برسد. چطور است که هرکدام سرگذشت خود را بگوییم و هر کس سرگذشتش شیرین‌تر بود نان را او بخورد؟»

گرگ گفت: «نه، سرگذشت هرکسی به خیال خودش شیرین است، هرکسی یک‌قدری خودپسندی دارد و ممکن است من سرگذشت خود را از شما شیرین‌تر بشمارم و شما آن را قبول نکنید و باز اختلاف‌سلیقه پیدا شود. بهتر است که به قول شتر عمل کنیم و برای احترام کوچکی و بزرگی هرکدام تاریخ تولد خودمان را بگوییم و هرکسی تاریخ درازتر دارد و عمرش بیشتر است نان را او بخورد.

روباه گفت: «فکر خوبی است».

شتر هم قبول کرد و گفت: «یالله شروع کنید، اول چه کسی تاریخ تولدش را خواهد گفت؟»

روباه که معروف به حیله‌گری است پیشنهاد کرد اول گرگ صحبت کند. روباه فکر کرد چه مانعی دارد، هرچه گرگ گفت خودش بالاتر از آن را می‌گوید و شتر را هم با چرب‌زبانی فریب می‌دهد و نان را تنها می‌خورد. شتر موافقت کرد که گرگ شروع کند.

آن‌وقت گرگ گفت: «به‌طوری‌که پدرم در پشت جلد کتاب دعای خودشان نوشته‌اند هفت روز پیش از آن‌که خداوند حضرت آدم را خلق کند من از مادرم متولد شده‌ام.»

در این وقت شتر با شنیدن این حرف از تعجب دهانش باز ماند؛ اما روباه این مطلب را خیلی ساده گرفت و گفت: «بله، بله، درست است؛ یادم می‌آید همان شب که مادر گرگ او را می‌زایید من شمع را گرفته بودم و مجلس را روشن می‌کردم و من آن‌وقت ده سال از عمرم گذشته بود.»

شتر وقتی این حرف را شنید فهمید که دوستانش پایه حرف را بر روی دروغ و گزاف گذاشته‌اند و دیگر جای حرف برای او باقی نمانده است. این بود که شتر گردن دراز کرد و قرص نان را به دندان گرفت و مانند یک‌لقمه آن را بلعید و خورد و بعد گفت:

«من از اول نمی‌خواستم نان بخورم چون‌که اصلاً خوراک من علف است و گمان می‌کردم بناست حرف راست بزنید و انصاف را نگاه دارید و می‌خواستم نان را اگر قسمت من هم شد به شما ببخشم؛ اما حالا که بنای کار را بر حیله‌گری گذاشتید و این‌طور شد، هر کس هیکل مرا ببیند می‌داند که من هم دیشب از مادر متولد نشده‌ام بلکه خیلی زودتر از شما به دنیا آمده‌ام و بیشتر دنیا دیده‌ام و آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است.»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *